عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
عَدَس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچِه، مِژو، نَسک، نَرَسک، نَرسنگ، مَرجو، مَرجُمَک، بُنوسُرخ
درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز). کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات). - امثال: هو آکل من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه. هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه. رجوع به موریانه شود.
موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز). کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات). - امثال: هو آکَل ُ من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه. هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه. رجوع به موریانه شود.
ج غضیض، یعنی تازه و شکوفۀ نرم و چشم سست نگاه ناقص وخوار. (منتهی الارب). جمع واژۀ غضیض. (اقرب الموارد). اغضاء. (از اقرب الموارد). رجوع به غضیض و اغضاء شود
ج ِغضیض، یعنی تازه و شکوفۀ نرم و چشم سست نگاه ناقص وخوار. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ غضیض. (اقرب الموارد). اَغضاء. (از اقرب الموارد). رجوع به غضیض و اغضاء شود
مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل. غم. (از انجمن آرا). تیمار. حزن. هم. (یادداشت مؤلف). خدوک. غصه. (یادداشت مؤلف) : خم و خنبه پر، از انده دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی. رودکی. نه زین آن بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. رخم بگونۀ خیری شده است از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره است و دژم. خسروانی. تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مرا در جهان انده جان اوست کنون با توام روز پیمان اوست. فردوسی. ز بهر من است این همه گفتگوی ترا زین نیاید جز انده بروی. فردوسی. همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جست یکدم زانده فراغ. فردوسی. ز انده در بار دادن ببست ندیدش کسی نیز با می بدست. فردوسی. هرکه را عشق نیست انده نیست دل به عشق از چه روی باید داد. فرخی. تا جهان باشد شادی کن و خرم زی بیخ انده را یکسر زجهان برکن. فرخی. عشق است بلای دل و تو شیفتۀ عشق سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. ببر خلعت و بند بردار ازوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. بارخدایا بسی عذاب کشیدی انده و تیمار گونه گونه بدیدی. قطران. در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید زانده بسرمرا. ناصرخسرو. چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان انده جهل خوری و غم حیرانی. ناصرخسرو. با انده جفت گشتم از شادی فرد ایام وفا نیست ولی چتوان کرد. ابوالفرج رونی. مجسش چون گرفت مرد حکیم گفت ایمن نشین زانده و بیم. سنایی. باده در پیش انده استاده است زانکه غمخوار آدمی باده است. سنایی. بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ وباری داشتم. خاقانی. خاقانی از انده رشیدت تا کی بود اشک و نوحه برخیز. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. مرا گویند خندان شو چو خورشید که انده برنتابد جای جمشید. نظامی. مگو انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی. به استقبال انده رفته باشی چو در دل رنج فردا داری امروز. فقیهی مروزی
مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل. غم. (از انجمن آرا). تیمار. حزن. هم. (یادداشت مؤلف). خدوک. غصه. (یادداشت مؤلف) : خم و خنبه پر، از انده دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی. رودکی. نه زین آن بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. رخم بگونۀ خیری شده است از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره است و دژم. خسروانی. تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مرا در جهان انده جان اوست کنون با توام روز پیمان اوست. فردوسی. ز بهر من است این همه گفتگوی ترا زین نیاید جز انده بروی. فردوسی. همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جُست یکدم زانده فراغ. فردوسی. ز انده در بار دادن ببست ندیدش کسی نیز با می بدست. فردوسی. هرکه را عشق نیست انده نیست دل به عشق از چه روی باید داد. فرخی. تا جهان باشد شادی کن و خرم زی بیخ انده را یکسر زجهان برکن. فرخی. عشق است بلای دل و تو شیفتۀ عشق سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. ببر خلعت و بند بردار ازوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. بارخدایا بسی عذاب کشیدی انده و تیمار گونه گونه بدیدی. قطران. در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید زانده بسرمرا. ناصرخسرو. چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان انده جهل خوری و غم حیرانی. ناصرخسرو. با انده جفت گشتم از شادی فرد ایام وفا نیست ولی چتوان کرد. ابوالفرج رونی. مجسش چون گرفت مرد حکیم گفت ایمن نشین زانده و بیم. سنایی. باده در پیش انده استاده است زانکه غمخوار آدمی باده است. سنایی. بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ وباری داشتم. خاقانی. خاقانی از انده رشیدت تا کی بود اشک و نوحه برخیز. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. مرا گویند خندان شو چو خورشید که انده برنتابد جای جمشید. نظامی. مگو انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی. به استقبال انده رفته باشی چو در دل رنج فردا داری امروز. فقیهی مروزی
مزید مؤخر که چون در آخر فعل امر (دوم شخص مفرد بدون باء تأکید) (= ریشه مضارع فعل) درآید نعت فاعلی درست کندهمچون آینده، رونده، پوشنده، یا زنده. (از یادداشت مؤلف).
مزید مؤخر که چون در آخر فعل امر (دوم شخص مفرد بدون باء تأکید) (= ریشه مضارع فعل) درآید نعت فاعلی درست کندهمچون آینده، رونده، پوشنده، یا زنده. (از یادداشت مؤلف).
سرپا ایستادن قاب قمار مقابل شاه و وزیر و دزد. قائم و ایستاده ماندن قاب قمار. امبه. (یادداشت مؤلف). در آذربایجان انبا گویند، بسر (غورۀ خرما) که با خار خسته باشند تا برسد. (از اقرب الموارد)
سرپا ایستادن قاب قمار مقابل شاه و وزیر و دزد. قائم و ایستاده ماندن قاب قمار. امبه. (یادداشت مؤلف). در آذربایجان اُنبا گویند، بسر (غورۀ خرما) که با خار خسته باشند تا برسد. (از اقرب الموارد)
میوه ایست معروف در هندوستان. (برهان قاطع). میوه ایست مشهور که آنرا آنب گویند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). درختی از دستۀ بلادریان جزو تیره سماقیان که در حدود سی گونه از این گیاه در آسیای جنوبی (در مناطق استوایی) مخصوصاً هندوستان شناخته شده. (فرهنگ فارسی معین). لغت هندی است و آنب نیز نامند و بتورانی نغزک [گویند] ، درخت آن بسیار عظیم و بزرگتر از درخت گردکان [است] ، باختلاف اراضی و اهویه بعد از سه چهار سال از نشانیدن تخم آن و تا هشت و نه سال بثمر می آید و هنگام بهار... وقت رسیدن ثمر آن، نیز باختلاف بلدان هنگام بودن آفتاب در برج جوزا و سرطان است و تا پنجاه و شصت سال ثمر میدهد و ثمر آن در اوایل، سال بسال بهتر می شود و در اواخر، بالعکس، و برگ آن طولانی شبیه ببرگ ساذج هندی و از آن بزرگتر و در رائحه نیزشبیه بتمر [است] و ثمر آن در ابتدا بسیار عفص میباشد و آهسته آهسته ترش می گردد و پس شروع مینماید بشیرینی و شیرین می گردد و در بعضی اماکن اشجار تمام سال ثمر می دهد ولیکن بشیرینی و خوبی آنچه در فصل و موسم آن میشود نمیرسد... در بزرگی و کوچکی و شکل و طعم و رائحه و شادابی و بیریشگی و ریشه داری و لحمی و کم آبی باختلاف اقسام آن هیچ میوه نمیرسد [چنانکه] در بزرگی از نیم آثار تا دو آثار که یک من تبریزی است تخمیناً در بنگاله دیده شده و از بعضی درختها یک آثار و سه پا و نیم آثار که یک چهار یک من تبریزی است تخمیناً و در کوچکی برابر هلیلۀ کابلی. (از مخزن الادویه، ذیل انبج). ثمر درختیست هندی بقدر درخت گردکان و ثمربعضی مثل بادام سبز و از اول تکون تا رسیدن سبز است و بعد از رسیدن زرد میشود و بعضی را ثمر مثل سیب [است] و نارس او با عفوصه و اندک ترشی، و چون برسد سرخ و ترش و شیرین گردد و در انتها زرد شود و شیرین وهر دو قسم او خوشبو میباشد. (از تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل انبج). در بلوچستان ایران در حدود سراوان، قصرقند، چاه بهار و قسمت ساحلی عمان بطور خودرو هست و تربیت اهلی آن در آن امکنه آسان است. در میناب و نیک شهر نیز کاشته شده است. (از یادداشت مؤلف). از درختان میوۀ گرمسیری است که در هندوستان و مصر فراوان میباشد. میوۀ آن خیلی لذیذ است. در ایران نیز در صفحات جنوب یافت میشود و از میوۀ نارس آن ترشی میسازند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 288). انبج. (منتهی الارب) .هند. آنب. انب. آم. (فرهنگ فارسی معین). عنب. عنبا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انبج و انبجات شود. - ترشی انبه، انبۀ پرورده در سرکه و تمر و پاره ای ادویه که از هندوستان می آورند. (ناظم الاطباء)
میوه ایست معروف در هندوستان. (برهان قاطع). میوه ایست مشهور که آنرا آنب گویند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). درختی از دستۀ بلادریان جزو تیره سماقیان که در حدود سی گونه از این گیاه در آسیای جنوبی (در مناطق استوایی) مخصوصاً هندوستان شناخته شده. (فرهنگ فارسی معین). لغت هندی است و آنب نیز نامند و بتورانی نغزک [گویند] ، درخت آن بسیار عظیم و بزرگتر از درخت گردکان [است] ، باختلاف اراضی و اهویه بعد از سه چهار سال از نشانیدن تخم آن و تا هشت و نه سال بثمر می آید و هنگام بهار... وقت رسیدن ثمر آن، نیز باختلاف بلدان هنگام بودن آفتاب در برج جوزا و سرطان است و تا پنجاه و شصت سال ثمر میدهد و ثمر آن در اوایل، سال بسال بهتر می شود و در اواخر، بالعکس، و برگ آن طولانی شبیه ببرگ ساذج هندی و از آن بزرگتر و در رائحه نیزشبیه بتمر [است] و ثمر آن در ابتدا بسیار عفص میباشد و آهسته آهسته ترش می گردد و پس شروع مینماید بشیرینی و شیرین می گردد و در بعضی اماکن اشجار تمام سال ثمر می دهد ولیکن بشیرینی و خوبی آنچه در فصل و موسم آن میشود نمیرسد... در بزرگی و کوچکی و شکل و طعم و رائحه و شادابی و بیریشگی و ریشه داری و لحمی و کم آبی باختلاف اقسام آن هیچ میوه نمیرسد [چنانکه] در بزرگی از نیم آثار تا دو آثار که یک من تبریزی است تخمیناً در بنگاله دیده شده و از بعضی درختها یک آثار و سه پا و نیم آثار که یک چهار یک من تبریزی است تخمیناً و در کوچکی برابر هلیلۀ کابلی. (از مخزن الادویه، ذیل انبج). ثمر درختیست هندی بقدر درخت گردکان و ثمربعضی مثل بادام سبز و از اول تکون تا رسیدن سبز است و بعد از رسیدن زرد میشود و بعضی را ثمر مثل سیب [است] و نارس او با عفوصه و اندک ترشی، و چون برسد سرخ و ترش و شیرین گردد و در انتها زرد شود و شیرین وهر دو قسم او خوشبو میباشد. (از تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل انبج). در بلوچستان ایران در حدود سراوان، قصرقند، چاه بهار و قسمت ساحلی عمان بطور خودرو هست و تربیت اهلی آن در آن امکنه آسان است. در میناب و نیک شهر نیز کاشته شده است. (از یادداشت مؤلف). از درختان میوۀ گرمسیری است که در هندوستان و مصر فراوان میباشد. میوۀ آن خیلی لذیذ است. در ایران نیز در صفحات جنوب یافت میشود و از میوۀ نارس آن ترشی میسازند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 288). انبج. (منتهی الارب) .هند. آنب. اَنْب. آم. (فرهنگ فارسی معین). عنب. عنبا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انبج و انبجات شود. - ترشی انبه، انبۀ پرورده در سرکه و تمر و پاره ای ادویه که از هندوستان می آورند. (ناظم الاطباء)
مخفف انبوه است. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (آنندراج). بسیار. متعدد. کثیر: گروه انبه ایشان چو لشکر یأجوج سلاح محکم ایشان چو سد اسکندر. عنصری. از گلۀ انبه چه غم قصاب را انبهی ّ هش چه بندد خواب را؟ مولوی. با سپاهی همچو استاره اثیر انبه و فیروز صفدر ملک گیر. مولوی. - انبه شدن، انبوه شدن. بسیار شدن. گرد آمدن: همیدون بر آن دیده بان یک گروه شدند انبه از زیر آن برز کوه. اسدی (گرشاسب نامه ص 188).
مخفف انبوه است. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (آنندراج). بسیار. متعدد. کثیر: گروه انبه ایشان چو لشکر یأجوج سلاح محکم ایشان چو سد اسکندر. عنصری. از گلۀ انبه چه غم قصاب را انبهی ّ هش چه بندد خواب را؟ مولوی. با سپاهی همچو استاره اثیر انبه و فیروز صفدر ملک گیر. مولوی. - انبه شدن، انبوه شدن. بسیار شدن. گرد آمدن: همیدون بر آن دیده بان یک گروه شدند انبه از زیر آن برز کوه. اسدی (گرشاسب نامه ص 188).