مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان. هنگامه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان و هرجا که محل اجتماع باشد و بر محل جنگ نیز اطلاق کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). هنگامه. (صحاح الفرس) : انگامه ایست گرم ز شکر عواطفت هرکوی و برزنی که من آنجا فرارسم. کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان. هنگامه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان و هرجا که محل اجتماع باشد و بر محل جنگ نیز اطلاق کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). هنگامه. (صحاح الفرس) : انگامه ایست گرم ز شکر عواطفت هرکوی و برزنی که من آنجا فرارسم. کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
پندار، تصور، فکر و خیال، ظرف دسته دار فلزی که استکان، لیوان و امثال آن ها را در آن قرار می دهند، سرگذشت، طرحی که برای نقاشی تهیه شود، اندازه، مقیاس، حساب، دفتر حساب، نامۀ اعمال، برای مثال ز آن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول / بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)، افسانه
پندار، تصور، فکر و خیال، ظرف دسته دار فلزی که استکان، لیوان و امثال آن ها را در آن قرار می دهند، سرگذشت، طرحی که برای نقاشی تهیه شود، اندازه، مقیاس، حساب، دفتر حساب، نامۀ اعمال، برای مِثال ز آن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول / بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)، افسانه
موسم. وقت. هنگام. (از برهان قاطع) (ازآنندراج). هنگام و وقت. (ناظم الاطباء) : چه انگام سرسبزی تست و شهری سیه گشته زین ماتم ناگهانی. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). ای به انگام شداید کرمت عدت من وی بهر حال مربی و ولی نعمت من. کمال اسماعیل. همه ثابت قدم انگام کوشش همه در وقت راحت لذت افزای. کمال اسماعیل (در تعریف دندان) ، بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند. (فرهنگ فارسی معین)
موسم. وقت. هنگام. (از برهان قاطع) (ازآنندراج). هنگام و وقت. (ناظم الاطباء) : چه انگام سرسبزی تست و شهری سیه گشته زین ماتم ناگهانی. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). ای به انگام شداید کرمت عدت من وی بهر حال مربی و ولی نعمت من. کمال اسماعیل. همه ثابت قدم انگام کوشش همه در وقت راحت لذت افزای. کمال اسماعیل (در تعریف دندان) ، بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند. (فرهنگ فارسی معین)
مجمع و جمعیت مردم و معرکۀ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان) : چند گردی بسان بی ادبان گرد هنگامه های بوالعجبان ؟ سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه برمرد خودکامه نیست. نظامی. نهادم در این شیوه هنگامه ای مگر در سخن نو کنم خامه ای. نظامی. اشارت کرد خسرو کای جوانمرد بگو گرم و مکن هنگامه را سرد. نظامی. هر جا که حکایتی و جمعی است هنگامۀ توست و محفل من. سعدی. نامۀ اولیاست این نامه مبر این را به شهر و هنگامه. اوحدی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافگند. صائب. ، هرگونه ازدحام و غوغا: هنگامۀ شب گذشت و شد قصه تمام طالع به کفم یکی نینداخت کجه. رودکی. هنگام صبوح و موکب صبح هنگامه درید اختران را. خاقانی. - هنگامه بلند شدن، سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن: نی همین هنگامۀ رسوایی من شد بلند عشق دائم بر سر بازار مستور آورد. نظیری. - هنگامه بند، هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خودمردم را سرگرم دارد: تماشا دلی و هزار آرزو ز هنگامه بندان این چارسو. ظهوری. - هنگامه بندی، نموداری. (غیاث) (آنندراج). آشکاری و برزبان افتادگی. - هنگامه جوی، آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر. - هنگامه طراز، آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید: صائب ! از خانه ما گلشن معنی بنواخت باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد. صائب. - هنگامۀ طفلان،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). - هنگامه طلب، آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف). - هنگامه فروز، مجلس آرا که هنگامه را گرم کند: هر لاله ز باغ عارض او هنگامه فروز صد بهار است. ظهوری. - هنگامه کردن، مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کننده اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت. - ، معرکه گرفتن. هنگامه برپاکردن: جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است. عطار. - هنگامه گرفتن، هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف). - هنگامه گیر، معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان) : مرغ به هنگام زد نعرۀ هنگامه گیر کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح. خاقانی. ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم. مولوی. نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر. سعدی. - هنگامۀ مانی، در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است: از ساز مرا خیمه چو هنگامۀ مانی است وز فرش مرا خانه چو بت خانه فرخار. فرخی. ، هنگام. وقت. زمان: به هنگامۀ بازگشتن زراه همانا نکردی به لشکر نگاه. فردوسی. چو هنگامۀ رفتن آید فراز زمانه نگردد به پرهیز باز. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی
