جدول جو
جدول جو

معنی اوز - جستجوی لغت در جدول جو

اوز
(اِ وَ)
شهری با جمعیتی بالغ بر 7744 تن (در سرشماری 1345هجری شمسی) مرکز بخش اوز شهرستان لار استان هفتم فارس در 34 کیلومتری غرب لار. بخش اوز در آذرماه 1329 هجری شمسی از دهات دهستان خلج (بخش حومه شهرستان لار) و بعضی دهات بخشهای جویم تشکیل گردید و مرکزش قصبۀ اوز تعیین شد. بخش اوز از شمال به بخش جویم و از شرق به بخش حومه شهرستان محدود است. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
اوز
(اَوْ / اَ وَ)
حسابی از سیر قمر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). مانند ازز (یا یکی از آن دو تصحیف است). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
اوز
دهی است از دهستان اوزرود بخش نورشهرستان آمل، کوهستانی و سردسیری است، 550 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه نسن و ناحیۀ رود و محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش حدود آمل و بابل میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
اوز
غو خپله مرد درشت
تصویری از اوز
تصویر اوز
فرهنگ لغت هوشیار
اوز
آرزو، خوسته، از توابع دهستان اوز رودسفلی نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوزبک
تصویر اوزبک
ازبک، طایفه ای از مغولان که از اعقاب سپاهیان چنگیز در ماوراءالنهر و نواحی بین دریاچۀ آرال و دریای خزر هستند، از مردم ازبک، ازبکی مثلاً کشتی گیر ازبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوزان
تصویر اوزان
وزن، در موسیقی نوعی ساز زهی که بر روی کاسۀ بزرگ آن پوست کشیده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوزار
تصویر اوزار
ابزار، جمع واژۀ وزر، وزر ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوزون
تصویر اوزون
ازن، گازی سمّی آبی رنگ و موجود در طبقات فوقانی جو، با بوی تند که هنگام رعد و برق یا در اطراف ماشین های برق تولید می شود و برای تصفیۀ آب و از بین بردن میکروب ها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ / اُو زَ)
قوی و توانا. (آنندراج). قوی و شدید و باقوت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ وَزْ زا)
رفتنی چون رفتن مرغابی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَزْ زَ)
مؤنث اوزّ، مرد کوتاه ستبر و بط و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اوز شود، تقاضاکننده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
سنگین تر. باوزن تر. باسنگ. (منتهی الارب) : هذا شعر اوزن من غیر، ای اقوی و امکن. الذهب اوزن من کل ذی وزن.
لغت نامه دهخدا
(اُ زُ)
انگور. (غیاث اللغات). رجوع به اوزوم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوزقنوق
تصویر اوزقنوق
ترکی فرود آینده مهمان رسیده ترکی بر جستن اندام چون پلک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزون برون
تصویر اوزون برون
ترکی ک دراز پوزه (گویش گیلکی) از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزغنوغ
تصویر اوزغنوغ
ترکی بر جستن اندام چون پلک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزجندی
تصویر اوزجندی
پارسی تازی شده اوزگندی مردم اوزگند منسوب به اوزجند از مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزیمیون
تصویر اوزیمیون
یونانی تازی شده جیر جیر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزیمون
تصویر اوزیمون
جیر جیر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وزن، سنگینی ها، اندازه ها سنجه ها سنگ ها جمع وزن: سنگینیها وزنها. یا اوزان و مقیاسها و مقادیر. سنگ و اندازه و نرخ، بناها، سازی است از ذوات الاوتار که کاسه و سطح آن کشیده و بلند است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوز العراقی
تصویر اوز العراقی
غو (این واژه پارسی است و قو نادرست) از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزار
تصویر اوزار
ابزار، و به معنی گناهها و بارهای سنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزار الحرب
تصویر اوزار الحرب
زینه ها جنگ افزار ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزبک
تصویر اوزبک
گاه بجای (اوزبکی) بکار رود یکتن از طایفه اوزبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزبکی
تصویر اوزبکی
از طایفه اوزبک ازبکی
فرهنگ لغت هوشیار
بر جستن بعضی از اعضای بدن که ترکان از آن پیشگویی میکردند اختلاج اعضا
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی زکام که انساج داخل بینی تحلیل رفته و صغر پیدا میکنند و منخرین گشادتر از حد طبیعی میشوند بطوریکه باسانی انتهای لوله بینی را در این قبیل مرضی میتوان مشاهده کرد. این مرض در دختران جوان در ابتدای بلوغ بیشتر دیده میشود رینیت آتروفی. گرانسنگ ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزان
تصویر اوزان
((اَ یا اُ))
جمع وزن، سنگینی ها
فرهنگ فارسی معین
((اُ))
نمونه ظاهر شده فیلم کتاب یا نشریه پیش از چاپ و انجام دادن آخرین اصلاحات در آن، نسخه تکثیر شده نقشه ساختمانی یا پوستر (در اصل نام تجارتی است)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوزار
تصویر اوزار
((اَ یا اُ))
جمع وزر، گناه ها، بارهای گران
فرهنگ فارسی معین
نسیم شبانه ی کوه البرز که به سمت جلگه و دریا بوزد، سوز و سرما
فرهنگ گویش مازندرانی
گرداب، نقطه ای بلندی که آب از آن بیرون ریزد، آبگیر
فرهنگ گویش مازندرانی
آب تنی، شنا
فرهنگ گویش مازندرانی
به طور ابزاری، به عنوان ابزار
دیکشنری اردو به فارسی