جدول جو
جدول جو

معنی اندخس - جستجوی لغت در جدول جو

اندخس
پشت و پناه، پشتیبان، برای مثال چرا رانی کسی را از بر خویش / که اندخسش نباشد جز در تو (سراج الدین راجی- مجمع الفرس - اندخس)، بن مضارع اندخسیدن
تصویری از اندخس
تصویر اندخس
فرهنگ فارسی عمید
اندخس(اَ دَ)
حمایت کننده و پشت وپناه. (برهان قاطع) (از فرهنگ فارسی معین). حمایت کننده. (ناظم الاطباء). پشتیبان. پشتیوان. حامی. (فرهنگ فارسی معین). پناه و حامی. (انجمن آرا) (آنندراج). پناه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ سروری).
لغت نامه دهخدا
اندخس
پشت و پناه پشتیبان پشتیوان حامی حمایت کننده
تصویری از اندخس
تصویر اندخس
فرهنگ لغت هوشیار
اندخس((اَ دَ))
پشت و پناه، حامی
تصویری از اندخس
تصویر اندخس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندخسیدن
تصویر اندخسیدن
پناه گرفتن، پناهنده شدن، پناه بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندخسواره
تصویر اندخسواره
تکیه گاه، پناهگاه، برای مثال ز خشم این کهن گرگ ژکاره / ندارم جز درت اندخسواره (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندکس
تصویر اندکس
فهرست، شماره ای که روی نامه های اداری می نویسند و نامه با آن شماره در دفترهای مخصوص ثبت می شود، انگشتی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
در حال اندخسیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندخسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ لُ)
ناحیه ای در جنوب اسپانیا که وادی الکبیر آنرا مشروب کند و سیرمرنا و سیرانوادا آنرا احاطه کرده است. رجوع به اندلس شود. و عرب اندلس را به تمام اسپانیا اطلاق کند. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَخْسْ / رَ / رِ)
قلعه و حصار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). قلعه و شهر. (ناظم الاطباء). حصار. (شرفنامه) (فرهنگ سروری).
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ شُ قَ رَ تَ)
حمایت نمودن و پشتی کردن و پناه دادن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ دَ/ دِ)
ملتجی ̍. پناهنده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گنده تر. انتن: اندس من ظربان. (مجمع الامثال میدانی ص 680). و رجوع به ظربان شود، نادانی. بی سوادی. (فرهنگ فارسی معین) :
تو خر احمق ز اندک مایگی
بر زمین ماندی ز کوته پایگی.
مولوی.
و رجوع به اندک مایه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
شهری است در غرب خلیج قسطنطنیه دربین دو کوه. و در آن مسجدیست که مسلمه بن عبدالملک بناکرده است. (ازمعجم البلدان) ، نادان. بی سواد،
{{قید مرکّب}} اندکی. کمی. (فرهنگ فارسی معین). اندک. کم: چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مردم است طمع افتادش (بوعلی سیمجور) که باز نشابور بگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ... موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است اندک مایه از آن بازنمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245).
انوشروان جواب داد کی بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 95). اما در این کتاب اندک مایه ای ازاصول آن گفته آید. (فارسنامه ابن البلخی ص 88). هرمزرا بگرفت بعد ما که اندک مایه روزگار پادشاهی کرده بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 83). چهارم (از شمشیرهای مشطب یمانی) آنکه ساده باشد و اندک مایه اثرجو (یعنی شطبه) دارد. (نوروزنامه). هرچند برزیگان را که بیافت بفرمود کشتن و تخم ایشان اندک مایه بود. (مجمل التواریخ والقصص).
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
گر مرا عشقت بسختی کشت مهلت اینقدر
کاش اندک مایه نرمی در خطابت دیدمی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نام شهری است که صاحب تاریخ قم درباره آن چنین آرد: ایضاً کیخسرو بنا کرده است و سبب آن بود که روزی او بصید بیرون آمده و بکوه اندس رسید دابۀ او برمید. اصحاب خود را گفت برین بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. پس دراین میانه در موضعی که آنجا بود و آنرا سوذره گفتندی یعنی بزبان عجم سه راه، دیوی را دیدند برو ظفر یافتند و بپیش کیخسرو آوردند. کیخسرو آنرا در آن موضعبکشت. پس آذینها بستند و بر کتها نشستند چنانچ (بجای چنانکه بکار رفته) رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند و جامه های سفید بپوشیدند. کیخسرو در خلوتخانه ای که از برای عبادت و طاعت جهت او ساخته بودند بنشست و حق سبحانه و تعالی را پرستش کرد و شکر گفت و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید یعنی از برده با شما چیست. گفتند قوم ومردم دیلم. کیخسرو گفت از بهر ایشان اینجا بنایی نهید و آنرا مه اندیش نام کنید و این سخن در وقت رمیدن دابۀ او اشتقاق کرده اند. (تاریخ قم صص 81- 82) ،
{{صفت مرکّب}} کم جمعیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گول کم سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش هریس شهرستان اهر با 451 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، هراسان. هراسناک. بیمناک. مضطرب. نگران:
دل موبدان گشت اندیشه ناک
ز اندیشه دلهایشان گشت چاک.
فردوسی.
اگرچه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
بکار خادمش اندیشه ای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیران است.
انوری.
از پی سودای شب اندیشه ناک
ساخته معجون مفرح ز خاک.
نظامی.
در آن رهگذرهای اندیشه ناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک.
نظامی (از آنندراج).
من خود اندیشه ناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته.
نظامی.
گنهکار اندیشه ناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای.
(بوستان).
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر هلاک.
(بوستان).
و رجوع به اندیشناک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دفتری که شمارۀ نامه های ثبت شده در دفتر اندیکاتور را با شماره های آن نامه ها در آن ثبت کنند. (فرهنگ فارسی معین). فهرست. (لغات فرهنگستان) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ لُ / اَ دَ لُ)
ناحیه ای است مشرق وی حدود رومست و جنوب وی خلیج دریای رومست و مغرب وی دریای اقیانوس مغربیست و شمال وی هم ناحیت رومست و این ناحیتیست آبادان و خرم و اندر وی کوهها و آبهاء روان و خواستۀ بسیار، و اندر وی معدن همه جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیر و آنچه بدین ماند و بناهاشان همه از سنگست و ایشان مردمانی اند سپیدپوست و ازرق چشم. (حدود العالم چ دانشگاه ص 181). اندلس ناحیه ای است در جنوب کشور اسپانیا در کنار دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس بوسعت 87570 کیلومترمربعکه اکنون مشتمل بر هشت ولایت است. رود خانه وادی الکبیر آنرا مشروب میسازد و رشته کوههای سیرامورنا و سیرانوادا (شلیر) در آن واقع است. در اصطلاح جغرافی نویسان اسلام اندلس و جزیرهالاندلس بر تمام شبه جزیره ایبری یعنی اسپانیا و پرتغال فعلی اطلاق میشده، زیرا اعراب مسلمان در سال 92 ه. ق. بسرداری طارق بن زیاد غلام موسی بن نضیر اندلس را بتصرف درآوردند و بعد بر قسمت اعظم شبه جزیره ایبری تسلط یافتند و از اینجا برتمام شبه جزیره ایبری اندلس گفتند. پس از آنکه در سال 92 ه. ق. اسپانیا بوسیلۀمسلمانان فتح شد تا 128 ه. ق. این سرزمین بوسیلۀ حکامی که از دمشق گسیل می گشتند اداره می شد. در این سال عبدالرحمان اول یکی از نوادگان هشام خلیفۀ دهم اموی خود را امیر اندلس خواند و بدین ترتیب سلسلۀ امویان اندلس را تأسیس کرد. حکومت امویان اندلس تا سال 422 ه. ق. / 1031 میلادی طول کشید. از آن پس سلطنت های کوچک محلی پیدا شد (ملوک الطوایف). این تفرقه فشار مسیحیان را به مسلمانان برای پس گرفتن سرزمینهای خودبیشتر کرد. از سال 479 ببعد مرابطون فرمانروایان بربر شمال آفریقا به کمک ملوک طوایف آمدند و کم کم بر اسپانیا مسلط شدند. در اواسط قرن ششم هجری موحدون مرابطون را برانداختند و تا سال 609 بر اسپانیا حکومت راندند. از آن پس تا دو قرن و نیم تنها امارت اسلامی اسپانیا، امارت غرناطه بود تا در سال 898 ه. ق. / 1492 میلادی غرناطه نیز بدست مسیحیان افتاد و حکومت اسلامی اندلس خاتمه یافت. مسلمانان در هنگام حکومت خود در اندلس در نشر تمدن اسلامی کوشیدند و تمدنی درخشان با شهرهای معمور و کشاورزی و صنایع منظم و معماری پرشکوه که نمونۀ آن قصرالحمراء در غرناطه است بوجود آوردندو بدینوسیله تمدن اسلامی و قسمت مهمی از علم و ادب یونان از طریق اسپانیا به اروپای غربی انتقال یافت. از میان مسلمانان اندلس دانشمندان بزرگی در علوم گوناگون ظاهر شدند و به بسط تمدن اسلامی کمک شایانی کردند. (از لاروس) (فرهنگ فارسی معین) (الحلل السندسیه ج 1 صص 32- 33) :
زنی بود در اندلس شهریار
خردمند با لشکر بیشمار.
فردوسی.
از حبش تا کاشغرو از کاشغر تا اندلس
هرکجا گویی ملک مسعود گویند آفرین.
فرخی.
بر افرنجه آورد از آنجا سپاه
وزافرنجه بر اندلس کرد راه.
نظامی.
و رجوع به اسپانی و امویان اندلس و طارق بن زیاد در همین لغت نامه و الحلل السندسیه فی الاخبار و آلاثار الاندلسیه (جزء1 و 2 چ قاهره 1936 میلادی) و معجم البلدان و نزهه القلوب و تاریخ الحکماء قفطی و تاریخ تمدن جرجی زیدان و تاریخ گزیده و نخبهالدهر دمشقی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
حمایت کننده. پشت و پناه. (از هفت قلزم از یادداشت مؤلف). و رجوع به اندخس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قیاس.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بی ترس و شجاع و زیرک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
پناهگاه و ملتجا و بستگاه، درآمدن. داخل شدن. وارد گشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
اندرآمد مرد بازن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب.
رودکی.
در شهرستان بگشودند و آن مهتران و رسولان پیادگان صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود و سماطین بزدند بر راه مسلمه والیون او را دستوری داد تا اندر آمد. (تاریخ بلعمی).
خواجه بپرونده اندرآمد ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.
آغاجی.
چو مادرش بیند کمند و سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار.
فردوسی.
کنیزک دوان رفت و بگشاد در
ببهرام گفت اندرآی ای پسر.
فردوسی.
دوش متواریک بوقت سحر
اندرآمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندرآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). و ما این تاوان ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندر نیایند. (نوروزنامه). و از آن خوابها یکی آن بود که جملۀ جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندر آمدی ولیکن او را نگین نبودی. (نوروزنامه).
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحبخراج هردو گیتی اندرآ.
خاقانی.
استدخال، اندرآمدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی). تدخل، اندرآمدن اندک اندک. (تاج المصادر بیهقی) :
زآنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ.
مولوی.
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندر او زار و خجل.
مولوی.
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم.
مولوی.
- اندرآمدن سایه،مدخل ظل در دائرۀ هندیه و امثال آن. (از مقدمۀ التفهیم چ همایی ص قلج).
، فرود آمدن.پایین آمدن:
تن ژنده پیل اندرآمد بخاک
جهان گشت از این درد ما را خباک.
فردوسی.
ز اسب اندرآمد گو شیر نر
ز ره دامنش را بزد بر کمر.
فردوسی.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.
فردوسی.
چو بگذشت بر آفریدون دوشست
ز البرزکوه اندرآمد بدشت.
فردوسی.
- از پای اندرآمدن، ضعیف شدن. به آخر رسیدن:
چوبرگیری از کوه و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای.
فردوسی.
و رجوع به پا در حرف ’پ’ شود.
- بزانو اندرآمدن، خم کردن زانو. زانو برزمین نهادن، کنایه از تسلیم شدن. مغلوب شدن: آن پیل را پیش آوردند آراسته. چون پیل عبدالمطلب را بدید بزانو اندرآمد. (تاریخ سیستان). و رجوع به زانو در حرف ’ز’ شود.
، رسیدن. فرارسیدن. (یادداشت مؤلف) :
هرساله چون بهار زراه اندر آمدی
جایی نیافتی که دراو یابدی قرار.
فرخی.
اندر آمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی.
منوچهری.
چون سال اربع و ثلثمائه اندر آمد... (تاریخ سیستان). چون شب اندرآمد راهب بصومعه اندر بعبادت ایستاده بوده. (تاریخ سیستان). عمرو (بن لیث) پاره ای بشد و بسیار اسیر گرفت شب اندر آمد بازگشت. (تاریخ سیستان) ... تا ماه رمضان این سال اندر آمد. (تاریخ سیستان). از بهر آنکه چون زمستان اندرآید رطوبتهاء خام اندر دماغ و احشاء بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون سال چهاردهم اندرآمدیزدجرد را بپادشاهی بنشاندند. (مجمل التواریخ)، حرکت کردن. جنبیدن:
بود لشکر قلب برجای خویش
کس از قلبگه نگسلد پای خویش
وگر قلب دشمن بجنبد ز جای
تو با لشکر از قلبگه اندرآی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1984).
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای.
فردوسی.
ندارد برآورد گه پیل پای
چو من با سپاه اندرآیم ز جای.
فردوسی.
، دست بردن:
نخست اندرآمد بگرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران.
فردوسی.
، به خواب اندرآمدن، بخواب رفتن. (یادداشت مؤلف). مقابل از خواب اندرآمدن (= از خواب بیدار شدن) :
چنین گفت بالشکر افراسیاب
که بیداربخت اندرآمد بخواب.
فردوسی.
گشاده شد این گنگ افراسیاب
سر بخت او اندرآمد بخواب.
فردوسی.
رجوع به همین ترکیب در ذیل خواب شود.
، از خواب اندرآمدن، از خواب بیدار شدن:
ز خواب خوش چو خسرو اندرآمد
چو آتش دودی از مغزش برآمد.
نظامی.
رجوع به همین ترکیب در ذیل خواب شود.
، شروع کردن. مشغول شدن. پرداختن:
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار
ز ضحاک تازی نخست اندرآی
که بیدادگر بود و ناپاک رای
دگر آنکه بدگوهر افراسیاب...
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2724).
دلاور نخست اندرآمد بپند
سخنها همی راندی سودمند.
فردوسی.
بکار اندر آمد بزانوش مرد
بسه سال آن پل تمامی بکرد.
فردوسی.
ز کاوس شاه اندر آیم نخست
کجا را ز یزدان همی خواست جست.
فردوسی.
وگر کودک بطعام اندرآمده باشد اندر هر نوعی طعام، از این جنس دهند که یاد کرده آمد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بجنگ اندرآمدن، بجنگ برخاستن. بجنگ شروع کردن. بجنگ داخل شدن و اقدام کردن:
نشانید و پس گرزها برکشید
بجنگ اندرآیید و دشمن کشید.
فردوسی.
یکی گبر پوشید زال دلیر
بجنگ اندرآمد بکردار شیر.
فردوسی.
برآراست با میمنه میسره
بجنگ اندرآمد سپه یکسره
همانگه سپاه اندر آمد بجنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ.
عنصری.
، در شاهد زیر اگر ’اندر’ مفسر ’به’ نباشد، ظاهراً مصدر متعدی و به معنی اندر آوردن است: یعقوب (لیث) گفت ایزد تعالی ما را اینجا بویرانی اندر آمد تا این دو بیت برخوانیم و بدانیم. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اندخود. رجوع به اندخود و انتخد شود، داخل کردن. وارد کردن. (فرهنگ فارسی معین). بدرون آوردن. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ.
ابوشکور.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ.
ابوشکور.
یکی را ز ماه اندرآری بچاه
یکی را ز چاه اندرآری بماه.
فردوسی.
پدر گر بمغز اندرآرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد.
فردوسی.
برنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست.
فردوسی.
مهرگان آمد در بگشاییدش
اندرآرید و تواضع بنماییدش.
منوچهری.
او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان). پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه).
- بجنگ اندرآوردن، داخل جنگ کردن. بجنگ برخیزانیدن. بجنگ واداشتن. متعدی بجنگ اندرآمدن:
سپه را بجنگ اندرآورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه.
فردوسی.
از آنجایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه.
فردوسی.
وزآن پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندرآریم برسان کوه.
فردوسی.
به انبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
- بگفتار اندرآوردن، بسخن آوردن. بحرف آوردن:
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست.
رشید سمرقندی.
، شروع کردن. آغازیدن. (یادداشت مؤلف) :
گر از کیقباد اندرآری شمار
براین تخمه بر سالیان شد هزار
که باتاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
و رجوع به آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اندخس. (ناظم الاطباء). تباه. (مؤید الفضلاء). و رجوع به اندخس شود
لغت نامه دهخدا
شهری است بزرگ بهندوستان و از پادشایی دهم است بر کران دریا. (حدود العالم) (از یادداشت مولف). در حدود العالم (چ دانشگاه) اندراس است. و رجوع به اندراس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندکس
تصویر اندکس
فهرست، انگشت شهادت، فهرست حروف الفبائی کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخسیدن
تصویر اندخسیدن
پشتیبانی کردن، پناه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیس
تصویر اندیس
فرانسوی نشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخسواره
تصویر اندخسواره
تکیه گاه جایگاه پناهندگی، قلعه حصار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخ
تصویر اندخ
گول (احمق)، کم سخن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخسیدن
تصویر اندخسیدن
((اَ دَ دَ))
پناه دادن، پشتیبانی کردن، پناه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندخسواره
تصویر اندخسواره
((اَ دَ رِ))
تکیه گاه، پناهگاه، قلعه، حصار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندکس
تصویر اندکس
((اَ دِ))
سبابه، انگشت شهادت، انگشتی (چاپ)، فهرست الفبایی نام ها و موضوع ها و عنوان ها و غیره که معمولاً در آخر کتاب می آید (واژه فرهنگستان)، عدد یا علامتی که در سمت چپ یا راست و در بالا یا پایین عضوی از یک مجموعه یا جمله
فرهنگ فارسی معین