کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزرد، ناگزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجرم، به ضرورت، کام ناکام، ناکام و کام، لابد، ناگزران، به ناچار، ناگزر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامحاله
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعَلاج، خوٰاهی نَخوٰاهی، ناگُزَرد، ناگُزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجَرَم، بِه ضَرورَت، کام ناکام، ناکام و کام، لابُد، ناگُزِران، بِه ناچار، ناگُزِر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامَحالِه
ترشی، هر چیز خوردنی که آن را در آب لیمو یا سرکه خیسانیده باشند و طعمش ترش شده باشد مثلاً آجیل آچار، چاشنی، برای مثال آچار سخن چیست معانی و عبارت / نونو سخن آری چو فراز آمدت آچار (ناصرخسرو - ۳۷۷) ابزار فلزی برای باز و بسته کردن پیچ و مهره
ترشی، هر چیز خوردنی که آن را در آب لیمو یا سرکه خیسانیده باشند و طعمش ترش شده باشد مثلاً آجیل آچار، چاشنی، برای مِثال آچار سخن چیست معانی و عبارت / نونو سخن آری چو فراز آمدت آچار (ناصرخسرو - ۳۷۷) ابزار فلزی برای باز و بسته کردن پیچ و مهره
میوه ای خوراکی با پوستی سفید یا سرخ، دانه های قرمز یا سفید آبدار، با مزۀ ترش یا شیرین که از آب آن رب تهیه می شود و در پختن برخی خوراک ها کاربرد دارد، درخت این میوه با برگ های ریز و سرخ رنگ و ساقۀ خاردار
میوه ای خوراکی با پوستی سفید یا سرخ، دانه های قرمز یا سفید آبدار، با مزۀ ترش یا شیرین که از آب آن رب تهیه می شود و در پختن برخی خوراک ها کاربرد دارد، درخت این میوه با برگ های ریز و سرخ رنگ و ساقۀ خاردار
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
آلات باشد از آن خانه و هر چیز، (لغت فرس اسدی)، آلات هر چیز باشد، (اوبهی)، اسباب خانه را گویند، (جهانگیری)، آلات و ادوات و ضروریات و مایحتاج خانه را گویند از هر چیز که باشد، (برهان) : اکنون سور است و مردم آید بسیار کار شگرف است و صحن ساخته کاچار، نجیبی، تا میان بسته اند پیش امیر در تک و تاز کار و کاچارند، ناصرخسرو، نگه کن شگفتی بمستان بستان که هریک چه بازار و کاچار دارد! ناصرخسرو، اصل جنبش چرا نگوئی چیست ؟ چون نجوئی که این چه کاچار است ؟ ناصرخسرو، در طلب آنچه نیاید بدست زیر و زبر کردی کاچار خویش، ناصرخسرو، این دیو هزیمتی است زینجادر منگر تو بدانکه ساخت کاچاری، ناصرخسرو (دیوان ص 469)، و رجوع به کاچال شود
آلات باشد از آن خانه و هر چیز، (لغت فرس اسدی)، آلات هر چیز باشد، (اوبهی)، اسباب خانه را گویند، (جهانگیری)، آلات و ادوات و ضروریات و مایحتاج خانه را گویند از هر چیز که باشد، (برهان) : اکنون سور است و مردم آید بسیار کار شگرف است و صحن ساخته کاچار، نجیبی، تا میان بسته اند پیش امیر در تک و تاز کار و کاچارند، ناصرخسرو، نگه کن شگفتی بمستان بستان که هریک چه بازار و کاچار دارد! ناصرخسرو، اصل جنبش چرا نگوئی چیست ؟ چون نجوئی که این چه کاچار است ؟ ناصرخسرو، در طلب آنچه نیاید بدست زیر و زبر کردی کاچار خویش، ناصرخسرو، این دیو هزیمتی است زینجادر منگر تو بدانکه ساخت کاچاری، ناصرخسرو (دیوان ص 469)، و رجوع به کاچال شود
درختچه ای از تیره موردیها که گاهی آنرا تیره ای مستقل محسوب دارند و بنام انارها نامند. پوست آن خاکستری و برگهایش بیضوی و گلهایش باالنسبه بزرگ و قرمز رنگ است رمان ارز
درختچه ای از تیره موردیها که گاهی آنرا تیره ای مستقل محسوب دارند و بنام انارها نامند. پوست آن خاکستری و برگهایش بیضوی و گلهایش باالنسبه بزرگ و قرمز رنگ است رمان ارز
سوفار بن چوبه تیر که در چله کمان گذاشته می شود، چنبر چرخ (لاستیک)، موی زهار، انگور کیسه کرده، چنبر پرویزن (پرویزن هر ابزار سوراخدار که با آن چیزی بیخته شود)، چارچوب، فرآویز (قاب)
سوفار بن چوبه تیر که در چله کمان گذاشته می شود، چنبر چرخ (لاستیک)، موی زهار، انگور کیسه کرده، چنبر پرویزن (پرویزن هر ابزار سوراخدار که با آن چیزی بیخته شود)، چارچوب، فرآویز (قاب)
ترکی دست افزار (آچار برابر با پرورده ها و ترشی ها و زمین پست یا سراشیب پارسی است) انواع پرورده ها و ترشیها در آب لیمو و سرکه و مانند آن انواع ترشی آلات، زمین پست و بلند و سراشیب، درهم آمیخته ضم کرده. یا آجیل آچار. آجیلی که بدان زعفران و آب لیمو و گلپر زنند. کلید هر قفل، آلتی فلزی که بوسیله آن مهره های آهنین را باز کنند، قلم حکاکی درفش یا سنبک حکاکی. یا آچار پیچ گوشتی. آلتی فلزی که بوسیله آن پیچ را باز کنند
ترکی دست افزار (آچار برابر با پرورده ها و ترشی ها و زمین پست یا سراشیب پارسی است) انواع پرورده ها و ترشیها در آب لیمو و سرکه و مانند آن انواع ترشی آلات، زمین پست و بلند و سراشیب، درهم آمیخته ضم کرده. یا آجیل آچار. آجیلی که بدان زعفران و آب لیمو و گلپر زنند. کلید هر قفل، آلتی فلزی که بوسیله آن مهره های آهنین را باز کنند، قلم حکاکی درفش یا سنبک حکاکی. یا آچار پیچ گوشتی. آلتی فلزی که بوسیله آن پیچ را باز کنند