جدول جو
جدول جو

معنی انفاص - جستجوی لغت در جدول جو

انفاص
(اِ تِ)
بشتاب سخن گفتن.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انفاد
تصویر انفاد
نابود کردن، نیست کردن، تمام کردن، به آخر رساندن، به پایان رسیدن، سپری گشتن، بی توشه شدن، فرستادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انفاذ
تصویر انفاذ
روان کردن، فرستادن، اجرا کردن حکم و فرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انفال
تصویر انفال
هشتمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۷۵ آیه، بدر، در فقه نفل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انفاق
تصویر انفاق
دادن یا بخشیدن مال به کسی، نفقه دادن به کسی، خرج کردن مال، بی چیز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انفاس
تصویر انفاس
نفس ها، دم ها، زمانهای کوتاه، جمع واژۀ نفس
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
تیر بر ناخن گردانیدن تاکجی از راستی معلوم گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). تیر بر ناخن بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نفس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (دهار) (آنندراج). دمها. رجوع به نفس شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حفص، جماعت و طایفه، مهمانی عام: دعاهم الأحفلی، ای بجماعتهم. و رجوع به اجفلی شود
لغت نامه دهخدا
(اِبْ)
سربند ساختن خنور را. و سربند بر آن بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلاف ساختن برای شیشه. (از اقرب الموارد). ساختن شیشه را. (تاج المصادر بیهقی) ، آنکه انگشتانش بر یکدیگر پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که انگشتانش آمیخته باشد. (ازاقرب الموارد) ، آنکه هر دو دندان پیشین وی بدهن درآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که دندانهای پیشین او در دهن درآمده باشد. (از اقرب الموارد) ، بخیل. مؤنث:عقصاء. ج، عقص. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) لقب مفاعلتن در بحر وافر که بسوی مفعولن رد گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
لاغر گردانیدن پیری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لاغر گردانیدن پیری و بیماری. (از اقرب الموارد) ، از جای بیامدن کتف. (تاج المصادر بیهقی). در رفتن عضوی از جای خود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیرون آوردن حق خود را از کسی: اندس حقه منه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اجاص و آلو. (ناظم الاطباء). آلو. (مهذب الاسماء) ، پایان. عاقبت. (فرهنگ فارسی معین) :
مرد در شهر خویش با نیروست
دیده هم در میان چشم نکوست
پشته هامون شود به انجامش
جوی جیحون شود بآرامش
خاک در ساکنی پسندیده است
چون بجنبید آفت دیده است.
سنایی (کارنامۀ بلخ).
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن بسازگاریست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آب پاشیدن از شکاف انگشتان بر نره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتقاض
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رمانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از انفاغ
تصویر انفاغ
جمع نفس، دم ها کوالیدن (حرف زدن کودک)، نو آموختن نوآموزی، شوخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجاص
تصویر انجاص
گلابی از گیاهان گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتفاص
تصویر انتفاص
دلهره ناآرامی، پا فشاری، همه را مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقاص
تصویر انقاص
کم کردن کاستن از کار انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفاه
تصویر انفاه
مانده گردانیدن کم دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفان
تصویر انفان
دراز بینی پوزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفال
تصویر انفال
غنیمتها که از کفار گیرند، هبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفاق
تصویر انفاق
درویش گردیدن، بی چیز شدن، نفقه دادن، خرج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشاص
تصویر انشاص
برکندن دور کردن از خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفاد
تصویر انفاد
نابود گردانیدن، نیست کردن، بی مال گشتن، به پایان رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفاص
تصویر منفاص
شاشو: زنی که در بستر بشاشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفاس
تصویر انفاس
جمع نفس، دمها، نفسها، روانها، آوازها، سخنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفار
تصویر انفار
رمانیدن، چیر فرمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعفاص
تصویر اعفاص
در نیام کردن سر بند نهادن: بر شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
روان گردانیدن روانه کردن فرستادن فرمان گستری در گذرانیدن دستینه نهادن روان کردن امر اجرا کردن حکم انجام دادن فرمان: در انفاذ امر عالی ساعی خواهم بود، در گذرانیدن کار، فرستادن روانه کردن گسیل داشتن راهی کردن، اجرای حکم، ارسال اعزام فرستادگی، جمع انفاذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفاد
تصویر انفاد
((اِ))
نابود کردن، به پایان رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انفاس
تصویر انفاس
جمع نفس، دم ها، نفس ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انفاق
تصویر انفاق
((اِ))
نفقه دادن، هزینه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انفال
تصویر انفال
جمع نفل، غنیمت ها، بهره ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انفاذ
تصویر انفاذ
((اِ))
اجرا کردن فرمان، امضای عهد نمودن، فرستادن
فرهنگ فارسی معین