جمع واژۀ وغد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ وغد، به معنی ناکس و فرومایه: فمتی تقر العین من ولدالزنا و متی تطیب شمائل الاوغاد. (جهانگشای جوینی). رجوع به وغد شود، از پای درآوردن، دور گردانیدن. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ وَغْد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ وَغْد، به معنی ناکس و فرومایه: فمتی تقر العین من ولدالزنا و متی تطیب شمائل الاوغاد. (جهانگشای جوینی). رجوع به وغد شود، از پای درآوردن، دور گردانیدن. (ناظم الاطباء)
وتدها، هفت تنان، هفت مردان، جمع واژۀ وتد برای مثال هفت فرزند تو که اوتادند / هر یکی غوث هفت کشور باد ی قطبشان صدر صفۀ ملکوت / که مقامش ز عرش برتر باد (عراقی - ۱۱۸)
وتدها، هفت تنان، هفت مردان، جمعِ واژۀ وَتَد برای مثال هفت فرزند تو که اوتادند / هر یکی غوث هفت کشور باد ی قطبشان صدر صفۀ ملکوت / که مقامش ز عرش برتر باد (عراقی - ۱۱۸)
جمع واژۀ وغب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جوال و رخت روی، متواضع. فروتن، کشته. به خاک سیاه نشسته: کو آنکه بباددادۀ تست بر خاک ره اوفتادۀ تست. نظامی. و رجوع به افتاده شود
جَمعِ واژۀ وَغْب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جوال و رخت روی، متواضع. فروتن، کشته. به خاک سیاه نشسته: کو آنکه بباددادۀ تست بر خاک ره اوفتادۀ تست. نظامی. و رجوع به افتاده شود
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش باجگیران شهرستان قوچان. این ده از 22 ده بزرگ و کوچک تشکیل شده است و 8777 تن جمعیت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود مرکز دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان دارای 798 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش باجگیران شهرستان قوچان. این ده از 22 ده بزرگ و کوچک تشکیل شده است و 8777 تن جمعیت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود مرکز دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان دارای 798 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود
جمع واژۀ وغم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نفس و گرانجان که ناخوش دارند آنرا و کولی و جنگ و کینه یا کینۀ جای گرفته در سینه و قهر. (آنندراج). رجوع به وغم شود
جَمعِ واژۀ وَغْم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نفس و گرانجان که ناخوش دارند آنرا و کولی و جنگ و کینه یا کینۀ جای گرفته در سینه و قهر. (آنندراج). رجوع به وغم شود
قومی است از عرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حالات و احوال. (ناظم الاطباء). - اوقات سیاه کردن و پوچ کردن و پوچ شدن، کنایه از اوقات ضایع کردن و شدن. (آنندراج) : اوقات خود زمشق پریشان سیاه کرد خطی که نسخه ز ان خط شبرنگ برنداشت. صائب (از آنندراج). اوقات خود بفکر عصا پوچ میکنی در وادیی که رو بقفا میتوان شدن. صائب. - اوقات کسی تلخ شدن، اندوهناک گشتن. گرفتگی پیدا کردن. ، معاش و گذران. (ناظم الاطباء). - اوقات گذاری، وظیفه و مدد معاش و وجه گذران. (ناظم الاطباء). رجوع به وقت شود، جمع واژۀ اوقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اوقه شود
قومی است از عرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حالات و احوال. (ناظم الاطباء). - اوقات سیاه کردن و پوچ کردن و پوچ شدن، کنایه از اوقات ضایع کردن و شدن. (آنندراج) : اوقات خود زمشق پریشان سیاه کرد خطی که نسخه ز ان خط شبرنگ برنداشت. صائب (از آنندراج). اوقات خود بفکر عصا پوچ میکنی در وادیی که رو بقفا میتوان شدن. صائب. - اوقات کسی تلخ شدن، اندوهناک گشتن. گرفتگی پیدا کردن. ، معاش و گذران. (ناظم الاطباء). - اوقات گذاری، وظیفه و مدد معاش و وجه گذران. (ناظم الاطباء). رجوع به وقت شود، جَمعِ واژۀ اوقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اوقه شود
جمع واژۀ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی. ناصرخسرو. ای امت برگشته ز اولاد پیمبر اولاد پیمبر حکم روز قضااند. ناصرخسرو. - اولاد الزنا، زادۀ زنا. سند: گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا. خاقانی. - اولاد درزه، فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه). - اولاددوست، کسی که فرزند دوست میدارد. - اولاد ضباع، چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود. - اولاد ظبا، کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود. - اولاد علاّت، فرزندان زنان پدر. - اولاد فاطمه، فرزندان فاطمۀ زهرا دختر پیغمبر اکرم: یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا. سعدی. رجوع به ولد شود
جَمعِ واژۀ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی. ناصرخسرو. ای امت برگشته ز اولاد پیمبر اولاد پیمبر حکم روز قضااند. ناصرخسرو. - اولاد الزنا، زادۀ زنا. سند: گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا. خاقانی. - اولاد دَرزَه، فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه). - اولاددوست، کسی که فرزند دوست میدارد. - اولاد ضباع، چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود. - اولاد ظبا، کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود. - اولاد عَلاّت، فرزندان زنان پدر. - اولاد فاطمه، فرزندان فاطمۀ زهرا دختر پیغمبر اکرم: یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا. سعدی. رجوع به ولد شود
بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی (غندی پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمه وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) : بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامدار دلیر و جوان. فردوسی. گرفت او کمرگاه دیو سفید چو ارژنگ و غندی واولاد و بید. فردوسی. همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار. فردوسی
بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی (غندی پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمه وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) : بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامدار دلیر و جوان. فردوسی. گرفت او کمرگاه دیو سفید چو ارژنگ و غندی واولاد و بید. فردوسی. همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار. فردوسی
جمع وتد، میخ ها، دستگیران پیران دستگیر، بنیادیان که چهار تنند و هر کدام یکی از ستون های چهار گانه جهان را نگاهدارنده جمع وتد. میخها، وتدهای عروض و آنها سه اند: مقرون مفروق مجتمع، پیشوایان طریقت، چهارتن از بزرگان که در چهار جهت دنیا باشند و بمنزله چهار رکن عالمند
جمع وتد، میخ ها، دستگیران پیران دستگیر، بنیادیان که چهار تنند و هر کدام یکی از ستون های چهار گانه جهان را نگاهدارنده جمع وتد. میخها، وتدهای عروض و آنها سه اند: مقرون مفروق مجتمع، پیشوایان طریقت، چهارتن از بزرگان که در چهار جهت دنیا باشند و بمنزله چهار رکن عالمند