جدول جو
جدول جو

معنی اورگنچ - جستجوی لغت در جدول جو

اورگنچ(گِ)
شهری است با جمعیت بیش از 10000 تن در جمهوری ازبکستان در واحۀ خیوه. از مراکز منسوجات نخی. تا 1937م. اورگنچ نو نام داشت. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
(پسرانه)
عقل و کیاست، تخت پادشاهی، تخت پادشاهی، فر و زیبایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورینا
تصویر اورینا
(دخترانه)
در اساطیر یونان، الهه آسمانها و حامی عشق آسمانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اوران
تصویر اوران
(دخترانه)
در گویش سیستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورند
تصویر اورند
(پسرانه)
تخت پادشاهی، شکوه، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر لهراسپ شاه ایران و از نوادگان کی پیشتن پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورند
تصویر اورند
تخت پادشاهی، سریر، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، شان و شوکت، برای مثال سیاوش مرا خود چو فرزند بود / که با فرّ و با برز و اورند بود (فردوسی - ۴/۳۳۹)
فریب دادن، مکر و خدعه کردن، نادرستی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورنج
تصویر اورنج
تاجریزی، گیاهی پایا علفی پرشاخه و بالارونده با برگ های پهن و دندانه دار، گل های سفید و میوه های ریز و سرخ رنگ شبیه دانۀ انگور که در کنارۀ جنگل ها و ساحل رودخانه ها می روید و بلندیش تا دو متر می رسد، جوشاندۀ ساقه های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه کنندۀ خون در طب به کار می رفته، انگور روباه، روباه رزک، روباه رزه، روباه تربک، روس انگروه، روس انگرده، سکنگور، سگنگور، سگ انگور، روپاس، بارج، پارج، اولنج، عنب الثعلب، لما، ثلثان، تاجریزی پیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، جاه و جلال، برای مثال جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری - ۳۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورنگی
تصویر اورنگی
از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو ناقوسیّ و اورنگی زدی ساز / شدی اورنگ چون ناقوس از آواز (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران جلگه و معتدل است. 154 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران دارای 154 تن سکنه، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 استان مرکزی شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
مورگز. طعامی مورگن، طعامی مور در آن افتاده. طعام منمول. (مهذب الاسماء). و رجوع به مورگز شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان دودانگۀ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین با 840 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و فاضل آب رود خانه قرجه قیه ومحصول آنجا غلات، یونجه، انگور، گردو و شغل اهالی زراعت، قالیچه و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. معدن سنگ آسیا در حوالی ده واقع است. سنگهای استخراجی به اطراف حمل میگردد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ
، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چوب خوشۀ انگور که انگور آنرا خورده باشند. (از برهان) (ناظم الاطباء). اولنج. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
گیاهی است از طایفۀ سلانه و در داروها بکار برند و تاجریزی و سنگ انگور و روپاس و به تازی عنب الثعلب خوانند. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). سگ انگور و بعربی عنب الثعلب است، در داروها بکار برند. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو گَ)
ندامت و پشیمانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی (شرفنامه ص 474).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.
فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
زهی دارندۀ اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.
نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی.
حافظ.
- اورنگ آرا، آرایندۀ تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت.
- اورنگ پیرای، پیرایندۀاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج) :
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی).
- اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.
نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.
نظامی.
- هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود.
لغت نامه دهخدا
(اُ گَ)
اورگنج. گرگانج. شهری است از خراسان که در سرحد ماوراءالنهر واقع شده است. (برهان) (جهانگیری). جرجانیه، پای تخت خوارزم. (غیاث) :
بروم و مصر و به ارگنج اضطراب افتد
همه بحد عراق و بسرحد گرگان.
عمادالدین یوسف فضلوی.
رجوع به ایران باستان ص 147 و تاریخ مغول (جرجانیه) شود.
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دارالملک خوارزم که گرگانج نیز گویند. (ناظم الاطباء) (تاریخ جهانگشای). رجوع به ارگنج و جرجانیه و گرگانج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مکر و فریب و خدعه. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کشور آزاد، ایالت دارای 128590 کیلومتر مربع مساحت و 1016570 تن جمعیت، شمال قسمت مرکزی اتحادیۀ آفریقای جنوبی. کرسی آن بلومفونتین، به رودهای اورانژ از جنوب و وال از شمال محدود است. قسمت عمده آن فلات است. گوسفندچرانی در آن رواج دارد. از محصولاتش غلات و گندم و منابع معدنی آن الماس و طلا و زغال سنگ است. در 1835- 1848م. بتوسط بوئرها مسکون شد و آنان دولت جمهوری بنام کشور آزاد اورانژ در آنجا تأسیس کردند (1854) بعداً بریتانیا آنرا گرفت و بنام مستعمرۀ رود اورانژ به دومینیونهای خود ملحق کرد (1900) و در 1910 به اتحادیۀ آفریقای جنوبی پیوست. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ولایتی با 974 کیلومتر مربع مساحت و 21258 تن جمعیت در شمال شرقی اسکاتلند متشکل از جزایر اورکنی یا اورکنیز. مجمع الجزایری است بطول 80 کیلومتر مربع و مرکب از 90 جزیره که کمتر از ثلث آنها مسکون است. مرکز ولایت شهر کرکوال در بزرگترین جزایر موسوم به پمونا واقع است. در 865-1468م. متعلق به نروژ بود. (دایرهالمعارف فارسی) ، فر و زیبایی. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) :
فر و اورنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبۀ تو آراید.
دقیقی.
گر ایدون که آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش.
فردوسی.
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه است و اورنگ.
ویس و رامین.
ای ازرخ تو تافته زیبایی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
، شادی و خوشحالی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (برهان) :
جهان آباد گشت و شاد و اورنگ
ز داد و دین واز خوبی هوشنگ.
(از آنندراج).
، زندگانی. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) ، آسمان، آبی رنگ، آب رنگ. (ناظم الاطباء) ، جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). موریانه، ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
منسوب به اورنگ.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام یکی از پسران کی پشین پسر کیقباد که پدر لهراسب باشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شاهنامه) :
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اورند
تصویر اورند
مکر و فریب و خدعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
تخت پادشاهان، سریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورژنز
تصویر اورژنز
فرانسوی کوه زایی
فرهنگ لغت هوشیار
آواز هفتم از الحان باربدی باربد. بعضی از فرهنگها این لحن را آواز سی ام دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فر، شکوه، شأن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورند
تصویر اورند
((اَ رَ))
فر، شکوه، شوکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورند
تصویر اورند
((اَ رَ))
مکر، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اَ یا اُ رَ))
تخت پادشاهی، سریر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اُ یا اَ رَ))
مکر، فریب، حیله
فرهنگ فارسی معین
پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند، خدعه، فریب، مکر، نیرنگ، جلال، شان، شکوه، فر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی