- اندرآوردن (مُ لَ سَ)
از پا اندر آوردن، از پادرآوردن. فروافکندن. کشتن. ازبین بردن:
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.
فردوسی.
- از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن، بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن:
ز پیل اندرآورد و زد برزمین
ببستندبازوی خاقان چین.
فردوسی.
گرفت آن ستمکاره ضحاک را
ز تخت اندر آورد ناپاک را.
فردوسی.
- بپا اندرآوردن، بپا آوردن. تباه کردن:
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپای اندرآورد راه پدر.
فردوسی.
- ببند اندرآوردن، ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن:
دو چیز است کاو را ببند اندرآرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی.
دقیقی.
- بزین اندرآوردن، زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را:
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندرآورد شبرنگ را.
فردوسی.
- پای بزین اندرآوردن، سوار بر اسب شدن:
نخواهد که از تخم ما برزمین
کسی پای خویش اندرآرد بزین.
فردوسی.
برو گفت پایت بزین اندرآر
همه کشوران را بدین اندرآر.
فردوسی.
- چادر بسر اندرآوردن، چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن:
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادربسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- سر کسی بخاک اندرآوردن،بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن:
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو.
فردوسی.
همیگفت کای داور دادپاک
سر دشمنان اندرآور بخاک.
فردوسی.
- سرکسی بگرد اندرآوردن، وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن:
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد بگرد.
فردوسی.
- شکست اندرآوردن، مغلوب شدن. شکست خوردن:
منی چون بپیوست (جمشید) با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
فردوسی.
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.
فردوسی.
- از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن، بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن:
ز پیل اندرآورد و زد برزمین
ببستندبازوی خاقان چین.
فردوسی.
گرفت آن ستمکاره ضحاک را
ز تخت اندر آورد ناپاک را.
فردوسی.
- بپا اندرآوردن، بپا آوردن. تباه کردن:
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپای اندرآورد راه پدر.
فردوسی.
- ببند اندرآوردن، ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن:
دو چیز است کاو را ببند اندرآرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی.
دقیقی.
- بزین اندرآوردن، زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را:
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندرآورد شبرنگ را.
فردوسی.
- پای بزین اندرآوردن، سوار بر اسب شدن:
نخواهد که از تخم ما برزمین
کسی پای خویش اندرآرد بزین.
فردوسی.
برو گفت پایت بزین اندرآر
همه کشوران را بدین اندرآر.
فردوسی.
- چادر بسر اندرآوردن، چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن:
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادربسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- سر کسی بخاک اندرآوردن،بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن:
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو.
فردوسی.
همیگفت کای داور دادپاک
سر دشمنان اندرآور بخاک.
فردوسی.
- سرکسی بگرد اندرآوردن، وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن:
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد بگرد.
فردوسی.
- شکست اندرآوردن، مغلوب شدن. شکست خوردن:
منی چون بپیوست (جمشید) با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
فردوسی.
