جدول جو
جدول جو

معنی انضاح - جستجوی لغت در جدول جو

انضاح
(اِ تِ)
زشت گردانیدن آبروی کسی را و آلودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آلوده و تباه کردن عرض کسی را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
انضاح
(اَ)
جمع واژۀ نضح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به نضح شود
لغت نامه دهخدا
انضاح
جمع نضح، تالاب ها آبروربردن، آلودن، رسیده شدن
تصویری از انضاح
تصویر انضاح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انضاج
تصویر انضاج
پختن، پختن گوشت یا میوه، رسانیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوضاح
تصویر اوضاح
چیزهای خالص و تمام عیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجاح
تصویر انجاح
برآوردن حاجت، برآمدن حاجت، روا شدن حاجت، پیروزمند شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
واضح کردن، روشن ساختن، روشن کردن امری
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
همیشه صعتر خوردن. (منتهی الارب). همیشه صعتر خوردن شتر. (آنندراج). همیشه نضف (صعتر دشتی) خوردن. (از اقرب الموارد). همیشه آویشن خوردن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ لَ)
آراسته و مرتب کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ نَ)
اندک برگردیدن گونۀ چیزی از آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گونه برسوختن. (تاج المصادر بیهقی). برسوختن روی از تبش. (مصادر زوزنی). بگردیدن گونۀ چیزی از آتش بی سوختن. (یادداشت مؤلف). بگردیدن رنگ اندکی بسیاهی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دور و در گوشه افتادن چیزی. (ناظم الاطباء). انضراح میان قوم، دورافتادگی و گشادگی میان آنان. (از اقرب الموارد). در گوشه افتاده بودن. دورافتاده بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
برکشیدن آب چاه چندانکه خشک گردد یا کم آب شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ندح و ندح. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). رجوع به ندح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جوشیدن اشک چشم، دروا شدن افتاده، گرانبار رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآمدن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رواشدن حاجت. (آنندراج). برآورده شدن حاجت. (از اقرب الموارد). روا شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ببانگ آوردن سگ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فا بانگ آوردن سگ. (مصادر زوزنی). ببانگ آوردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ عَ)
آبروی کسی را عیب ناک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ریختن ریشه رسن و سوده ونرم شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصل آن انمعاط است، نون به میم بدل شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ عَ)
حاجت روا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انجاز. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
پیدا گشتن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقاح
تصویر انقاح
پالایش سخن پالایش چامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجاح
تصویر انجاح
برآمدن حاجت، روا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امضاح
تصویر امضاح
آبرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداح
تصویر انداح
جمع ندح، فراخی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انزاح
تصویر انزاح
دور کردن رها کردن چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انواح
تصویر انواح
جمع نایحه، زنان موینده زنان زاربگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انکاح
تصویر انکاح
ازدواج کردن، عروسی کردن زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفضاح
تصویر انفضاح
رسواشدن بی آبرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انصاح
تصویر انصاح
سیراب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انضاد
تصویر انضاد
جمع نضد، رخت های بر هم نهاده، تخت ها اورنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
پختن گوشت، رساندن میوه، استوار کردن پخش گوشت و جز آنرا، رسانیدن میوه را، صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
روشن ساختن، واضح کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انضاج
تصویر انضاج
((اِ))
پختن گوشت و جز آن را، رسانیدن میوه را، در پزشکی صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجاح
تصویر انجاح
((اِ))
برآوردن حاجت، پیروز شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انکاح
تصویر انکاح
((اِ))
زن را شوهر و مرد را زن دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوضاح
تصویر اوضاح
((اَ یا اُ))
جمع وضح، پیری، سفیدی ماه و سفیدی پیشانی اسب، پیرایه ای از سیم
فرهنگ فارسی معین