جدول جو
جدول جو

معنی انبارسر - جستجوی لغت در جدول جو

انبارسر
روستایی از دهستان گلیجان ییلاقی تنکابن، روستایی از دهستان گلیجان ییلاقی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انباره
تصویر انباره
دستگاهی که انرژی برق برای مواقع لزوم در آن ذخیره می شود، آکومولاتور، خازن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبارک
تصویر انبارک
در دورۀ ساسانیان، محل نگه داری اسلحه و مهمات سپاهیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبارش
تصویر انبارش
پر کردن به صورت مداوم و مکرر، پرکردنی، هرچه که درون چیزی را با آن پر کنند
فرهنگ فارسی عمید
کسی که انبار به او سپرده شده و حساب کالاهایی که در انبار است در دست اوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
انباشتن، برای مثال به یک سخن دهن ظلم را فروبندی / به یک سخا شکم آز را بینباری (ظهیرالدین فاریابی - ۱۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
انباشته، پرکرده
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ رَ)
مخازنی که در زمان صلح اسلحه و ادوات جنگی را در آن انبار می کردند. (از ایران در زمان ساسانیان ص 241) ، همراهی کردن. همکاری کردن:
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
انباربان. انباری. (زمخشری). کسی که انبار ذخیره بآن سپرده است. (ناظم الاطباء). محافظ انبار. نگهبان محل کالا و ارزاق. (فرهنگ فارسی معین). حسابدار انبار. حافظ انبار. آنکه حساب محتوی انبار با اوست. (یادداشت مؤلف) ، رقیب داشتن:
چوآمد بشاه جهان آگهی
که انباز دارد بشاهنشهی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَمْ رَ / رِ)
پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا، ذیل انبار) (آنندراج، ذیل انبار) ، ترقی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
هودجی که پشت فیل گذارند. (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن: انبس، اسرع، و از آنست قول قائل به ام سنبس در خواب: ’اذا ولدت سنبساً فانبسی’. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
شاعر معاصر رشید وطواط بود. شخص اخیر بیت زیر را از وی نقل کرده است:
آن کودک طباخ بر آن چندان نان
ما را بلبی همی ندارد مهمان.
(از حدائق السحر چ عباس اقبال ص 41).
اطلاع دیگری از او بدست نیامد
لغت نامه دهخدا
(اَمْ لُ)
درخت تاک. (از مفردات ابن البیطار) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بارْ وَ)
بی میوه. بی حاصل. بی بار. بی بر. درختی که میوه ندارد. مقابل بارور
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
جمع واژۀ انبار. استخرها و تالابها: و جایها که آب از آن کشند و انبارات یعنی برکه ها. (تاریخ قم ص 42). و رجوع به انبار شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
دهی از بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج با 230 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، توتون و عسل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ دَ)
پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج). انباشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. انبار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
تو جیحون مینبار هرگز بمشک
که من برگشایم در گنج خشک.
دقیقی.
بینبارم این رود جیحون بمشک
بمشک آب دریا کنم پاک خشک.
دقیقی.
ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار.
فرخی.
وآنگه آن کیسه بکافور بینباری
درکشی سرش بابریشم زنگاری.
منوچهری.
اگر تو آسمان را درنوردی
همان دریا بینباری بمردی.
(ویس و رامین).
خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد.
ناصرخسرو.
بیاغارد بخون پهلوی ماهی
بینبارد بگرد افلاک گردان.
ناصرخسرو.
نه فلک را بکام بگذاریم
پنج و چهار و سه را بینباریم.
سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف).
بیک سخن دهن آرزو فروبندی
بیک سخا دهن آز را بینباری
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.
نظامی.
زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی
در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش.
شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف).
، مانند شدن:
از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ دِ)
دهی است از بخش نور شهرستان آمل با190 تن سکنه. آب آن از زهاب رود محلی و محصول آن برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
کسی که جهت زراعت کود حمل می کند و می کشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ دَ / دِ)
انباشته. پرکرده. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). پر. مملو. (از شعوری ج 1 ورق 129 الف).
لغت نامه دهخدا
کسی که انبار را به او سپرده باشند و کلا حساب کالاها را داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادبارگر
تصویر ادبارگر
نگون بخت سیه روز آنکه بدبختی بدو روی میاورد مدبر بد اقبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارگو
تصویر انبارگو
فرانسوی باربست بازداشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
پر شده مملو انباشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
پرکردن، انبار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباره
تصویر انباره
پرکردن و انباشتن مخزن، قوه برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارش
تصویر انبارش
پر کردن انباردن، چیزی که جوف چیز دیگر را بدان پر کنند حشو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارش
تصویر انبارش
((اَ رِ))
انبار کردن، چیزی که درون چیز دیگر را با آن پر کنند، حشو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
((~ دَ))
پر کردن، انباشتن
فرهنگ فارسی معین
((اَ رِ))
دستگاهی که می توان در آن برق ذخیره کرد و در هنگام لزوم از آن استفاده کرد، آکومولاتور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبارده
تصویر انبارده
((اَ دِ یا دَ))
انباردن، پرشده، مملو، انباشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباره
تصویر انباره
آکومولاتور، خازن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انباردن
تصویر انباردن
ذخیره کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
سترون، عاقر، عقیم، نازا
متضاد: بارور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان گیل خوران قائم شهر که به آن انبار سر هم می
فرهنگ گویش مازندرانی