جدول جو
جدول جو

معنی امئن - جستجوی لغت در جدول جو

امئن
آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امین
تصویر امین
(پسرانه)
مورد اطمینان، درستکار، لقب پیامبر (ص)، به صورت پسوند و پیشوند همراه با بعضی نامها می آید و نامجدید می سازد مانند محمد امین، امین عباس، و امین همایون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امان
تصویر امان
(پسرانه)
ایمنی، آرامش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امن
تصویر امن
بی ترسی، مطمئن، آسایش، آرامش قلب، آسوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امان
تصویر امان
بی ترسی، ایمنی، آسایش، آرامش، امان بدهید، امان نامه
امان خواستن: زنهار خواستن، پناه خواستن
امان دادن: کسی را در پناه خود درآوردن و جان و مال او را حفاظت کردن، فرصت دادن، زمان دادن
امان یافتن: در پناه کسی درآمدن، زنهار یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امین
تصویر امین
امانت دار، کسی که مردم به او اعتماد کنند، طرف اعتماد، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ثَ)
مرد چکمیزک زده که بولش قطره قطره چکد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کسی که نمیتواند بولش را در مثانه نگه دارد. (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ ما)
بصیغۀ تثنیه، گنده دهنی و بیخوابی.
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مَ)
تثنیۀ ام. دو مادر.
- ورم امین، بیماریی که از آماس ام الغلیظ و ام الرقیق پدید آید. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشتر مادۀ استوارخلقت. (آنندراج). ناقۀ امون، شتر مادۀ استوارخلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، امن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
قدیس مصری در قرن چهارم میلادی (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
یکی از خدایان مصر قدیم. (از لاروس). امون یا امین به معنی مستور و یکی از خدایان هشتگانه مصریان بود که ثالوث، اول آنان بوده است. صورت امون بر ابنیۀ قدیم مصر منقوش است و آن شبیه به انسانی است که قبایی از کتان در بر کرده و زناری بر کمر بسته و آلتی در دست دارد که کنایه از حیات است وعصایی در دست دیگر دارد که کنایه از عصای مملکت است و کلاه درازی بر سر نهاده که دو رشتۀ دراز از آن آویخته است، و اسم او در کتاب مقدس بیشتر بلفظ نو مقرون است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به آمون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
سست تر: فأما ورق هذه الشجره (حورومی) فهو یفعل کل شی ٔ یفعله وردها الا ان الورق اضعف و امهن من قوهالزهر. (مفردات ابن بیطار).
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
درشت تر و استوارتر. (ناظم الاطباء). متین تر
لغت نامه دهخدا
قیصرزادۀ رومی بوده است در زمانی که گشتاسب به روم رفته بود. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن شود، تازه. جدید. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ای خدا مستجاب کن. چنین بادا. چنین کن. (منتهی الارب). آمین. و رجوع به آمین شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ ما)
امانت دار و معتمدالیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص امینی که بدو امانت سپارند. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ایمن شدن. (مصادر زوزنی). بی ترس و بیم گردیدن. بی بیمی. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء). زنهاری. (منتهی الارب) (بهار عجم). بی خوف بودن و ایمنی. (آنندراج). آرامش و اطمینان. (از اقرب الموارد) :
آنرا پس سختی ز همه رنج امان بود
وین را پس سختی ز همه رنج امان است.
منوچهری.
یافته و بافته ست شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان.
خاقانی.
ره امان نتوان رفت و دل رهین امل
رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا.
خاقانی.
وگر خواهی کزین منزل امان آن سرایابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو.
خاقانی.
بعدل و احسان و امن و امان بیمن کفالت و حسن ایالت شمس المعالی آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
کنج امان نیست درین خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان.
نظامی.
اقصای برّ و بحر بتابید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر بارۀ امان.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
امانت دار. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء). زنهاردار. (فرهنگ فارسی معین). قفان. (منتهی الارب، ذیل ق ف ن). قبان. (منتهی الارب، ذیل ق ب ن). مقابل خائن، زنهارخوار. (یادداشت مؤلف) : طالب و صابر و بر سر دل خویش امین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
برین گنج گوهر یکی نیک بنگر
کرا بینی امروز امین محمد؟
ناصرخسرو.
کیسۀ عمر سپردیم بدهر
دهر غدار امین بایستی.
خاقانی.
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار.
خاقانی.
خداترس باید امانت گزار
امین کز تو ترسد امینش مدار
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر هلاک.
(بوستان).
امین خدا مهبط جبرئیل.
