رجل انقی، مرد باریک بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نزد اهل معانی سخنی است که در پاسخ منکر حکم القاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود
رجل انقی، مرد باریک بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نزد اهل معانی سخنی است که در پاسخ منکر حکم القاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود
سره کننده درهم ها. (ناظم الاطباء). تمیزدهنده میان پول سره و ناسره. (فرهنگ نظام). صراف. (از سمعانی). سیم گزین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). سره کننده درم و دینار. (غیاث اللغات) (آنندراج). صیرفی. (از الانساب سمعانی). سره گر. نقاد: آتش دوزخ است ناقد عقل او شناسد ز سیم پاک نحاس. ناصرخسرو. گروهی شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش. (نوروزنامه). و هرگاه که بر ناقدان حکیم واستادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه). گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود. انوری. صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر. انوری. این که زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک نقدهای بس نفایه ست آن و ناقد بس بصیر. انوری. در میان ناقدان زرقی متن با محک ای قلب دون لافی مزن. مولوی. بد نباشد سخن من که تو نیکش گوئی زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود. سعدی. کاین بزرگان هنرشناسانند ناقدانند و زرشناسانند. ؟ ، سخن سنج. ناقد الشعر و الکلام. آنکه استوار و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. منتقد. اسم فاعل از نقد است. رجوع به نقد شود. ج، نقّاد، نقده: نیست در علم سخندانی و در درس سخا مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر. سوزنی. شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند ناقدانی که ادای سخن ما شنوند. خاقانی. ، خرده گیر. نکته گیر. خرده بین. نکته بین. حرف گیر. نکته سنج. باریک بین، (اصطلاح حدیث) در علم حدیث، این لفظ بر جماعتی اطلاق میشود که نقاد و حافظ حدیث اند به دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و نقدی که در شناختن صواب آن از ناصواب به عمل می آورند. (از الانساب سمعانی ص 551)
سره کننده درهم ها. (ناظم الاطباء). تمیزدهنده میان پول سره و ناسره. (فرهنگ نظام). صراف. (از سمعانی). سیم گزین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). سره کننده درم و دینار. (غیاث اللغات) (آنندراج). صیرفی. (از الانساب سمعانی). سره گر. نقاد: آتش دوزخ است ناقد عقل او شناسد ز سیم پاک نحاس. ناصرخسرو. گروهی شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش. (نوروزنامه). و هرگاه که بر ناقدان حکیم واستادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه). گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود. انوری. صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر. انوری. این که زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک نقدهای بس نفایه ست آن و ناقد بس بصیر. انوری. در میان ناقدان زرقی متن با محک ای قلب دون لافی مزن. مولوی. بد نباشد سخن من که تو نیکش گوئی زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود. سعدی. کاین بزرگان هنرشناسانند ناقدانند و زرشناسانند. ؟ ، سخن سنج. ناقد الشعر و الکلام. آنکه استوار و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. منتقد. اسم فاعل از نقد است. رجوع به نقد شود. ج، نُقّاد، نَقَدَه: نیست در علم سخندانی و در درس سخا مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر. سوزنی. شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند ناقدانی که ادای سخن ما شنوند. خاقانی. ، خرده گیر. نکته گیر. خرده بین. نکته بین. حرف گیر. نکته سنج. باریک بین، (اصطلاح حدیث) در علم حدیث، این لفظ بر جماعتی اطلاق میشود که نقاد و حافظ حدیث اند به دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و نقدی که در شناختن صواب آن از ناصواب به عمل می آورند. (از الانساب سمعانی ص 551)
آنکه زبانش گره بندد وقت سخن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفته سخن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی) (تاج المصادر بیهقی) ، اعلاطالکواکب، ستاره های روشن که نام ندارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستاره های روشن که نام ندارند. تقول العرب: ’لوکنت من العرب لکنت من انباطهااو من النجوم لکنت من اعلاطها. (از اقرب الموارد)
آنکه زبانش گره بندد وقت سخن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفته سخن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی) (تاج المصادر بیهقی) ، اعلاطالکواکب، ستاره های روشن که نام ندارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستاره های روشن که نام ندارند. تقول العرب: ’لوکنت من العرب لکنت من انباطهااو من النجوم لکنت من اعلاطها. (از اقرب الموارد)
