جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گر، گال، گری، اندوب، انروب
جَرَب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گَر، گال، گَری، اَندوب، اَنروب
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مِثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سرِ موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
ناسزاوار. ناشایست. که درخور و سزاوار نیست: از بهر پایندگی این در نفس ها و دوری آن از محال ها و نادرخورها. (کشف المحجوب سجستانی) ، ناپسند. نامطبوع: ور نباشد تشنه او را سلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادرخور است. ناصرخسرو
ناسزاوار. ناشایست. که درخور و سزاوار نیست: از بهر پایندگی این در نفس ها و دوری آن از محال ها و نادرخورها. (کشف المحجوب سجستانی) ، ناپسند. نامطبوع: ور نباشد تشنه او را سلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادرخور است. ناصرخسرو
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
نام یکی از حواریون دوازده گانه عیسی بود و او را به سال دهم میلادی بیاویختند. (از دیاتسارون ص 56). و رجوع به اندریاس شود، وصیت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (شرفنامه) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وصایت. وصاه. (از منتهی الارب). آخرین وصیت. (ناظم الاطباء). وصیت کردن. (مؤید الفضلاء). سفارش. وصیت میت.وصیت که برای پس از مرگ کنند. (یادداشت مؤلف) : برادر چو بشنید چندی گریست چو اندرز بنوشت سالی بزیست برفت و بماند آن سخن یادگار تو اندر جهان تخم زفتی مکار. فردوسی. پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود بزمزم همی گفت و موبد شنود. فردوسی. ز اسقف بپرسید کز نوشزاد وز اندرزهایش چه داری بیاد چنین داد پاسخ که جز مادرش برهنه نباید که بیند سرش. فردوسی. چو اندرزکیخسرو آرم بیاد تو بشنو مگر سرنپیچی ز داد. فردوسی. به اندرز این ابن یامین خویش امید روان و دل و دین خویش که از حکم دارندۀ دادگر رسانید بازش بنزد پدر. شمسی (یوسف و زلیخا). ولی گرچه شد روز بر وی (مادر اسکندر) سیاه سر خود نپیچید از اندرز شاه. نظامی. به اندرز بگشاد مهر از زبان چنین گفت با مادر مهربان که من رفتم اینک تو از داد و دین چنان کن که گویند بادا چنین. نظامی. بی اندرز هرگز مباشید کس ببینید هرکار را پیش و پس. ؟ ، عهد. (منتهی الارب)، کتاب و نوشته. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). کتاب و این معنی مجازی است بدینگونه (که) مواعظ و نصایح در کتاب است. (مؤید الفضلاء)، حکایت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حکایت و قصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرز بد، اندرزپذیر، اندرز دادن، اندرز کردن، اندرزکننده، اندرزگر، اندرز گفتن، اندرزگو، اندرزناپذیر، اندرزنامه، اندرزنیوش و اندرزور شود
نام یکی از حواریون دوازده گانه عیسی بود و او را به سال دهم میلادی بیاویختند. (از دیاتسارون ص 56). و رجوع به اندریاس شود، وصیت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (شرفنامه) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وصایت. وصاه. (از منتهی الارب). آخرین وصیت. (ناظم الاطباء). وصیت کردن. (مؤید الفضلاء). سفارش. وصیت میت.وصیت که برای پس از مرگ کنند. (یادداشت مؤلف) : برادر چو بشنید چندی گریست چو اندرز بنوشت سالی بزیست برفت و بماند آن سخن یادگار تو اندر جهان تخم زفتی مکار. فردوسی. پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود بزمزم همی گفت و موبد شنود. فردوسی. ز اسقف بپرسید کز نوشزاد وز اندرزهایش چه داری بیاد چنین داد پاسخ که جز مادرش برهنه نباید که بیند سرش. فردوسی. چو اندرزکیخسرو آرم بیاد تو بشنو مگر سرنپیچی ز داد. فردوسی. به اندرز این ابن یامین خویش امید روان و دل و دین خویش که از حکم دارندۀ دادگر رسانید بازش بنزد پدر. شمسی (یوسف و زلیخا). ولی گرچه شد روز بر وی (مادر اسکندر) سیاه سر خود نپیچید از اندرز شاه. نظامی. به اندرز بگشاد مهر از زبان چنین گفت با مادر مهربان که من رفتم اینک تو از داد و دین چنان کن که گویند بادا چنین. نظامی. بی اندرز هرگز مباشید کس ببینید هرکار را پیش و پس. ؟ ، عهد. (منتهی الارب)، کتاب و نوشته. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). کتاب و این معنی مجازی است بدینگونه (که) مواعظ و نصایح در کتاب است. (مؤید الفضلاء)، حکایت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حکایت و قصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرز بد، اندرزپذیر، اندرز دادن، اندرز کردن، اندرزکننده، اندرزگر، اندرز گفتن، اندرزگو، اندرزناپذیر، اندرزنامه، اندرزنیوش و اندرزور شود
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب. (ناظم الاطباء)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب. (ناظم الاطباء)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامۀ منیری) : مر زنان راست جامه اندرخورد هرچه باشد رواست جامۀ مرد. سنایی. نیست هرکس در محبت مرد او نیست اندرخورد هر دل درد او. رکن الدین کرمانی. زینت از بهر زن بود که بمرد جز قزاکند نبوداندرخورد. لطیفی
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامۀ منیری) : مر زنان راست جامه اندرخورد هرچه باشد رواست جامۀ مرد. سنایی. نیست هرکس در محبت مرد او نیست اندرخورد هر دل درد او. رکن الدین کرمانی. زینت از بهر زن بود که بمرد جز قزاکند نبوداندرخورد. لطیفی
نوعی سراویل است مشمر بالای تبان که زانو را بپوشد یا آن تبان است و فی الحدیث زارنا سلمان من المدائن الی الشام ماشیاً و علیه کساء و اندرورد. (از تاج العروس). شلوار کوتاهی را گویند که زانو رابپوشاند و بالای تنبان پوشند و یا خود تنبان. تنبان. پاچه کوتاه. (از ناظم الاطباء). تنکه. (یادداشت مؤلف). اندروردیه. اندروروند. و رجوع به اندراورد شود
نوعی سراویل است مشمر بالای تبان که زانو را بپوشد یا آن تبان است و فی الحدیث زارنا سلمان من المدائن الی الشام ماشیاً و علیه کساء و اندرورد. (از تاج العروس). شلوار کوتاهی را گویند که زانو رابپوشاند و بالای تنبان پوشند و یا خود تنبان. تنبان. پاچه کوتاه. (از ناظم الاطباء). تنکه. (یادداشت مؤلف). اندروردیه. اندروروند. و رجوع به اندراورد شود
اندروردیه. نوعی از شلوار است کوتاه که زانو را بپوشاند و بالای تبان پوشند یا تبان است و این کلمه عجمی است که عربان استعمال کرده اند. (منتهی الارب). و رجوع به مادۀ بعد شود
اندروردیه. نوعی از شلوار است کوتاه که زانو را بپوشاند و بالای تبان پوشند یا تبان است و این کلمه عجمی است که عربان استعمال کرده اند. (منتهی الارب). و رجوع به مادۀ بعد شود
واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. نصیحت گو. (یادداشت مؤلف) ، حک کردن. محو کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ولیکن سرانجام کشته شود نکو نامش اندرنوشته شود. دقیقی. بر دل من باد مجلس تو گذر کرد تب ز من اندر نوشت بنگه و مفرش. سوزنی. و رجوع به نوشتن و درنوشتن و نوردیدن و درنوردیدن و اندرنوردیدن شود
واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. نصیحت گو. (یادداشت مؤلف) ، حک کردن. محو کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ولیکن سرانجام کشته شود نکو نامش اندرنوشته شود. دقیقی. بر دل من باد مجلس تو گذر کرد تب ز من اندر نوشت بنگه و مفرش. سوزنی. و رجوع به نوشتن و درنوشتن و نوردیدن و درنوردیدن و اندرنوردیدن شود
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور: نوشتند نامه به ارجاسب زشت هم اندرخور آن کجا او نوشت. دقیقی. بشاه جهان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی بسالار چین نه اندرخور آید به آیین و دین. دقیقی. بدرگه فرست آنکه اندرخورست ترا کردگار جهان یاور است. فردوسی. چو نیکی کنی نیکی آیدبرت بدی را بدی باشد اندرخورت. فردوسی. اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندرخوریم. فردوسی. گرت چیزی اندرخور شهریار فزونی بود آید او را بکار. اسدی. اگر داد خواهیم در نیک و بد بدادیم معذور و اندرخوریم. ناصرخسرو. گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب گفتا که در جواب پدید آورد هنر. ناصرخسرو. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تودرخورد من. سعدی. و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور: نوشتند نامه به ارجاسب زشت هم اندرخور آن کجا او نوشت. دقیقی. بشاه جهان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی بسالار چین نه اندرخور آید به آیین و دین. دقیقی. بدرگه فرست آنکه اندرخورست ترا کردگار جهان یاور است. فردوسی. چو نیکی کنی نیکی آیدبرت بدی را بدی باشد اندرخورت. فردوسی. اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندرخوریم. فردوسی. گرت چیزی اندرخور شهریار فزونی بود آید او را بکار. اسدی. اگر داد خواهیم در نیک و بد بدادیم معذور و اندرخوریم. ناصرخسرو. گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب گفتا که در جواب پدید آورد هنر. ناصرخسرو. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تودرخورد من. سعدی. و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
ناسزاوار ناشایسته: (از بهر پایندگی این درنفسها و دوری آن ازمحالهاو نادر خورها، {ناپسند نامطبوع: ورنباشدتشنه اوراسلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادر خوراست. (ناصرخسرو)
ناسزاوار ناشایسته: (از بهر پایندگی این درنفسها و دوری آن ازمحالهاو نادر خورها، {ناپسند نامطبوع: ورنباشدتشنه اوراسلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادر خوراست. (ناصرخسرو)