جدول جو
جدول جو

معنی اژکن - جستجوی لغت در جدول جو

اژکن(اَ کَ)
دری باشد شبکه دارکه از پس آن نگاه توان کرد. (برهان). شبکه و روزن که از پس آن نگاه توان کرد. (مؤید الفضلاء). غلبکن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اژکان
تصویر اژکان
تنبل، سست، بیکار، کاهل، هنجام، کسل، جایمند، تنند، اژکهان، اژکهن، سپوزکار، سپوزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اژکهن
تصویر اژکهن
تنبل، سست، بیکار، کاهل، هنجام، کسل، جایمند، تنند، اژکهان، اژکان، سپوزکار، سپوزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افکن
تصویر افکن
افکندن، پسوند متصل به واژه به معنای اف کننده مثلاً پرتوافکن، سنگ افکن، شیرافکن، مردافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکن
تصویر اشکن
شکن، چین و چروک و تای پارچه، پیچ و خم زلف، شکنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الکن
تصویر الکن
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد، کندزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادکن
تصویر ادکن
مایل به سیاه، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ)
بامکانت تر و بامرتبه تر. (ناظم الاطباء). تواناتر. (فرهنگ فارسی معین) : والانکار بالید (فی نهی المنکر) امکن و الا باللسان و الا بالقلب. (معالم القربه)، زکام زده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زکام رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، سخت کشیدن کمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کمان پر درکشیدن. (تاج المصادر بیهقی)، برخورداری دادن، زمان دادن، گویند: املاه اﷲ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مهلت دادن. (ترجمان ترتیب عادل) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (آنندراج)، روزگار دراز گذاشتن. (منتهی الارب). گویند املیت له فی غیه، و از آنست قول خداوند: املی لهم (قرآن 25/74). (از منتهی الارب)، درازرسن گذاشتن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قید اشتر فراخ بکردن. (تاج المصادر بیهقی). گویند املیت البعیر، یعنی فراخ کردم قید آنرا. (از منتهی الارب)، نویسانیدن دیگری را بتلقین. (از مؤید الفضلاء). از خود چیزی گفتن. (غیاث اللغات). مطلبی را تقریر کردن تا دیگری بنویسد. (فرهنگ فارسی معین) : صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). هرچه من پس از این نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد. (تاریخ بیهقی)، برگردانیدن. (آنندراج). اعادۀ شی ٔ مره بعد اخری. (یادداشت مؤلف). آغاز کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، فروگذاشتن. (آنندراج). دو معنی اخیر در فرهنگهای دیگر بدست نیامد،
{{اسم مصدر}} نوشتن از تلقین دیگری. (از مؤید الفضلاء). نوشتن و املا کردن کتاب را. (ناظم الاطباء). از یاد چیزی نوشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نوشتن مطلبی که شخصی تقریر کند. دیکته. (فرهنگ فارسی معین)، طریق نوشتن کلمات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). درست نویسی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نوشتن ترکیب حروف موافق قاعده. (آنندراج). رسم الخط. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رسم خط. املای فارسی یعنی رسم خط (رسم الخط) فارسی که بیشتر از هزار سال است زبان فارسی و دیگر لهجه های ایرانی بدان نوشته میشود از اعراب اخذ شده است و خط عربی در زمانی قریب بظهور اسلام از دو قوم گرفته شده، نخست از قوم نبطی در جانب حوران و دوم از سریانیان از طریق حیره (نزدیک کوفه). این هر دو خط از خطوط سامی بود که اولی منشاء خط نسخ و دومی مبداء خط کوفی شد. خط عربی در آغاز بی نقطه و بی شکل بود. در قرن نخستین اسلامی اشکال و اعجام در آن وارد گردید و کم کم ترقی کرد و چون خط عربی با همه اشکالات آن از خط پهلوی آسانتر بود بزودی بوسیلۀ ایرانیان مسلمان یا کسانی که با زبان عربی بنحوی از انحاء آشنایی می یافتند پذیرفته شده و کم کم بوسیلۀ خطاطان ایرانی تکامل یافت و بتدریج مستعد تحریر فارسی دری یعنی لهجۀ رسمی و کتابتی ایران دورۀ اسلامی گردید. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف ذبیح اﷲ صفا ج 1 ص 155). و رجوع به همین کتاب، و خط شود، علمی است که از تغییراتی که بر اشکال خطوط عربی عارض میشود بحث می کند، نه از جهت زیبایی آنها بلکه از جهت دلالت آنها بر الفاظ. (از کشف الظنون)، مجلسی از مجالس افادۀ علمی که در آن استاد مطالبی را که پیش می آید بر شاگردان القا کند. (از المرجع).
- صحیفۀ املا، صفحه ای که مطلبی را که کسی تقریر می کند در آن نویسند:
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
، در نزد محدثان و اخباریان، عبارتست از القاء حدیث از طرف محدث به اصحاب و بیان غریب و فقه و اسناد آن. (از المرجع).
- املا پرسیدن، استملاء. (منتهی الارب).
- املا خواستن، استملاء. (منتهی الارب).
- املا وانشاء، خط و ربط: املا و انشاء فلانی خوب نیست
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
مخفف آن شکن است و در کلمه سنگ اشکن آمده است بمعنی سنگ شکن. رجوع به بهید و شکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کُ)
جمع واژۀ رکن
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
نام جائی به بصره
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
تیره گون. (دستوراللغه). دودگون. (زمخشری). خاکستررنگ. (زمخشری). خاک رنگ. (مؤید الفضلاء). مایل بسیاهی. (منتهی الارب). رنگی که بسیاهی مائل باشد. (غیاث اللغات). که بسیاهی زند. نیلگون. (محمود بن عمر ربنجنی). اغبر:
از جور هفت پردۀ ازرق به اشک لعل
طوفان بهفت رقعۀ ادکن درآورم.
خاقانی.
یکی رقاص را مانی که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی که مندیلش بود ادکن.
امیرمعزی.
- خزّ ادکن، قره خز. خز نیلگون. (مهذب الاسماء) :
نمی یاری ز نادانی فکندن
گلیم خر بوعده خزّ ادکن.
ناصرخسرو.
چون نبود نرم دلت سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن.
ناصرخسرو.
دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن.
ناصرخسرو.
- مثل خز ادکن، بس نرم. بس تیره:
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خزّ ادکن.
منوچهری.
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چون مطرد خز ادکن.
فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر خوشی و نرمی چو خز ادکن.
فرخی.
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم وباقیمت و نیکو چو خز ادکن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کُپْ پَ / پِ گُ تَ)
آژدن. آجیدن. رجوع به آجیدن و آژدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جزیره ای بیونان در خلیجی بهمین نام، بین پلوپونز و آتیک، دارای 95000 تن سکنه که متجاوز از 5000 تن آنان در شهری بهمین نام سکنی دارند. این شهر در قدیم رقیب اثینه بشمار میرفت. مردم آن در جنگ سالامین 42 کشتی در مقابل ایران تجهیز کردند و عاقبت اهالی اثینه بر مردم اژین غالب شدند و مردم آنرا پراکنده ساختند. در معبد آن مقدار بسیاری مجسّمه های کهن یافته شده است که به موزۀ مونیخ انتقال داده اند. سبک معماری اژینی قدیمترین سبک های معماری یونانی است. رجوع به ایران باستان ص 663 و 801 و 805 و 806 و 830 و 861 و 1827 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ هََ / اَ کَ)
کاهل. بیکار. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی) (برهان) (سروری). باطل. (اوبهی) (برهان). تنبل. مهمل. (برهان). جمند. (جهانگیری) :
بدل ربودن جلدی وشاطری ای مه
ببوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر بخاری.
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او راجل و یحموم با او اژکهن.
منوچهری.
تن از اژکهن دردوزخ درونست
ولی یک پایش از آتش برونست.
زراتشت بهرام.
اژکهن بگمان من تصحیف وژکهن است، چه در سه نسخۀ قدیمی وخوشخط که از مهذب الاسماء نزد من است همه جا وژکهن است و شعر منوچهری هم وژکهن بوده است نه اژکهن و اژگهن را هم که کاهل و کند ترجمه می کنند غلط است، چه اژکهن سنگ بزرگ و صخره است و مجازاً، بمعنی کاهل و تنبل استعمال شده است در شعر منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ازکان. اژگان. مردم کاهل و باطل و مهمل و بیکار. مردم بیکار و جهول و کاهل و باطل. (مؤید الفضلاء). اژگهان. ازگهن. (جهانگیری). جمند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
زیرکتر. (منتهی الارب).
- امثال:
ازکن من ایاس، بسته شدن سخن بر مردم. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
نعت تفضیلی ازرکین. استواررای تر. آهسته تر. آرمیده تر. باوقارتر
لغت نامه دهخدا
بهندی اسم بهمن ابیض است
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوکن
تصویر اوکن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تیره گون دودگون رنگ خاکستر تیره گون دودگون خاکستر رنگ خاک رنگ مایل به سیاهی نیلگون اغبر. یا خز ادکن. قره خز خزنیلگون خز بسیار نرم و تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امکن
تصویر امکن
تواناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الکن
تصویر الکن
کند زبان، تک زبان
فرهنگ لغت هوشیار
در کلمات مرکب بمعنی افکننده آید: مرد افکن کوه افکن شیر افکن پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکن
تصویر اسکن
ازروسی چاو ارزبرگ اسکناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازکن
تصویر ازکن
زیرک تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اژکان
تصویر اژکان
مردم باطل و مهمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اژکهن
تصویر اژکهن
اژکهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اژهن
تصویر اژهن
اژکهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الکن
تصویر الکن
((اَ کَ))
کسی که دچار لکنت زبان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امکن
تصویر امکن
((اَ کَ))
تواناتر، جادارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکن
تصویر اشکن
((اِ کَ))
شکن، چین و شکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادکن
تصویر ادکن
((اَ کَ))
تیره گون، خاکستری رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اژکان
تصویر اژکان
تنبل، کاهل، اژکهان، اژکهن، اژهان، اژهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکن
تصویر اسکن
((اِ کَ))
تصویری که به کمک اسکنر به دست می آید
فرهنگ فارسی معین