مجمع و جمعیت مردم و معرکۀ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان) : چند گردی بسان بی ادبان گرد هنگامه های بوالعجبان ؟ سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه برمرد خودکامه نیست. نظامی. نهادم در این شیوه هنگامه ای مگر در سخن نو کنم خامه ای. نظامی. اشارت کرد خسرو کای جوانمرد بگو گرم و مکن هنگامه را سرد. نظامی. هر جا که حکایتی و جمعی است هنگامۀ توست و محفل من. سعدی. نامۀ اولیاست این نامه مبر این را به شهر و هنگامه. اوحدی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافگند. صائب. ، هرگونه ازدحام و غوغا: هنگامۀ شب گذشت و شد قصه تمام طالع به کفم یکی نینداخت کجه. رودکی. هنگام صبوح و موکب صبح هنگامه درید اختران را. خاقانی. - هنگامه بلند شدن، سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن: نی همین هنگامۀ رسوایی من شد بلند عشق دائم بر سر بازار مستور آورد. نظیری. - هنگامه بند، هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خودمردم را سرگرم دارد: تماشا دلی و هزار آرزو ز هنگامه بندان این چارسو. ظهوری. - هنگامه بندی، نموداری. (غیاث) (آنندراج). آشکاری و برزبان افتادگی. - هنگامه جوی، آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر. - هنگامه طراز، آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید: صائب ! از خانه ما گلشن معنی بنواخت باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد. صائب. - هنگامۀ طفلان،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). - هنگامه طلب، آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف). - هنگامه فروز، مجلس آرا که هنگامه را گرم کند: هر لاله ز باغ عارض او هنگامه فروز صد بهار است. ظهوری. - هنگامه کردن، مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کننده اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت. - ، معرکه گرفتن. هنگامه برپاکردن: جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است. عطار. - هنگامه گرفتن، هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف). - هنگامه گیر، معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان) : مرغ به هنگام زد نعرۀ هنگامه گیر کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح. خاقانی. ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم. مولوی. نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر. سعدی. - هنگامۀ مانی، در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است: از ساز مرا خیمه چو هنگامۀ مانی است وز فرش مرا خانه چو بت خانه فرخار. فرخی. ، هنگام. وقت. زمان: به هنگامۀ بازگشتن زراه همانا نکردی به لشکر نگاه. فردوسی. چو هنگامۀ رفتن آید فراز زمانه نگردد به پرهیز باز. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی
هر چیز ناتمام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش ناتمام خواه سایه دار باشد و خواه بی سایه چنانکه تصویر. (آنندراج). نقش ناتمام و نقشه و دول تصویر و هر چیز ناتمام. (غیاث اللغات). نقاشی و حجاری ناتمام. (ناظم الاطباء). طرح. زمینه. نقشه. (یادداشت مؤلف) : چون این صندوق شد انگارۀ عاج تبسم نقل، شکرخنده تاراج. زلالی (از آنندراج).
هر چیز ناتمام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش ناتمام خواه سایه دار باشد و خواه بی سایه چنانکه تصویر. (آنندراج). نقش ناتمام و نقشه و دول تصویر و هر چیز ناتمام. (غیاث اللغات). نقاشی و حجاری ناتمام. (ناظم الاطباء). طرح. زمینه. نقشه. (یادداشت مؤلف) : چون این صندوق شد انگارۀ عاج تبسم نقل، شکرخنده تاراج. زلالی (از آنندراج).
قریه ای است در نزدیکی ری، ظاهراً حالا مشهور به انامه باشد. (مرآت البلدان ج 1 ص 96). قلعه ایست نزدیک ری. (مراصدالاطلاع از یادداشت مؤلف). همان امامه قریه ای بشمال تهران در جبل البرز است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امامه شود
قریه ای است در نزدیکی ری، ظاهراً حالا مشهور به انامه باشد. (مرآت البلدان ج 1 ص 96). قلعه ایست نزدیک ری. (مراصدالاطلاع از یادداشت مؤلف). همان امامه قریه ای بشمال تهران در جبل البرز است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امامه شود