جدول جو
جدول جو

معنی انساک - جستجوی لغت در جدول جو

انساک
(اَ)
جمع واژۀ نسک. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسک شود، پوست بازگردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انسان
تصویر انسان
جانداری از راستۀ پستانداران با ده انگشت کارساز که روی دو پا راه می رود و به سبب داشتن مغز پیشرفته قادر به تکلم و تفکر است
شخص
فرد خوب و پایبند به اصول اخلاقی
هفتاد و ششمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۳۱ آیه، دهر، ابرار، هل اتی
انسان نئاندرتال: انسان اولیه متعلق به ۴۰ هزار سال قبل که در غارهای آسیای مرکزی و اروپا زندگی می کرد، جمجمه آن نخستین بار در سال ۱۸۶۵ میلادی در درۀ نئاندرتال (در آلمان، نزدیک دوسلدورف) به دست آمد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امساک
تصویر امساک
خودداری از غذا خوردن، بخل، خست، زفتی، بازایستادن، چنگ درزدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انساب
تصویر انساب
نسب ها، نژادها، قرابت خویشی ها، خویشاوندی ها، جمع واژۀ نسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انسلاک
تصویر انسلاک
وارد شدن در دسته یا جماعتی از مردم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
نام سورۀ هفتاد و ششم از قرآن مجید. مکی است و دارای 31 آیه. آن را سورۀ دهر نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ذوب شدن نقره. (ناظم الاطباء). گداخته شدن زر و جز آن و ریخته شدن در قالب. (از اقرب الموارد). گداخته شدن زر و نقره و دیگر فلزات. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و اوقدوا ناراً فانسبکت الفضه. (اخبار الصین و الهند ص 5 از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مردم، واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردم. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء) (السامی). آدمی. (غیاث اللغات) (آنندراج). حیوانات ناطق. (ازتعریفات جرجانی). در اصل انس بود، الف و نون مزیدتان بدان ملحق شده، و این مأخوذ است از انس بالضم که به معنی الفت گرفتن و ظاهر شدن است و بعضی گفته اند که مأخوذ از نسیان است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). بشر. آدمیزاد. آدمیزاده. آدم زاده. انس. اناس. ناس. خلق. (یادداشت مؤلف). موجود سخنگوی میرنده. (جامع الحکمتین از فرهنگ علوم عقلی). انسان نام است برای جسد معین و نفس معین که ساکن در آن جسد است و جسد و نفس دو جزء برای انسانند، یکی از آندو جزء شریف است...یکی مانند درخت است و دیگری مانند ثمرۀ درخت، نفس راکب و جسد مرکوب است. (از رسائل اخوان الصفا بنقل از فرهنگ علوم عقلی) : انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج. (قرآن 2/76) ، بیافریدیم ما این مردم را از نطفه ای آمیخته. (کشف الاسرار میبدی ج 10 ص 313).
امهات و نبات با حیوان
بیخ و شاخند وبارشان انسان.
ناصرخسرو.
جان و انسان بندۀ فرمانبرش بادا مدام
تا به تازی هست انسان آدمی و جان پری.
سوزنی.
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.
خاقانی.
نیک آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها.
خاقانی.
گر بصورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل هم یکسان بدی.
مولوی.
چشم نابینا، زمین و آسمان
زان نمی بیند که انسانیش نیست.
سعدی.
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند.
حافظ.
- انسان کامل، عبارت است از جمیع مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلی و مراتب طبیعی تا آخر تنزلات وجود. (از شرح فصوص الحکم قیصری ص 10). در تصوف، بالاترین مقامی که انسان بدان تواند رسید یعنی مرتبۀ فناء فی اﷲ:
کون جامع نزدما انسان بود
ورنباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال صورت او بر کمال.
شاه نعمت اﷲ ولی.
انسان کامل است که مجلای ذات اوست
مجموعه ای که جامع ذات و صفات اوست
انسان کامل است که اوکون جامع است
تیغولایت است که برهان قاطع است.
k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>شاه نعمت اﷲ ولی. p/>rb>و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. rb>-
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نسم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نسم شود، روان گردانیدن سخن را، پوست باز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
چنگ درزدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). چنگ در چیزی زدن. (مصادر زوزنی). تشبث کردن. (فرهنگ فارسی معین). اعتصام. (از اقرب الموارد). گویند: امسک بالشی ٔ، اذا تمسک به.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بچه آوردن. (از اقرب الموارد) ، از بالا به چیزی آویخته سپس از دست آن را گذاشته فرودآمدن، یقال انسحط عن النخله، اذا تدلی عنها حتی ینزل لایمسکها بیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دست از جایی چنگ زده رها کردن و به زیر آمدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نسل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نسل شود، فراخ گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اتساع. (از اقرب الموارد) ، خشک شدن پستان ناقۀ باشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). خشک شدن پستان شیرده ماده شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
بسجع گفتن سخن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسجع سخن گفتن. (از اقرب الموارد). روش و دستور ترتیب دادن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نسق. (غیاث اللغات). رجوع به نسق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برگ آوردن نهال خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در باد شمال درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). داخل شدن در نسع (= باد شمال). (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نویسانیدن، یقال: انسخه الکتاب فنسخه.
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ)
احساک دابه، جو بخورد ستور دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نسج. (یادداشت مؤلف). نسجها و بافته ها. (ناظم الاطباء). و رجوع به نسج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انساج
تصویر انساج
جمع سنج، بافت ها تار و پودها جمع نسج بافتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انساب
تصویر انساب
جمع نسب، پشتها، نژادها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انساع
تصویر انساع
جمع نسع، بادهای اپاختر (شمالی)، تنگ های ستوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انساغ
تصویر انساغ
جوانه ردن از بن، به تازیانه خستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انساق
تصویر انساق
آهنگین گویی روش نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انسال
تصویر انسال
فرزند بوجود آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انسان
تصویر انسان
واحد، مردم، حیوان ناطق، آدمی، بشر، آدمیزاد، آدم زاده
فرهنگ لغت هوشیار
آب و گداخته شدن گداختگی گداخته شدن: زر و سیم و دیگر توپال ها گداخته شدن ذوب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
درونش درون رفتن داخل شدن در رشته در آمدن در آمدن (در چیزی) وارد شدن (در دسته و گروهی)، برشته کشیده شدن، در جماعتی از مردم وارد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
چنگ در زدن، باز ایستادن، خودداری کردن از خوردن غذا بازایست خود داشت وایستادن، زفتی، خشکی (یبوست) باز ایستادن، خودداری کردن از خوردن غذا، چنگ در زدن تشبث کردن، خاموش شدن، باز داشتن، نگاهداشتن، خودداری، کم خواری، بخل خست زفتی. یا امزجه در غذا. کم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انساب
تصویر انساب
جمع نسب، نژادها، خویشاوندها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امساک
تصویر امساک
((اِ))
نگاه داشتن، نخوردن غذا، خودداری، بخل، خست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انسان
تصویر انسان
((اِ))
آدمی، مردم، بشر، جمع اناس و آناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انسلاک
تصویر انسلاک
((اِ س ِ))
داخل شدن، در آمدن در چیزی، به رشته کشیده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انسباک
تصویر انسباک
((اِ س ِ))
گداخته شدن، ذوب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انسان
تصویر انسان
آدمی
فرهنگ واژه فارسی سره