جدول جو
جدول جو

معنی اندرزور - جستجوی لغت در جدول جو

اندرزور(اَ دَ وَ)
اندرزگو. آنکه کارش اندرز گفتن است:
زینت ملک خداوندی واندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و اندرزوری.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرزگر
تصویر اندرزگر
اندرز دهنده، پند دهنده، نصیحت کننده، در دورۀ ساسانیان، مشاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروب
تصویر اندروب
جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گر، گال، گری، اندوب، انروب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرخور
تصویر اندرخور
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، ارزانی، مستحقّ، شایان، سازوار، مناسب، باب، صالح، خورا، محقوق، شایگان، بابت، خورند، فرزام، فراخوربرای مثال گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب / گفتا که در جواب پدید آورد هنر (ناصرخسرو۱ - ۲۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرزا
تصویر اندرزا
گاویزن، ماده ای شبیه زردۀ تخم مرغ که از میان زهرۀ گاو به دست می آوردند، مهرۀ زهرۀ گاو
جاویزن، گاودارو، گاوسنگ، گاوزهره، گاوزهرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرورد
تصویر اندرورد
شلوار کوتاه که تا زانو را بپوشاند، تنبان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ خوَ / خُ)
سزاواری. شایستگی:
تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچ کس نامد بدین اندرخوری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَوَ)
ناسزاوار. ناشایست. که درخور و سزاوار نیست: از بهر پایندگی این در نفس ها و دوری آن از محال ها و نادرخورها. (کشف المحجوب سجستانی) ، ناپسند. نامطبوع:
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گرچه سرد و خوش بود نادرخور است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ ری یو)
جمع واژۀ اندری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از حواریون دوازده گانه عیسی بود و او را به سال دهم میلادی بیاویختند. (از دیاتسارون ص 56). و رجوع به اندریاس شود، وصیت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (شرفنامه) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وصایت. وصاه. (از منتهی الارب). آخرین وصیت. (ناظم الاطباء). وصیت کردن. (مؤید الفضلاء). سفارش. وصیت میت.وصیت که برای پس از مرگ کنند. (یادداشت مؤلف) :
برادر چو بشنید چندی گریست
چو اندرز بنوشت سالی بزیست
برفت و بماند آن سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار.
فردوسی.
پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود
بزمزم همی گفت و موبد شنود.
فردوسی.
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
وز اندرزهایش چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند سرش.
فردوسی.
چو اندرزکیخسرو آرم بیاد
تو بشنو مگر سرنپیچی ز داد.
فردوسی.
به اندرز این ابن یامین خویش
امید روان و دل و دین خویش
که از حکم دارندۀ دادگر
رسانید بازش بنزد پدر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ولی گرچه شد روز بر وی (مادر اسکندر) سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه.
نظامی.
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد و دین
چنان کن که گویند بادا چنین.
نظامی.
بی اندرز هرگز مباشید کس
ببینید هرکار را پیش و پس.
؟
، عهد. (منتهی الارب)، کتاب و نوشته. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). کتاب و این معنی مجازی است بدینگونه (که) مواعظ و نصایح در کتاب است. (مؤید الفضلاء)، حکایت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حکایت و قصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرز بد، اندرزپذیر، اندرز دادن، اندرز کردن، اندرزکننده، اندرزگر، اندرز گفتن، اندرزگو، اندرزناپذیر، اندرزنامه، اندرزنیوش و اندرزور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ دَ / دِ)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ خوَرْ / خُر)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامۀ منیری) :
مر زنان راست جامه اندرخورد
هرچه باشد رواست جامۀ مرد.
سنایی.
نیست هرکس در محبت مرد او
نیست اندرخورد هر دل درد او.
رکن الدین کرمانی.
زینت از بهر زن بود که بمرد
جز قزاکند نبوداندرخورد.
لطیفی
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ نَ)
زدن.
- آتش اندرزدن، سوزانیدن. (یادداشت مؤلف) :
سپه را سراسر بهم برزدند
ببوم و برش آتش اندرزدند.
فردوسی.
- بخواب اندرزدن، بخواب زدن. خود را بخواب زدن:
چو سوزنی پس وی گوش خر زدن گیرد
بخواب خرگوشی اندرزند بعادت و خو.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ وَ)
نوعی سراویل است مشمر بالای تبان که زانو را بپوشد یا آن تبان است و فی الحدیث زارنا سلمان من المدائن الی الشام ماشیاً و علیه کساء و اندرورد. (از تاج العروس). شلوار کوتاهی را گویند که زانو رابپوشاند و بالای تنبان پوشند و یا خود تنبان. تنبان. پاچه کوتاه. (از ناظم الاطباء). تنکه. (یادداشت مؤلف). اندروردیه. اندروروند. و رجوع به اندراورد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ رَ)
اندروردیه. نوعی از شلوار است کوتاه که زانو را بپوشاند و بالای تبان پوشند یا تبان است و این کلمه عجمی است که عربان استعمال کرده اند. (منتهی الارب). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ گَ)
مشاور. معلم. (در زمان ساسانیان). (ایران در زمان ساسانیان ص 252). واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ تَ دَ / دِ)
واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. نصیحت گو. (یادداشت مؤلف) ، حک کردن. محو کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
ولیکن سرانجام کشته شود
نکو نامش اندرنوشته شود.
دقیقی.
بر دل من باد مجلس تو گذر کرد
تب ز من اندر نوشت بنگه و مفرش.
سوزنی.
و رجوع به نوشتن و درنوشتن و نوردیدن و درنوردیدن و اندرنوردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ دَ)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور:
نوشتند نامه به ارجاسب زشت
هم اندرخور آن کجا او نوشت.
دقیقی.
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین.
دقیقی.
بدرگه فرست آنکه اندرخورست
ترا کردگار جهان یاور است.
فردوسی.
چو نیکی کنی نیکی آیدبرت
بدی را بدی باشد اندرخورت.
فردوسی.
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندرخوریم.
فردوسی.
گرت چیزی اندرخور شهریار
فزونی بود آید او را بکار.
اسدی.
اگر داد خواهیم در نیک و بد
بدادیم معذور و اندرخوریم.
ناصرخسرو.
گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب
گفتا که در جواب پدید آورد هنر.
ناصرخسرو.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تودرخورد من.
سعدی.
و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندرزا
تصویر اندرزا
گاو دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرخور
تصویر اندرخور
سزاوار لایق شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادرخور
تصویر نادرخور
ناسزاوار ناشایسته: (از بهر پایندگی این درنفسها و دوری آن ازمحالهاو نادر خورها، {ناپسند نامطبوع: ورنباشدتشنه اوراسلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادر خوراست. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرخورد
تصویر اندرخورد
سزاوار لایق شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر خور
تصویر اندر خور
لایق و سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرخور
تصویر اندرخور
((~. خُ))
درخور، سزاوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
((اَ دَ))
داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
ضمیر، داخل
فرهنگ واژه فارسی سره
پندآموز، پندگو، ناصح، نصیحت گو، واعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
مادر ناتنی، نامادری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چلندر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی