جدول جو
جدول جو

معنی انداو - جستجوی لغت در جدول جو

انداو
(اَ)
تره تیزک باشد و آن سبزیی است خوردنی و آن رااهل سیستان تره میره و عربان جرجیر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). تره تیزک باشد و آن را کیکیز بزای معجمه و مهمله نیز گویندو اهل سیستان تره میره خوانند و بعربی جرجیر خوانند. (فرهنگ سروری). گیاهی خوردنی که جرجیر و تره تیزک نیز گویند. (ناظم الاطباء). جرجیر بری. جرجیر دشتی. ایهقان. نهق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایهقان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندام
تصویر اندام
تن، بدن، جسم، قد و قامت، در علم زیست شناسی عضو بدن، عضوی که ظاهر باشد، کنایه از قاعده و روش صحیح، کنایه از کار آراسته و بانظام
اندام دادن: کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداد
تصویر انداد
ندها، عودها، عنبرها، جمع واژۀ ند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله، مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ به دیوار می مالند، شکوه، شکایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوش
تصویر انداوش
انداییدن، اندودن، کاهگل کردن بام یا دیوار، گل مالی کردن، آلوده کردن، انداییدن، انداویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداز
تصویر انداز
انداختن، پسوند متصل به واژه به معنای اندازنده مثلاً آتش انداز، تیرانداز، سنگ انداز، کلوخ انداز،
پسوند متصل به واژه به معنای انداخته شده مثلاً پس انداز،
پسوند متصل به واژه به معنای مناسب برای انداختن مثلاً زیرانداز، روانداز،
اندازه، مقیاس، قصد، میل، آهنگ، مرتبه، لیاقت، مقام
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
بی ترس و شجاع و زیرک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیرون آوردن حق خود را از کسی: اندس حقه منه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
پیروی خوی ناکسان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیروی کردن از اخلاق افراد پست. (از اقرب الموارد). و رجوع به ندع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
تباه کردن، یقال: اندغ به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِزْ)
سخت راندن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زراندود کننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است در سه فرسخی سمرقند، ابوعلی حسن بن علی بن سباع بن نصربکری سمرقندی انداقی منسوب بدانجاست. و نیز انداق دهی است در دوفرسخی مرو. (از معجم البلدان). و رجوع به المشترک یاقوت شود، شکوه و شکایت. (برهان قاطع). شکوه. (آنندراج). شکایت. (جهانگیری) ، غیبت. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، بهتان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج) :
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.
بوشکور.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشۀ جو باد آژده.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست.
عسجدی (از لغت نامۀ اسدی ص 47).
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام.
ناصرخسرو.
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.
خاقانی.
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح.
خاقانی.
ز پری شکم اندام مار بگشاید.
ظهیر.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.
نظامی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.
نظامی.
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی.
نظامی.
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته.
نظامی.
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانۀ لعلش بیاکنم.
کمال.
اندام تو خود حریر چینی است
دیگر چه کنی قبای اطلس.
سعدی.
سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود.
سعدی.
خشک شد اندام گل از رنج باد
باد در اندام کسی را مباد.
امیرخسرو.
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن.
سلمان (از آنندراج).
خال، نقطۀ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه، اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب).
- اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف) : و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
- آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب).
- پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود.
- ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب).
- سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد:
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی.
- سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب).
- سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد:
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی.
اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.
سعدی.
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام
اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری.
سعدی.
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل.
سعدی.
- ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی).
- عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین).
- عرض اندام کردن، خودنمایی کردن.
- گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند:
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده.
سعدی.
گل را مبرید پیش من نام
با عشق وجود آن گل اندام.
سعدی.
و رجوع به گل اندام در حرف ’گ’ شود.
- لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان).
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام.
سلمان (از آنندراج).
و رجوع به لرزه شود.
- نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد:
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
سعدی (هزلیات).
چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان).
- نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب).
، اندودن. کاهگل گرفتن (بام، دیوار). گل مالیدن. (فرهنگ فارسی معین). کهگل کردن بر دیوارو آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، طمع کردن، آرزومند شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِزْ)
پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش سده شهرستان اصفهان با 4372 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تنباکو و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اندودکننده و کاهگل مالنده. (ناظم الاطباء). کاهگل کن وکاهگل کننده. (مؤید الفضلاء) (از شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اندخود. رجوع به اندخود و انتخد شود، داخل کردن. وارد کردن. (فرهنگ فارسی معین). بدرون آوردن. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ.
ابوشکور.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ.
ابوشکور.
یکی را ز ماه اندرآری بچاه
یکی را ز چاه اندرآری بماه.
فردوسی.
پدر گر بمغز اندرآرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد.
فردوسی.
برنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست.
فردوسی.
مهرگان آمد در بگشاییدش
اندرآرید و تواضع بنماییدش.
منوچهری.
او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان). پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه).
- بجنگ اندرآوردن، داخل جنگ کردن. بجنگ برخیزانیدن. بجنگ واداشتن. متعدی بجنگ اندرآمدن:
سپه را بجنگ اندرآورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه.
فردوسی.
از آنجایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه.
فردوسی.
وزآن پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندرآریم برسان کوه.
فردوسی.
به انبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
- بگفتار اندرآوردن، بسخن آوردن. بحرف آوردن:
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست.
رشید سمرقندی.
، شروع کردن. آغازیدن. (یادداشت مؤلف) :
گر از کیقباد اندرآری شمار
براین تخمه بر سالیان شد هزار
که باتاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
و رجوع به آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قیاس.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ / وِ)
مالۀ استادان بنا باشد و آن افزاری است که بدان گل و گچ بر بام و دیوار مالند. (برهان قاطع) (آنندراج). مالۀ بنایان که بدان اندود کنند و بام اندایند. اندا و انداوه بدل یکدیگرند. (انجمن آرا). ماله که بدان اندود کنند. (فرهنگ سروری). مسجه. مسیعه. ماله که آلت اندایش است. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ)
انداویدن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از انداء
تصویر انداء
افزون شدن، نمنا کاندن تر گرداندن بلند آوازگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندای
تصویر اندای
دوست و رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندام
تصویر اندام
بدن و تن، کالبد، جسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداز
تصویر انداز
قصد و میل نمودن، فصد و عزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندار
تصویر اندار
از حساب و شمارش کم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله بنایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداخ
تصویر انداخ
تند دویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداح
تصویر انداح
جمع ندح، فراخی ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ندبه، داغ ها، نشان ها، بر پوست کندگی زخم، خود به سیج افکندن، به رنج افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداد
تصویر انداد
مانند و همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداد
تصویر انداد
جمع ندّ، مثل، مانند، همتا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انداز
تصویر انداز
قصد و میل حمله کردن، اندازه، مقیاس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندام
تصویر اندام
تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو
اندام تناسلی: قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند
اندام حسی: هر یک از اندام های تخصصی مانند، چشم، گوش، زبان و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندام
تصویر اندام
عضو
فرهنگ واژه فارسی سره
سبک
دیکشنری اردو به فارسی