جدول جو
جدول جو

معنی اورنگ - جستجوی لغت در جدول جو

اورنگ
(پسرانه)
عقل و کیاست، تخت پادشاهی، تخت پادشاهی، فر و زیبایی
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
اورنگ
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، جاه و جلال، برای مثال جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری - ۳۶۱)
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فرهنگ فارسی عمید
اورنگ
(اَ رَ)
نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ
، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
اورنگ
(اَ رَ)
تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی (شرفنامه ص 474).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.
فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
زهی دارندۀ اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.
نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی.
حافظ.
- اورنگ آرا، آرایندۀ تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت.
- اورنگ پیرای، پیرایندۀاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج) :
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی).
- اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.
نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.
نظامی.
- هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود.
لغت نامه دهخدا
اورنگ
تخت پادشاهان، سریر
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
اورنگ
فر، شکوه، شأن
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فرهنگ فارسی معین
اورنگ
((اُ یا اَ رَ))
مکر، فریب، حیله
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فرهنگ فارسی معین
اورنگ
((اَ یا اُ رَ))
تخت پادشاهی، سریر
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فرهنگ فارسی معین
اورنگ
پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند، خدعه، فریب، مکر، نیرنگ، جلال، شان، شکوه، فر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اورنگ
ماهیچه ی پا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
(پسرانه)
خروس صحرایی، قرقاول، قرقاول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
(پسرانه)
نام پسر گرشاسپ از پادشاهان پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گورنگ
تصویر گورنگ
(پسرانه)
نام برادر گرشاسپ و پدر نریمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بورنگ
تصویر بورنگ
(پسرانه)
نوعی ریحان کوهی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اپرنگ
تصویر اپرنگ
(پسرانه)
نام پسر سام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورند
تصویر اورند
(پسرانه)
تخت پادشاهی، شکوه، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر لهراسپ شاه ایران و از نوادگان کی پیشتن پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پورنگ
تصویر پورنگ
(پسرانه)
نام مستعار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بورنگ
تصویر بورنگ
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادروج، بادرو، بوینگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورند
تصویر اورند
تخت پادشاهی، سریر، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، شان و شوکت، برای مثال سیاوش مرا خود چو فرزند بود / که با فرّ و با برز و اورند بود (فردوسی - ۴/۳۳۹)
فریب دادن، مکر و خدعه کردن، نادرستی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورنگی
تصویر اورنگی
از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو ناقوسیّ و اورنگی زدی ساز / شدی اورنگ چون ناقوس از آواز (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارنگ
تصویر وارنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، وادارنگ، واترنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
مانند سر گاو، گاوسر، گاومانند، گاوسار، گرزی که آن را به شکل سر گاو ساخته باشند، برای مثال بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاو رنگ (فردوسی - ۲/۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
تخت پادشاهی، فر و شکوه، زیب و زیبایی، برای مثال فر و افرنگ به تو گیرد دین / منبر از خطبۀ تو آراید (دقیقی - ۹۸)
اروپا، فرنگستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، چور، تذرو، خروس صحرایی، تدرج
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
منسوب به اورنگ.
لغت نامه دهخدا
(وْ رَ)
گاومانند. بمعنی گاوپیکر است که گرز فریدون باشد و آن را بهیأت سر گاو میش از آهن ساخته بودند. (برهان). اصل نام گورنگ. رجوع به همین کلمه شود. همان گرزگاوسر و گاوچهر بمعنی گاو مانند. (از انجمن آرا). گاوپیکر:
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
به دست اندرون گرزۀ گاورنگ.
فردوسی (از لغت نامۀ اسدی).
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ.
فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسوده با گرزۀگاورنگ.
فردوسی.
بزد بر سرش گرزۀ گاورنگ
زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
خلیدی به چشم اندرش کاویان
شکستی به تارک برش گاورنگ.
شمس فخری.
چه سلطان چنان دیده شد سوی جنگ
بچنگ اندرون گرزۀ گاورنگ.
حکیم زجاجی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اورند
تصویر اورند
مکر و فریب و خدعه
فرهنگ لغت هوشیار
آواز هفتم از الحان باربدی باربد. بعضی از فرهنگها این لحن را آواز سی ام دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بهیئت گاو است. یا گرز (گرزهء) گاورنگ. گرز فریدون که سر آن بشکل سر گاو بود: بیامد خروشان بدان دشت جنگ بدست اندرون گرزه گاو رنگ. (هرمزدنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
خروس صحرای تذرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
رنگی همراه با رنگ دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازرنگ
تصویر ازرنگ
خیار، خیار سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
((رَ))
آنچه به هیئت گاو است. گرز (گرزه) گاورنگ، گرز فریدون که سر آن به شکل سر گاو بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
ابلق
فرهنگ واژه فارسی سره