با پول حاضر آماده. و حاضر و موجود و فوراً و فی الفور و همین لحظه. (ناظم الاطباء) ، مایملک، به اعتبار جای و محل که در آنجا نقد و جنس گذارند: به جای یکی ده بیابی ز شاه مکن یاد بنگاه توران سپاه. فردوسی. بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار. منوچهری. بنگاه صبر و خرمن دل را بجملگی کردم بجهد با هم و درهم بسوختیم. خاقانی. کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید که نتواندش کاروانها کشید. نظامی. شمع و قندیل باغها مرده رخت بنگاه باغبان برده. نظامی. - بار و بنگاه، چیزهای قابل حمل مانند چادر و خیمه و دیگر اسباب و لوازم سفر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ، مقام. مرکز. مستقر. (فرهنگ فارسی معین) : ز بنگاه جگرتا قلب سینه بغارت شد خزینه بر خزینه. نظامی. ، آبادی. ده. (فرهنگ فارسی معین). در کرمان هنوز هم بمعنی آبادی و ده مستعمل است. (حاشیه برهان چ معین)، سازمان. مؤسسه. (فرهنگ فارسی معین). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل مؤسسه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 127 شود، خیمه و خرگاه. (فرهنگ فارسی معین)، طایفه. قبیله. رهط: به قریش اندر چهار بنگاه، هر یک قبیله ای بودند، بنی هاشم و بنی امیه و بنی زهره و بنی مخزوم. (ترجمه تاریخ طبری). پس دیگر روز (پیغمبر) به کوه صفا شد و بانگ کرد چنانکه همه مکیان شنیدند و از هر بنگاهی از قریش بر او گرد آمدند. (ترجمه تاریخ طبری). و از هر بنگاهی دو مرد برخاستند... و سوی ابوطالب شدند. (ترجمه تاریخ طبری). خانه ای آب بود دور از راه بود از آن خانه آب آن بنگاه. نظامی. پس از سالی رکاب افشاند بر راه سوی ملک سپاهان راند بنگاه. نظامی. ، جایی که نقد و جنس در آنجا نهند. (برهان). جایی که نقد و جنس در آن نهند. و این لغت در اصل بنه گاه بوده یعنی جای نهادن اسباب نقد و جنس. در این صورت بضم صحیح نخواهد بود بلکه بکسر اول است چه بنه یعنی بگذار. (آنندراج) (انجمن آرا) .جایی را گویند که زر و رخت در آنجا نهند. (جهانگیری). جای بنه. (رشیدی) : بتاراج شد بوم و بنگاه و رخت بشورید بر ما به یکباربخت. فردوسی. خود بنه و بنگاه من در نیستی است یک سوارۀ نقش من پیش ستی است. (مثنوی چ خاور ص 197). ، انبار. مخزن، صندوق. صندوق آهنین، چنداول لشکر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - بنگاه لشکر، ساقۀ جیش. مؤخرۀ جیش. مقابل مقدمهالجیش. (یادداشت بخط مؤلف) : چو نزدیک بنگاه لشکر شدند پذیرۀ سپهبد سپاه آمدند. فردوسی
با پول حاضر آماده. و حاضر و موجود و فوراً و فی الفور و همین لحظه. (ناظم الاطباء) ، مایملک، به اعتبار جای و محل که در آنجا نقد و جنس گذارند: به جای یکی ده بیابی ز شاه مکن یاد بنگاه توران سپاه. فردوسی. بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار. منوچهری. بنگاه صبر و خرمن دل را بجملگی کردم بجهد با هم و درهم بسوختیم. خاقانی. کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید که نتواندش کاروانها کشید. نظامی. شمع و قندیل باغها مرده رخت بنگاه باغبان برده. نظامی. - بار و بنگاه، چیزهای قابل حمل مانند چادر و خیمه و دیگر اسباب و لوازم سفر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ، مقام. مرکز. مستقر. (فرهنگ فارسی معین) : ز بنگاه جگرتا قلب سینه بغارت شد خزینه بر خزینه. نظامی. ، آبادی. ده. (فرهنگ فارسی معین). در کرمان هنوز هم بمعنی آبادی و ده مستعمل است. (حاشیه برهان چ معین)، سازمان. مؤسسه. (فرهنگ فارسی معین). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل مؤسسه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 127 شود، خیمه و خرگاه. (فرهنگ فارسی معین)، طایفه. قبیله. رهط: به قریش اندر چهار بنگاه، هر یک قبیله ای بودند، بنی هاشم و بنی امیه و بنی زهره و بنی مخزوم. (ترجمه تاریخ طبری). پس دیگر روز (پیغمبر) به کوه صفا شد و بانگ کرد چنانکه همه مکیان شنیدند و از هر بنگاهی از قریش بر او گرد آمدند. (ترجمه تاریخ طبری). و از هر بنگاهی دو مرد برخاستند... و سوی ابوطالب شدند. (ترجمه تاریخ طبری). خانه ای آب بود دور از راه بود از آن خانه آب آن بنگاه. نظامی. پس از سالی رکاب افشاند بر راه سوی ملک سپاهان راند بنگاه. نظامی. ، جایی که نقد و جنس در آنجا نهند. (برهان). جایی که نقد و جنس در آن نهند. و این لغت در اصل بنه گاه بوده یعنی جای نهادن اسباب نقد و جنس. در این صورت بضم صحیح نخواهد بود بلکه بکسر اول است چه بِنِه یعنی بگذار. (آنندراج) (انجمن آرا) .جایی را گویند که زر و رخت در آنجا نهند. (جهانگیری). جای بنه. (رشیدی) : بتاراج شد بوم و بنگاه و رخت بشورید بر ما به یکباربخت. فردوسی. خود بنه و بنگاه من در نیستی است یک سوارۀ نقش من پیش ستی است. (مثنوی چ خاور ص 197). ، انبار. مخزن، صندوق. صندوق آهنین، چنداول لشکر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - بنگاه لشکر، ساقۀ جیش. مؤخرۀ جیش. مقابل مقدمهالجیش. (یادداشت بخط مؤلف) : چو نزدیک بنگاه لشکر شدند پذیرۀ سپهبد سپاه آمدند. فردوسی
قصبه ایست در قبلۀ کوه سبلان، که فیروزبن یزدگردبن بهرام گور ساس__انی ساخ-ت و در اول بعضی شادار و بعضی شاد فیروزمی خواندند. (از نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ 3 ص 83)
قصبه ایست در قبلۀ کوه سبلان، که فیروزبن یزدگردبن بهرام گور ساس__انی ساخ-ت و در اول بعضی شادار و بعضی شاد فیروزمی خواندند. (از نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ 3 ص 83)