جدول جو
جدول جو

معنی اورک - جستجوی لغت در جدول جو

اورک
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، بازپیچ، بازام، نرموره، آورک، سابود، گواچو، پالوازه، بادپیچ
تصویری از اورک
تصویر اورک
فرهنگ فارسی عمید
اورک
تیره ای از طایفۀ ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان)
طایفه ای از طوایف دیناری هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان). این طایفه دارای شعب زیر است: خواجه، زنگی، قلعه سروی، غلام موزرموئی، کشی خالی، اولاد حاجی علی، غریبی، جلالی، ممسنی
لغت نامه دهخدا
اورک(اَ رَ)
بزرگ سرین. (مهذب الاسماء). مرد بزرگ ران. (ناظم الاطباء). مرد بزرگ برسوی ران. مؤنث آن ورکاء. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
اورک(اَ رَ)
آورک. ریسمانی که در شاخ درخت و مانند آن آویزند و کودکان در ایام عید نوروز در آن نشسته درهوا آیند و روند کنند. (از ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) :
هرکه را عقل باشد و فرهنگ
نزد او اورک است به زاورنگ.
شمالی دهستانی (از آنندراج) ، شأن و شوکت و فر و شکوه و عظمت. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (برهان). فر و شکوه. (آنندراج) (انجمن آرا) ، زیبایی و بها. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان). بها و زیبایی. (اسدی) (آنندراج) (برهان) :
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرو با برز و اورند بود.
فردوسی.
، اورنگ و تخت و تاج و افسر. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.
فردوسی.
، طالع و بخت، زندگانی، سیاهی در مقابل سفیدی، هر رود خانه عظیم و بزرگ. (ناظم الاطباء) (برهان) :
چو شاه فریدون کز اورندرود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.
فردوسی.
، دریا. (ناظم الاطباء) (برهان)
لغت نامه دهخدا
اورک
ریسمانی که شاخه درخت یا جایی مرتفع آویزند و در آن نشینند تاب خورند باد پیچ تاب
فرهنگ لغت هوشیار
اورک((اَ رَ))
تاب
تصویری از اورک
تصویر اورک
فرهنگ فارسی معین
اورک
گاو یا اسب را جهت چرا با ریسمان بلند مقید کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تورک
تصویر تورک
(پسرانه)
نام پسر شیدسب پادشاه زابلستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اترک
تصویر اترک
(پسرانه)
نام رود مرزی ایران در شرق که به دریای خزر می ریزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورت
تصویر اورت
بسیار زیاد، بسیار، فراوان، به طور فراوان، جزیل، بی اندازه، غزیر، معتدٌ به، درغیش، موفّر، عدیده، متوافر، موفور، وافر، کثیر، خیلی، به غایت، مفرط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورک
تصویر بورک
سنبوسه، آشی که با آرد گندم می پختند، برای مثال قدح پربورک است و قلیه، اندک / چه بودی گر که بورک، قلیه بودی؟ (بسحاق اطعمه - ۲۱۶)
زنگار، کپک نان، برای مثال تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش / می گذارد تا بر آن از کهنگی بورک فتد (سراج الدین راجی- مجمع الفرس - بورک)
پولی که قمارباز پس از بردن پول حریف به رسم انعام به دیگران می دهد، شتل، برای مثال ندانم تو از وی چه بردی ولیکن / کنار جهان پرگهر شد ز بورک (اثیرالدین اخسیکتی - مجمع الفرس - بورک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آورک
تصویر آورک
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، سابود، نرموره، بازپیچ، پالوازه، بادپیچ، اورک، بازام، گواچو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوره
تصویر اوره
ماده ای بی رنگ و بی بو به صورت بلورهای سوزنی نازک که در کبد تولید می شود و همراه با ادرار از بدن انسان دفع می شود، نوع مصنوعی آن در صنعت و کشاورزی به عنوان کود کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورا
تصویر اورا
قلعه، حصار، دز، دیز، دیزه، اورا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورع
تصویر اورع
باورع تر، پرهیزکارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوره
تصویر اوره
ابره، رویۀ لباس، رویه برای مثال حال مقلوب شد که بر تن دهر / اوره کرباس و دیبه آستر است (خاقانی - ۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ)
یکی از آثار عهد ساسانی در خوزستان و آن خرابه های شهریست تقریباً در فاصله دو ساعت راه شمالی فلاحیه در محلی که داورک نام دارد. و علمای علم جغرافیای عرب داورک را همچون شهر وسیعی که دارای چندین بنای مهم ساسانی بوده است معرفی کرده اند. (از فرهنگ جغرافیایی غرب ایران ص 227 و 307)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از بخش سربازشهرستان ایرانشهر واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری سرباز و 16 هزارگزی باختر راه مالرو سرباز به فیروزآباد. هوای آن گرم و دارای 125 سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن خرما، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تورک
تصویر تورک
خرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوتک
تصویر اوتک
ترکی موزه بخشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غورک
تصویر غورک
هیزک فخشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوشک
تصویر اوشک
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورم
تصویر اورم
توده مردم، سپهسالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوراک
تصویر اوراک
ویرانه، ریهیده ، خرابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورع
تصویر اورع
با ورع تر پرهیزگارتر پارساتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورق
تصویر اورق
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه پشمینه صوف، که و طاقی پشمین، امروز جامه ایست پنبه یی برنگ خاکستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروک
تصویر اروک
زردالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترک
تصویر اترک
نام رودی در مشرق خزر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرک
تصویر ابرک
ابر کوچک اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
((اُ وِ کُ))
نیمتنه گرم معمولاً از پارچه بادوام که روی لباس های دیگر پوشیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوره
تصویر اوره
((اَ رَ یا اُ رِ))
ابره، رویه جامه و قبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوره
تصویر اوره
((رِ))
جوهر بول، ماده ای آبی رنگ، شور و تلخ تشکیل یافته از اکسیژن، ازت، هیدروژن و کربن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورع
تصویر اورع
((اَ رَ))
پرهیزگارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی معین
دره ی کوچک، دره ای در نزدیکی سات روآر قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی