جدول جو
جدول جو

معنی اوحش - جستجوی لغت در جدول جو

اوحش
(اَ حَ)
باوحشت تر و بدتر. (ناظم الاطباء). موحش تر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوحد
تصویر اوحد
(پسرانه)
یگانه، بی همتا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وحش
تصویر وحش
جانوران بیابانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موحش
تصویر موحش
وحشتناک، وحشت انگیز، ترسناک، اندوه آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوحد
تصویر اوحد
یگانه، تنها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افحش
تصویر افحش
فاحش تر، آشکارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توحش
تصویر توحش
وحشیگری، وحشت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(اُ یِ)
بضم اول و کسر ثالث وجود و هستی. (ناظم الاطباء). هویت که تشخص و تعین باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی هویت از مجعولات دساتیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
شهری است به ماوراءالنهر، (لغت نامۀاوبهی)، ولایتی است بفرغانه مابین سمرقند و چین، (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، گروهی از محدثان بدین شهر منسوب و به اوشی معروفند، جایی آبادان است و بسیارنعمت و مردمانی جنگی، به براه کوه نهاده است و براین کوه پاسبان است و دیده بان است کی کافر ترک را نگاه دارد، (حدود العالم ص 113)، اوش شهری است با جمعیت 33315 تن در جمهوری قرقیزستان در درۀ فرغانه و یکی از قدیمترین شهرهای آسیای مرکزی است و در هزار سال اخیر از مراکز عمده تهیۀ ابریشم بوده است، بخشهای شرقی و روسی دارد، پاره ای سنگ معروف به تخت سلیمان در مغرب شهر است، (دایرهالمعارف فارسی) :
ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند
بزیارتگه کاسان و عبادتگه اوش،
سوزنی،
معلوم من نشد که کجا رفت پیر اوش
با او چه کرد گردش ایام دی و دوش،
حمید بلخی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پژمان و اندوهگین کننده. نعت فاعلی از ایحاش. هرآنچه سبب شود اندوه و ملالت را. (ناظم الاطباء). اندوهگین کننده. (غیاث) (آنندراج) ، مخوف و هولناک و ترسناک. وحشت انگیز. (ناظم الاطباء). ترس آور. هراس انگیز. وحشتناک. خوفناک. هول انگیز. هول. (از یادداشت مؤلف) ، زشت. ناپسند: او ازسر دالت و انبساط به جواب موحش قیام می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359). حیا و کرم او تا حدی بود که درمدت عمر یک کلمه موحش کس از وی نشنیده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 441) ، ویرانه و خالی ازسکنه، بینوا و بی توشه، گرسنه، از گرسنگی مرده. (ناظم الاطباء) ، آن که زمین یا شهری را بی نبات و بی مردم می یابد، آن که شهری را خالی از سکنه وویران می یابد. (ناظم الاطباء). رجوع به ایحاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَحْ حِ)
نعت فاعلی از توحیش. آنکه سلاح و جامه از خود اندازد، ویران کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به توحیش شود، رماننده و رمیدگی دهنده. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وحش. گرسنگان. (منتهی الارب). بات اوحاشا، ای جیاعاً، گرسنه شب بگذاشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
لست فیه باوحد، یعنی در آن خاص نیستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(خِ)
آوازی است که در هنگام خوشی و نیز درد کم برآرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
فاحش تر. بدتر. گزاف تر. (یادداشت بخط مؤلف). آشکارتر. واضح و بیّن تر: غبن فاحش بل افحش. و اسقاط کافۀ خیارات و ادعای غبن و لو کان فاحشا بل افحش.
- غبن افحش، غبن فاحش تر. غبن گزاف تر. آن که در معامله کسی بیش از آن حد که فاحش گویند مغبون شده باشد.
، شگفته یعنی تعجب کرده. (از مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
آوازی است که در خوشی یا درد کم برآرند. صوتی است نمودن درد یا التذاذ را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ شَ)
وحشت آور. خوفناک:
گر آن شبهای باوحشت نبودی
نمیدانست سعدی قدر امروز.
سعدی (طیبات).
و رجوع به وحشت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موحش
تصویر موحش
هرآنچه سبب شود اندوه و ملالت را، وحشتناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توحش
تصویر توحش
وحشی شدن، بربریت، رمیده شدن، وحشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحش
تصویر وحش
جانوران بیابانی، و دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوحد
تصویر اوحد
یگانه، تنها، بی مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افحش
تصویر افحش
فاحش تر، گزافتر، بدتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا اوحش الله
تصویر لا اوحش الله
خدایش نیاندو هاند خدای او را اندوه ندهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موحش
تصویر موحش
((حِ))
وحشت انگیز، ترس آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توحش
تصویر توحش
((تَ وَ حُّ))
وحشی گردیدن، ترسیدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوحد
تصویر اوحد
((اُ یا اَ حَ))
یگانه، تنها، بی همتا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وحش
تصویر وحش
((وَ))
جانور بیابانی، جمع وحوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توحش
تصویر توحش
جانورخویی، ددمنشی
فرهنگ واژه فارسی سره
بربریت، سبعیت، وحشیگری، نافرهیختگی، وحشی شدن
متضاد: تمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترسناک، سهمناک، مهیب، مهیل، وحشت انگیز، وحشتناک، وهمناک، هولناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جانور، حیوان، دد
متضاد: آدمی، انس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیس
فرهنگ گویش مازندرانی
تاول ریز که مدام خارش کند
فرهنگ گویش مازندرانی