(بوستان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند با 655 تن سکنه. محصول آن غلات، زعفران و زرشک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
بامکانت تر و بامرتبه تر. (ناظم الاطباء). تواناتر. (فرهنگ فارسی معین) : والانکار بالید (فی نهی المنکر) امکن و الا باللسان و الا بالقلب. (معالم القربه)، زکام زده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زکام رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، سخت کشیدن کمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کمان پر درکشیدن. (تاج المصادر بیهقی)، برخورداری دادن، زمان دادن، گویند: املاه اﷲ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مهلت دادن. (ترجمان ترتیب عادل) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (آنندراج)، روزگار دراز گذاشتن. (منتهی الارب). گویند املیت له فی غیه، و از آنست قول خداوند: املی لهم (قرآن 25/74). (از منتهی الارب)، درازرسن گذاشتن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قید اشتر فراخ بکردن. (تاج المصادر بیهقی). گویند املیت البعیر، یعنی فراخ کردم قید آنرا. (از منتهی الارب)، نویسانیدن دیگری را بتلقین. (از مؤید الفضلاء). از خود چیزی گفتن. (غیاث اللغات). مطلبی را تقریر کردن تا دیگری بنویسد. (فرهنگ فارسی معین) : صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). هرچه من پس از این نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد. (تاریخ بیهقی)، برگردانیدن. (آنندراج). اعادۀ شی ٔ مره بعد اخری. (یادداشت مؤلف). آغاز کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، فروگذاشتن. (آنندراج). دو معنی اخیر در فرهنگهای دیگر بدست نیامد،
{{اسم مصدر}} نوشتن از تلقین دیگری. (از مؤید الفضلاء). نوشتن و املا کردن کتاب را. (ناظم الاطباء). از یاد چیزی نوشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نوشتن مطلبی که شخصی تقریر کند. دیکته. (فرهنگ فارسی معین)، طریق نوشتن کلمات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). درست نویسی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نوشتن ترکیب حروف موافق قاعده. (آنندراج). رسم الخط. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رسم خط. املای فارسی یعنی رسم خط (رسم الخط) فارسی که بیشتر از هزار سال است زبان فارسی و دیگر لهجه های ایرانی بدان نوشته میشود از اعراب اخذ شده است و خط عربی در زمانی قریب بظهور اسلام از دو قوم گرفته شده، نخست از قوم نبطی در جانب حوران و دوم از سریانیان از طریق حیره (نزدیک کوفه). این هر دو خط از خطوط سامی بود که اولی منشاء خط نسخ و دومی مبداء خط کوفی شد. خط عربی در آغاز بی نقطه و بی شکل بود. در قرن نخستین اسلامی اشکال و اعجام در آن وارد گردید و کم کم ترقی کرد و چون خط عربی با همه اشکالات آن از خط پهلوی آسانتر بود بزودی بوسیلۀ ایرانیان مسلمان یا کسانی که با زبان عربی بنحوی از انحاء آشنایی می یافتند پذیرفته شده و کم کم بوسیلۀ خطاطان ایرانی تکامل یافت و بتدریج مستعد تحریر فارسی دری یعنی لهجۀ رسمی و کتابتی ایران دورۀ اسلامی گردید. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف ذبیح اﷲ صفا ج 1 ص 155). و رجوع به همین کتاب، و خط شود، علمی است که از تغییراتی که بر اشکال خطوط عربی عارض میشود بحث می کند، نه از جهت زیبایی آنها بلکه از جهت دلالت آنها بر الفاظ. (از کشف الظنون)، مجلسی از مجالس افادۀ علمی که در آن استاد مطالبی را که پیش می آید بر شاگردان القا کند. (از المرجع).
- صحیفۀ املا، صفحه ای که مطلبی را که کسی تقریر می کند در آن نویسند:
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
، در نزد محدثان و اخباریان، عبارتست از القاء حدیث از طرف محدث به اصحاب و بیان غریب و فقه و اسناد آن. (از المرجع).
- املا پرسیدن، استملاء. (منتهی الارب).
- املا خواستن، استملاء. (منتهی الارب).
- املا وانشاء، خط و ربط: املا و انشاء فلانی خوب نیست
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث). کاذب. دروغزن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مؤنت کشنده و بار کشنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سورتهای قرآن که هریک کمابیش صد آیت است چون یونس و هود و یوسف و بنی اسرائیل و کهف و مانند آن. و این مأخوذ است از قول رسول: اعطیت مکان الزبور المائن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
دروغتر. اکذب: احسن الشعر امینه و اعذبه اکذبه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از امکن
تصویر امکن
تواناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امثن
تصویر امثن
چکمیزکی کسی که شاشش بند نمی شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امان
تصویر امان
پناه، آسایش و آرامش، ایمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امن
تصویر امن
بی ترس بودن، اطمینان، آسایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امان
تصویر امان
بی ترسی، ایمنی، زنهار، پناه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امکن
تصویر امکن
((اَ کَ))
تواناتر، جادارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امین
تصویر امین
((اَ))
امانتدار، معتمد، وکیل، مباشر، مدیر، مرشد، مرد کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امان
تصویر امان
زنهار، پناه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امین
تصویر امین
درستکار، راستین، گرودار
فرهنگ واژه فارسی سره
استوار، امانت دار، ثقه، درستکار، درست، درست کردار، صالح، موتمن، معتمد، معتمد، موثق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پناه، حمایت، زنهار، کنف، مهلت، نگهداری، تامین، فرجه، امن، ایمن، مصون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از متعلقات تیرکمان یا رزین است و آن چرمی به طول تقریبی ده.، انبان
فرهنگ گویش مازندرانی