جدول جو
جدول جو

معنی اژخ - جستجوی لغت در جدول جو

اژخ(اَ ژَ)
دانه های سخت که از اعضا برمی آید و درد نمیکند و بعربی ثؤلول گویند. (برهان). غدّه ای در زیر پوست که با دست آنرا توان جنبانید. آژخ. (جهانگیری). آزخ. سلعه. ثؤلول. (منتهی الارب). زگیل. سگل. واژو. وارو. بالو. کوک. زخ. پالو
لغت نامه دهخدا
اژخ((اَ ژَ))
برجستگی کوچک روی پوست، زگیل
تصویری از اژخ
تصویر اژخ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آژخ
تصویر آژخ
گل مژه
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اژغ
تصویر اژغ
شاخه ای که از درخت خرما یا تاک ببرند، آژغ، ازغ، ازگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاژخ
تصویر پاژخ
آزار، مالش، برای مثال پاسار می کند من و خوبان را / تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش (ناصرخسرو۱ - ۲۸۷)، پامال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الخ
تصویر الخ
تا آخر، تا پایان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جوی بزرگ (و ظاهراً کلمه ترکی است)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در سانسکریت: اهی، نام یکی از اهریمنان نزد آریائیان و آن بمعنی مار یا اژدهاست. وی در کوه مسکن داشته و دیوان را بیاری خود میطلبد. در حقیقت اهی یا اژی ابر سیاه توأم با بوران و طوفان و رعد است که با هزاران حلقه و پیچ و تاب برفراز قلۀ کوه می پیچد و دیوارمانند بسوی آسمان بالا میرود. ایندره (رب النوع رعد) نیرومند با این مار مصاف داده او را میکشد. در ریگ ودا بارها از این مبارزه یاد شده است و یقیناًماری که در اساطیر و ادبیات حماسی اغلب ملل موجود است، همان اهی آریائیان قدیم است که متدرجاً علت تشبیه که ابرهای سیاه باشد از میان رفته ولی مشبه به یعنی مار یا اژدهای بدکار در خاطرها محفوظ مانده است. داستان اژی دهاکه (جزء اول آن همان اژی اوستا و اهی سانسکریت است) که افسانۀ نزاع تری تنه با مار سه سر (در ودا) را شامل است دراوستا بصورت منازعۀ ثراتئنه (یعنی فریدون) با مار سه سر شیبا (اژی دهاکه ثری کمرذ خشوئش) آمده است. فردوسی نیز این نام را بعنوان ’ضحاک’ و ’اژدها’ و ’اژدهافش’ که دو مار (به جای مار سه سر) بر کتفش رسته بود، و فریدون با او جنگید و ویرا مغلوب کرد، معرفی کند. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی صص 35- 36 و رجوع به ضحاک و اژدهاک شود،
{{اسم}} بنیاد. پی. شالده. شالوده. اصل هر چیز. اصل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ ژِ)
پسر پاندین پادشاه اثینه. برادرزادگان وی، پالانتیدها (پسران پالاس) وی را از تاج و تخت برکنار کردند، ولی اژه بیاری فرزند خود تزه بر آنان غلبه کرد و بتاج و تخت خود بازرسید. وی چون بخطا چنین پنداشت که مینتور تزه را بلعیده، خود را در دریائی که بنام او به بحر اژه معروف است، غرقه کرد. رجوع به ایران باستان ص 731 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ ژِ)
یا اژیۀ دانمارکی. قهرمان سرودهای حماسی (قرن هشتم میلادی). او یک شخصیت افسانه ای است که پسر یکی از شاهان دانمارکش میدانند در زمان شارلمانی کبیر. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ ژَ / ژِ)
آهک. کلس. (برهان) (جهانگیری). نوره. (جهانگیری) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ ژِ)
خطیبی از مردم گل که او را بسال 392 میلادی امپراطور روم شناختند. وی مغلوب تئودسیوس شد و به امر او کشته شد
لغت نامه دهخدا
(اِ بِءْ)
بر یافوخ زدن. (ناظم الاطباء). زدن یافوخ (جائی از پیش سر که در کودکی نرم و جنبان می باشد) را. (منتهی الارب). بر افراز پیش سر زدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نام یکی از عصاه ارمنی عهد داریوش بزرگ. داریوش در بند چهاردهم ستون سوم کتیبۀ بیستون گوید: ’زمانی که من در پارس و ماد بودم، در دفعۀ دوم بابل از من برگشت. مردی ارخ نام ارمنی، پسر هل دیت در بابل بر من یاغی شد. محلی هست نامش ’دوباله’، در آنجا یاغی شد و گفت من بخت نصر پسر نبونیدم. بعد بابلیان بر من شوریده بطرف او رفتند. او بابل راگرفت و شاه بابل شد. ’ و در بند پانزدهم آرد: ’فوراًمن لشکری ببابل فرستادم ویندفرن نام مادی را که مطیع من بود سردار کردم و گفتم بروید، این سپاه را که در بابل است و خود را از من نمیداند، درهم شکنید. ویندفرن فوراً با سپاهی عازم بابل شد. اهورمزد مرا یاری کرد. بفضل اهورمزد ویندفرن بابل را گرفت و آنرا به اطاعت درآورد، ماه مرگ زن روز 22 بود که ارخ ، که خود را بخت نصر مینامید، دستگیر شد و مردانی که با او همدست بودند گرفتار و بسته شدند. سپس من چنین فرمودم که ارخ و همدستان عمده او