جدول جو
جدول جو

معنی اچار - جستجوی لغت در جدول جو

اچار
کلید، آچار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انار
تصویر انار
(دخترانه)
میوه ای خوراکی با دانه های قرمز یا سفید فراوان و مزه ترش یا شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ازار
تصویر ازار
پایین هر چیز، ازاره
شلوار، لنگی که به کمر می بستند، لنگی، فوطه، هر چیزی که با آن بدن را می پوشاندند، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
آلات، ادوات، اسباب خانه، ساز و سامان، برای مثال اصل جنبش چرا نگویی چیست / چون نجویی که این چه کاچار است (ناصرخسرو - ۲۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزرد، ناگزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجرم، به ضرورت، کام ناکام، ناکام و کام، لابد، ناگزران، به ناچار، ناگزر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامحاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امار
تصویر امار
کسی که بسیار امر می کند، برانگیزاننده به بدی و شر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آچار
تصویر آچار
ترشی، هر چیز خوردنی که آن را در آب لیمو یا سرکه خیسانیده باشند و طعمش ترش شده باشد مثلاً آجیل آچار، چاشنی، برای مثال آچار سخن چیست معانی و عبارت / نونو سخن آری چو فراز آمدت آچار (ناصرخسرو - ۳۷۷)
ابزار فلزی برای باز و بسته کردن پیچ و مهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوار
تصویر اوار
گرما، گرمی آتش یا آفتاب، تشنگی، باد جنوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انار
تصویر انار
میوه ای خوراکی با پوستی سفید یا سرخ، دانه های قرمز یا سفید آبدار، با مزۀ ترش یا شیرین که از آب آن رب تهیه می شود و در پختن برخی خوراک ها کاربرد دارد، درخت این میوه با برگ های ریز و سرخ رنگ و ساقۀ خاردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوار
تصویر اوار
اواره، دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب های مالیاتی را ثبت می کردند، دفتر حساب دیوانی، دیوان خانه، ایاره، اوارجه
فرهنگ فارسی عمید
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً:
اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود
چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود،
رودکی،
برآرند در جنگ از تو دمار
شوی کشته ناچار در کارزار،
فردوسی،
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار نزدیک شاه،
فردوسی،
به آغاز اگر کار خود ننگری
به فرجام ناچارکیفر بری،
فردوسی،
چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند
ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار،
فرخی،
اندر خوی او گر خللی بودی بی شک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار،
فرخی،
اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)،
خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم
که جزم باید ناچار عزم را رهبر،
امیر معزی،
ناچار بشکند همه دعوی جاهلان
در موضعی که در کف عیسی بود عصا،
عبدالواسع جبلی،
بجان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع ناچار است،
خاقانی،
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار،
نظامی،
گرت با من خوش آمد آشنائی
تو خود ناچار دنبال من آئی،
نظامی،
افسوس که ناچار همی باید مرد
در محنت و تیمار همی بایدمرد،
عطار،
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت،
مولوی،
ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است،
سعدی،
ناچار هر که دل بغم روی دوست داد
کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست،
سعدی،
دلا گر دوستی داری بناچار
بباید بردنت جور هزاران،
سعدی،
هر کرا جان برضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است،
وحشی،
بدان کش کارفرمائی بود کار
سراغ کار کن امریست ناچار،
وحشی،
به شهوت قرب جسمانی است ناچار
ندارد عشق با این کارها کار،
وحشی،
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
برغم گل نشاید خار بگرفت،
وصال،
بگفت اکنون کزین صحرا بناچار
بباید بار بربستن به یکبار،
وصال،
از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب
شدم دچار که گفتند چار و ناچار است،
مجذوب علیشاه،
، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
لغت نامه دهخدا
آلات باشد از آن خانه و هر چیز، (لغت فرس اسدی)، آلات هر چیز باشد، (اوبهی)، اسباب خانه را گویند، (جهانگیری)، آلات و ادوات و ضروریات و مایحتاج خانه را گویند از هر چیز که باشد، (برهان) :
اکنون سور است و مردم آید بسیار
کار شگرف است و صحن ساخته کاچار،
نجیبی،
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند،
ناصرخسرو،
نگه کن شگفتی بمستان بستان
که هریک چه بازار و کاچار دارد!
ناصرخسرو،
اصل جنبش چرا نگوئی چیست ؟
چون نجوئی که این چه کاچار است ؟
ناصرخسرو،
در طلب آنچه نیاید بدست
زیر و زبر کردی کاچار خویش،
ناصرخسرو،
این دیو هزیمتی است زینجادر
منگر تو بدانکه ساخت کاچاری،
ناصرخسرو (دیوان ص 469)،
و رجوع به کاچال شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: لا + چار، ناچار
لغت نامه دهخدا
تصویری از دچار
تصویر دچار
گرفتار، مبتلا
فرهنگ لغت هوشیار
مس زرد رومی خور داد ماه سیم رومی یکی از ماه های سریانی لاتینی تازی گشته هوا (هوا پارسی است) یکی از ماههای مشهور رومی مطابق ماه سوم بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوار
تصویر اوار
گرمی آتش و آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای از تیره موردیها که گاهی آنرا تیره ای مستقل محسوب دارند و بنام انارها نامند. پوست آن خاکستری و برگهایش بیضوی و گلهایش باالنسبه بزرگ و قرمز رنگ است رمان ارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکار
تصویر اکار
شیاردادن برای کشاورزی کشاورز برزگر برزیگر، جمع اکره
فرهنگ لغت هوشیار
سوفار بن چوبه تیر که در چله کمان گذاشته می شود، چنبر چرخ (لاستیک)، موی زهار، انگور کیسه کرده، چنبر پرویزن (پرویزن هر ابزار سوراخدار که با آن چیزی بیخته شود)، چارچوب، فرآویز (قاب)
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دست افزار (آچار برابر با پرورده ها و ترشی ها و زمین پست یا سراشیب پارسی است) انواع پرورده ها و ترشیها در آب لیمو و سرکه و مانند آن انواع ترشی آلات، زمین پست و بلند و سراشیب، درهم آمیخته ضم کرده. یا آجیل آچار. آجیلی که بدان زعفران و آب لیمو و گلپر زنند. کلید هر قفل، آلتی فلزی که بوسیله آن مهره های آهنین را باز کنند، قلم حکاکی درفش یا سنبک حکاکی. یا آچار پیچ گوشتی. آلتی فلزی که بوسیله آن پیچ را باز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپار
تصویر اپار
آویشن کوهی ریحان معنبر و خوشبو
فرهنگ لغت هوشیار
دوال افسار بند بنده کردن دستگیر کردن اسیر کردن، به دوال بستن چیزی را بستن، اسیری بردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتار
تصویر اتار
تارها و زهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچار
تصویر واچار
بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
لاعلاج، مجبور، ناگریز، جبراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
آلات و ادوات و مایحتاج خانه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
ناگزیر، بیچاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
آلات و ادوات، اسباب خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکار
تصویر اکار
شخم زدن، شیاردادن، کشاورز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آچار
تصویر آچار
دست افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
مجبور، مکلف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دچار
تصویر دچار
مبتلا
فرهنگ واژه فارسی سره
لابد، لاعلاج، مجبور، مضطر، ملزم، ناگزیر، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، بی اختیار، بیچاره، عاجز
متضاد: چاره دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازار
فرهنگ گویش مازندرانی
متلک، سخن یاوه
فرهنگ گویش مازندرانی