جدول جو
جدول جو

معنی بنقد

بنقد(بِ نَ)
با پول حاضر آماده. و حاضر و موجود و فوراً و فی الفور و همین لحظه. (ناظم الاطباء) ، مایملک، به اعتبار جای و محل که در آنجا نقد و جنس گذارند:
به جای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه.
فردوسی.
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار.
منوچهری.
بنگاه صبر و خرمن دل را بجملگی
کردم بجهد با هم و درهم بسوختیم.
خاقانی.
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید.
نظامی.
شمع و قندیل باغها مرده
رخت بنگاه باغبان برده.
نظامی.
- بار و بنگاه، چیزهای قابل حمل مانند چادر و خیمه و دیگر اسباب و لوازم سفر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
، مقام. مرکز. مستقر. (فرهنگ فارسی معین) :
ز بنگاه جگرتا قلب سینه
بغارت شد خزینه بر خزینه.
نظامی.
، آبادی. ده. (فرهنگ فارسی معین). در کرمان هنوز هم بمعنی آبادی و ده مستعمل است. (حاشیه برهان چ معین)، سازمان. مؤسسه. (فرهنگ فارسی معین). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل مؤسسه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 127 شود، خیمه و خرگاه. (فرهنگ فارسی معین)، طایفه. قبیله. رهط: به قریش اندر چهار بنگاه، هر یک قبیله ای بودند، بنی هاشم و بنی امیه و بنی زهره و بنی مخزوم. (ترجمه تاریخ طبری). پس دیگر روز (پیغمبر) به کوه صفا شد و بانگ کرد چنانکه همه مکیان شنیدند و از هر بنگاهی از قریش بر او گرد آمدند. (ترجمه تاریخ طبری). و از هر بنگاهی دو مرد برخاستند... و سوی ابوطالب شدند. (ترجمه تاریخ طبری).
خانه ای آب بود دور از راه
بود از آن خانه آب آن بنگاه.
نظامی.
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه.
نظامی.
، جایی که نقد و جنس در آنجا نهند. (برهان). جایی که نقد و جنس در آن نهند. و این لغت در اصل بنه گاه بوده یعنی جای نهادن اسباب نقد و جنس. در این صورت بضم صحیح نخواهد بود بلکه بکسر اول است چه بنه یعنی بگذار. (آنندراج) (انجمن آرا) .جایی را گویند که زر و رخت در آنجا نهند. (جهانگیری). جای بنه. (رشیدی) :
بتاراج شد بوم و بنگاه و رخت
بشورید بر ما به یکباربخت.
فردوسی.
خود بنه و بنگاه من در نیستی است
یک سوارۀ نقش من پیش ستی است.
(مثنوی چ خاور ص 197).
، انبار. مخزن، صندوق. صندوق آهنین، چنداول لشکر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بنگاه لشکر، ساقۀ جیش. مؤخرۀ جیش. مقابل مقدمهالجیش. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو نزدیک بنگاه لشکر شدند
پذیرۀ سپهبد سپاه آمدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا