جدول جو
جدول جو

معنی اوغاد - جستجوی لغت در جدول جو

اوغاد
مردمان فرومایه
تصویری از اوغاد
تصویر اوغاد
فرهنگ فارسی عمید
اوغاد
(اَ)
جمع واژۀ وغد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ وغد، به معنی ناکس و فرومایه:
فمتی تقر العین من ولدالزنا
و متی تطیب شمائل الاوغاد.
(جهانگشای جوینی).
رجوع به وغد شود، از پای درآوردن، دور گردانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اوغاد
((اَ یا اُ))
جمع وغد، کم خردان، ابلهان
تصویری از اوغاد
تصویر اوغاد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اولاد
تصویر اولاد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی در مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اوتاد
تصویر اوتاد
وتدها، هفت تنان، هفت مردان، جمع واژۀ وتد برای مثال هفت فرزند تو که اوتادند / هر یکی غوث هفت کشور باد ی قطبشان صدر صفۀ ملکوت / که مقامش ز عرش برتر باد (عراقی - ۱۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
ولدها، فرزندها، جمع واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوراد
تصویر اوراد
وردها، ذکرها، دعاها، جمع واژۀ ورد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ وغب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جوال و رخت روی، متواضع. فروتن، کشته. به خاک سیاه نشسته:
کو آنکه بباددادۀ تست
بر خاک ره اوفتادۀ تست.
نظامی.
و رجوع به افتاده شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش باجگیران شهرستان قوچان. این ده از 22 ده بزرگ و کوچک تشکیل شده است و 8777 تن جمعیت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود
مرکز دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان دارای 798 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وغم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نفس و گرانجان که ناخوش دارند آنرا و کولی و جنگ و کینه یا کینۀ جای گرفته در سینه و قهر. (آنندراج). رجوع به وغم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قومی است از عرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حالات و احوال. (ناظم الاطباء).
- اوقات سیاه کردن و پوچ کردن و پوچ شدن، کنایه از اوقات ضایع کردن و شدن. (آنندراج) :
اوقات خود زمشق پریشان سیاه کرد
خطی که نسخه ز ان خط شبرنگ برنداشت.
صائب (از آنندراج).
اوقات خود بفکر عصا پوچ میکنی
در وادیی که رو بقفا میتوان شدن.
صائب.
- اوقات کسی تلخ شدن، اندوهناک گشتن. گرفتگی پیدا کردن.
، معاش و گذران. (ناظم الاطباء).
- اوقات گذاری، وظیفه و مدد معاش و وجه گذران. (ناظم الاطباء).
رجوع به وقت شود، جمع واژۀ اوقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اوقه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وافد، یا جج وافد. (از منتهی الارب) ، مردمان احمق. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء). رجوع به وقب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.
ناصرخسرو.
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ناصرخسرو.
- اولاد الزنا، زادۀ زنا. سند:
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
- اولاد درزه، فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه).
- اولاددوست، کسی که فرزند دوست میدارد.
- اولاد ضباع، چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود.
- اولاد ظبا، کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود.
- اولاد علاّت، فرزندان زنان پدر.
- اولاد فاطمه، فرزندان فاطمۀ زهرا دختر پیغمبر اکرم:
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا.
سعدی.
رجوع به ولد شود
لغت نامه دهخدا
بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی (غندی پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمه وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) :
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامدار دلیر و جوان.
فردوسی.
گرفت او کمرگاه دیو سفید
چو ارژنگ و غندی واولاد و بید.
فردوسی.
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ورد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ورد شود.
لغت نامه دهخدا
شیر دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / بِ سِ)
به فراخ سال رسیدن. (منتهی الأرب). عیش خوش کردن. (آنندراج) ، فراوانتر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وبد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لغد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به لغد شود، اندوختن و جمع کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به الفغدن و الفیدن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ودّ یا ودّ یا ودّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ود شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وتد. میخ ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن).
- اوتاد ارض، کوههای روی زمین: والجبال اوتاداً. (قرآن 7/78).
- اوتاد بلاد، رؤسای آن.
- اوتادفم، دندانها.
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، دارای 150 تن سکنه است، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود
لغت نامه دهخدا
جمع ولد، فرزندان زاکی جمع ولد زادگان فرزندان توضیح در تخاطب فارسی گاه بجای مفرد آید: احمد اولاد من است حسن اولاد ارشد است. فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وغل، ناخواندگان خود مهمانان، پناهگاه ها، سست کاران، به خود بندان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع و غم، کین ها، کینه توزان، گرانجانان، بیداد مندی ها، گولان، جنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوغان
تصویر اوغان
افغان و ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفاد
تصویر اوفاد
جمع وفد، بالاهای کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوراد
تصویر اوراد
دعا و ذکرها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وتد، میخ ها، دستگیران پیران دستگیر، بنیادیان که چهار تنند و هر کدام یکی از ستون های چهار گانه جهان را نگاهدارنده جمع وتد. میخها، وتدهای عروض و آنها سه اند: مقرون مفروق مجتمع، پیشوایان طریقت، چهارتن از بزرگان که در چهار جهت دنیا باشند و بمنزله چهار رکن عالمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغاد
تصویر ارغاد
فراخسالی (رودر روی خشکسالی)، خوشگذرانی، فراخروزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوراد
تصویر اوراد
((اُ یا اَ))
جمع ورد، دعاها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوتاد
تصویر اوتاد
جمع وتد، میخ ها، بزرگان طریقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
جمع ولد، فرزندان، بچه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
فرزندان
فرهنگ واژه فارسی سره
آل، احفاد، اخلاف، اسباط، ذریه، زادگان، زاده، فرزندان، نتیجه، نسب، ولد
فرهنگ واژه مترادف متضاد