جدول جو
جدول جو

معنی اهک - جستجوی لغت در جدول جو

اهک
(اَ هََ)
آهک را گویند و به عربی کلس و نوره خوانند. (برهان) (آنندراج) (شعوری). با الف ممدوده:
کس چو ز دنیا نبرد سیم و زر
پس چه زر و سیم و چه سنگ و اهک.
سوزنی.
گند دود چراغ و گند اهک
هر دو هستند علت سرسام.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به آهک شود
لغت نامه دهخدا
اهک
آهک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهک
تصویر شاهک
(پسرانه)
شاه کوچک، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از بزرگان و مشاوران دربار هرمز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماهک
تصویر ماهک
(دخترانه)
ماه کوچک، نام یکی از پادشاهان سکائی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشک
تصویر اشک
(دخترانه)
آبی که از چشم می ریزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باهک
تصویر باهک
(پسرانه)
نام جد آذرباد ماراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهک
تصویر بهک
(پسرانه)
نام موبد موبدان در زمان شاپور دوم پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باهک
تصویر باهک
شکنجه، آزار، برای مثال دلمان چو آب بادی، تنمان بهار بادی / از بیم چشم حاسد، کش کرده باد باهک (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۶)، مردمک چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاهک
تصویر پاهک
باهک، شکنجه، آزار، مردمک چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماهک
تصویر ماهک
قسمت سفید رنگ و هلالی انتهای ناخن
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
درد چشم و خارش آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: بعینه ساهک، ای رمد و حکه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
آنکه در هر چیز مبالغه کند. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). فزونی نهنده در هر چیزی و مبالغه کننده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ماه خرد. سالک را به تفأل ماهک گویندتا زود زایل شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خوبروی کوچک. معشوقک زیباروی:
ماهکی سروقد و سیم تن و لاله رخ است
ماه کی نوش لب و ناربر و جعدور است.
روزبه نکتی (از لباب الالباب ج 2 ص 58).
، در کرج، جوی آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از نامهای ایرانی چنانکه در صدر اسلام نام حاکم اصطخر فارس ماهک بود و ابن البلخی آرد: ابوموسی اشعری به پارس آمد و قصد اصطخر کرد در سال 28 از هجرت و در آن وقت ماهک در اصطخر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مصغرشاه. شاه کوچک. شاه خرد، نام قسمی برنج. (یادداشت مؤلف) ، قسمی هندوانه که رنگ پوست سفید دارد. (یادداشت مؤلف) ، ترتیزک. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاهی (سبزی) شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ابن محمد الکرابیسی از خاندان بزازان یا برازیان بیهق بوده است. مؤلف تاریخ بیهق نویسد: ایشان (بزازان) از اوساط مشایخ و تجار بوده اند و خاندانی قدیم و ثروتی و استظهاری داشته اند و اصل ایشان از خواجه عبدالله... محمدالکرابیسی و او را سه پسر بود علی و محمد وشاهک و العقب من شاهک... الخ. (تاریخ بیهق ص 128)
نام مهردارخان شیبانی بوده است. (مجالس النفائس ص 172)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شکنجه. (اوبهی) (رشیدی) (جهانگیری). شکنجه باشد و آن آزاریست که دزدان را کنند. (برهان). و این صورت را اسدی در فرهنگ باباء موحده آورده و بیت ذیل را شاهد آن:
دلمان چو آب بامی تنمان بهاربادی
از بیم چشم حاسد کش کرده باد باهک.
ابوشعیب.
و در نسخه ای از اسدی بجای کش کرده باد، کش کنده باد است و بعقیدۀ ما این نسخه بدل اصل است و پاهک یا باهک همان نی نی و مردمک و ببک چشم است. نه آزارو شکنجه. و شاید اصل نسخۀ شعر هم بابک باشد صورتی از ببه و ببک
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شکنجه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). سیاست. آزار. (ناظم الاطباء). اذیت. (فرهنگ ضیاء). شکنجه کردن. زدن. (فرهنگ اسدی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از رهک
تصویر رهک
کار نیک، سخت سودن، سخت گادن، ماندگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهک
تصویر دهک
آس کردن، شکستن، نزدیکی با زن، جمع دهوک، شکننده ها آس کننده ها
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی است سفید جذب کننده رطوبت و آن از پخته شدن سنگ مخصوصی که آنرا سنگ آهک نامند در حرارت 950 درجه بدست آید. چون روی آن آب بریزند از هم پاشیده شود و حرارت ایجاد کند. آهک را برای محکم کردن ساختمان با ملاط و شفته و ساروج مخلوط کنند اکسید کلسیوم، نوره واجبی تنویر. یاآهک بادآنچه آهک خوب از سنگهای کوچک. یا آهک چارو. یا آهک رنده. آهکی که تیزی و قوت آن باقی باشد مکلس مقابل آهک کشته آهک مخلوط بخاکستر و لوئی که بدان حوض و خزانه حمام و مانند آنرا اندایند آهک چارو سارو. یا آهک کشته . آهکی که قوت وحدت آن بمرور زمان یا مجاورت رطوبت از میان رفته باشد یا آهک نوره. نوره واجبی تنویر. یا آهک نوشادر. نوره واجبی. یا مثل آهک. سخت متلاشی سخت از هم پاشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهک
تصویر بهک
مرضی است که در آن پوست بدن آدمی سفید شود بهق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهک
تصویر باهک
اذیت، شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشک
تصویر اشک
آب چشم، سرشک، قطره ترکی خر خر حمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسک
تصویر اسک
گوش بریده، خردگوش، کر، شتر خروس (نرینه شترمرغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ستیزیدن، درنگیدن، فرونشستن آماس، ماندگارشدن دژ کوچکی که در میان دژ بزرگ بسازند دژ در دژ قلعه کوچک میان قلعه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادک
تصویر ادک
اشتر بی کوهان بیکوهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احک
تصویر احک
سم خراغشیده، بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاهک
تصویر پاهک
شکنجه، آزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساهک
تصویر ساهک
دردچشم خارش چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهک
تصویر ناهک
فزونی نهنده گزافکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهک
تصویر زهک
کوفتن، خاک برخیزاندن باد شیر زنان یا جانوران نو زاییده آغوز فله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهک
تصویر باهک
((هَ))
مردمک چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اهم
تصویر اهم
برجسته ترین
فرهنگ واژه فارسی سره
گلوله ی پنبه، مجازا به معنی دانه های درشت برف
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی برنج نامرغوب
فرهنگ گویش مازندرانی