را در بابل مصلوب کنند. ’ (ایران باستان ص 547 و 548). و هم داریوش درکتیبۀ بیستون ضمن شرح تصاویر کتیبه، درباره او گوید: این ارخ است که دروغ گفت. چنین گفت: من بخت نصر پسر نبونیدم. من شاه بابلم. (ایران باستان ص 1577) ، اما ارخبیل هندی اهمیت آن کمتر از ارخبیل رومی است و مشتمل بر مجموع جزائر نیم کرۀ شرقی است که از ساحل آسیای جنوب شرقی تا استرالیا ممتد است و از جزائر آن جزیره های فیلیپین و سومطره (سوماترا) و جاوه و بورنیو و سیلیبس و ملقا و بندا باشد و موقع آن بین 11درجۀ عرض جنوبی و 20 درجۀ عرض شمالی و 95 و 135 درجۀ طول شرقی و دریای چین و اقیانوس ساکن و استرالیا و اقیانوس هند حدود آن باشد و اهالی آن بر دو نوعند: ملاسیه (مالزی) و زنجیه. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ ژِ)
اژن اول (قدیس) ، پاپ از 654 تا 656 میلادی ذکران وی در دوم ژوئن است.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شاخه هائی را گویند که از درخت بریده باشند و بعربی جلمه خوانند. (برهان قاطع). آژغ. (فرهنگ ناصری). ازغ. ازگ. ستاک. و رجوع به ازگ شود.
لغت نامه دهخدا
شهری است در یازده فرسنگی سمرقند
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
دانه های سخت باشد که از بدن آدمی برآید و درد نکند و آنرابعربی ثؤلول گویند. (برهان). سلعه. (منتهی الارب). زگیل. زخ. آزخ. آژخ. بالو. صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: ثؤلول، و آنرا بشهر من یعنی گرگان گندمه گویند و اندر بعضی شهرهای خراسان ازخ گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : ثعران و ثعروران بالضم فیهما، دو ازخ غلاف نرۀ ستور و دو ازخ پستان گوسفند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گاو نر. ارخ
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
تا آخر. الی آخر. رمزی است از الی آخر. مختصر الی آخره. غیره و غیرذلک. (آنندراج). دزی گوید: در خواندن آنرا الی آخره میخوانند ولی در تداول عامه الّخ گویند
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
گاو نر. ازخ. ج، اروخ
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
اوروک. در توریه ارک و ارکای کنونی یکی از شهرهای باستانی سومر. در 1854م. ’تی لر’ و ’لفتوس’ انگلیسی در زیر تپه های ’وارکه’ و ’مغیر’ بابل محل شهر مذکور و ’اور’ را کشف کردند. سارگن پادشاه اکّد دستور داد کلیۀ نوشته هائی که راجع بمذهب و قوانین و سحر و غیره بود، بزبان سامی ترجمه کنند و آنها در معبد ارخ ضبط شد. ربه النوع این شهر ’نه نه’ نام داشت که عیلامیان مجسمۀ او را با خود به شوش بردند و آن را ستایش میکردند و آسور بانی پال پادشاه آسور پس از یکهزار و ششصد و سی و پنجسال که این مجسمه در دست عیلامیان بود آنرا پس از انقراض دولت عیلام بدست آورد و بشهر ارخ فرستاد. رجوع به ایران باستان ص 54 و 113 و 116 و 138 و 139 و 382 و 2722 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
قریه ای است در اجاء، یکی از دو کوه طی، بنی رهم را. (معجم البلدان) ، نیم تنه روئین زنان، نوعی از قماش نازک
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ناسط. ماریّه. بهثه. هیطله. ماری ّ
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ)
تاریخ نوشتن: ارخ الکتاب، تاریخ نوشت کتاب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
پازخ. مالش و آزار باشد. (برهان) :
پاسار میکند من و خوبان را
تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش.
ناصرخسرو.
ای کرده دلم غم تو رخ رخ
تا چند کشم ز عشق پاژخ.
عماد زوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوخ
تصویر اوخ
ادات ناله و ندبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الخ
تصویر الخ
الی آخر، تا پایان
فرهنگ لغت هوشیار
برآمدگی کوچک گوشتین برنگ پوست و سفت و سخت و غیرحساس که بر دستها و پاها و روی و اعضاافتد زگیل بالو واژو ثوء لول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاژخ
تصویر پاژخ
مالش و آزار پازخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژخ
تصویر آژخ
((ژَ))
آزخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الخ
تصویر الخ
((اِ لِ))
مخفف الی آخره، تا پایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازخ
تصویر ازخ
((اَ زَ))
برجستگی کوچک روی پوست، زگیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اژغ
تصویر اژغ
شاخه هایی از درخت که برای پیرایش درخت می برند، چرک تن، اژغ، ازغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاژخ
تصویر پاژخ
((ژَ))
مالش و آزار
فرهنگ فارسی معین