جدول جو
جدول جو

معنی الفنجیده - جستجوی لغت در جدول جو

الفنجیده
اندوخته، جمع کرده شده
تصویری از الفنجیده
تصویر الفنجیده
فرهنگ فارسی عمید
الفنجیده(اَ فَدَ / دِ)
نعت مفعولی از الفنجیدن. اندوخته. جمع کرده شده. کسب شده. مدخر. الفخته. الفغده. الفخده. الفنج. رجوع به الفنج و الفنجیدن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
الفنجیده
اکتسابی
تصویری از الفنجیده
تصویر الفنجیده
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انجیده
تصویر انجیده
ریزریزشده، زخم خورده، آزرده، زخمی، برای مثال زمین خسته از خون انجیدگان / هوا بسته از آه رنجیدگان (نظامی۵ - ۷۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن، برای مثال خوی نیکو و داد را بلفنج / کاین دو سیرت ز خوی احرار است (ناصرخسرو - ۲۸۵)، میلفنج دشمن که دشمن یکی / فزون است و دوست از هزار اندکی (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفنجگاه
تصویر الفنجگاه
جای اندوختن و گرد آوردن، محل ذخیره، برای مثال الفنجگاه توست جهان زاینجا / برگیر زود زاد ره محشر (ناصرخسرو - ۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از لنجیدن. بیرون کشیده. آخته. آهخته
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیلفنجیدن. مقابل الفنجیدن. رجوع به الفنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفندن. کسب کرده شده. اندوخته شده. جمع کرده شده. رجوع به الفندن و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گندنای کوهی باشد که بعربی حشیشهالکلب خوانند و صوف الارض نیز گویند و دشوار زاییدن زنان را سودمند بود. (برهان قاطع) (آنندراج). فراسیون. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ/ دِ)
ریزریز کرده شده. (برهان قاطع). خرد کرده شده. ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ریزه ریزه شده. (فرهنگ فارسی معین) :
کاسۀ سر بازرگان بگماز شراب است
گوشت تن مجتازان انجیده کباب است.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ گَهْ)
الفنجگاه. جای اندوختن و ذخیره کردن. رجوع به الفنجگاه شود:
در این الفنجگه جویند داد خویش بیدادان
که هم زاد است بر خوانها و هم مال است در کانها.
ناصرخسرو.
الفنجگه دانش این سرای است
اینجا بطلب هرچه مر ترا نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ فَ یَ)
مأخوذ از الفانتیازیس بمعنی داءالفیل و جذام. (دزی ج 1 ص 34). رجوع به جذام شود
لغت نامه دهخدا
(قَ خوَرْ / خُرْ دَ)
وضع و کیفیت اسفنج. مانند اسفنج بودن
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
یا الفنجگه، جای اندوختن. جای گرد آوردن و جمع کردن. محل ذخیره. رجوع به الفنج و الفنجیدن و الفاختن شود:
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر در این خانه خراب.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زینجا
برگیر زود زاد ره محشر.
ناصرخسرو.
جهان را مپندار دارالقرار
بل الفنجگاهی است دارالرحال.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(یَ فَ دَ / دِ)
مدخر. بیلفغده. الفغده. الفنجیده. (یادداشت مؤلف). رجوع به الفغده شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
اندوختن و جمع کردن. (فرهنگ ناظم الاطباء). الفندن. الفخدن. الفغدن. الفیدن. الفاختن. الفختن. الفنجیدن. رجوع به الفندن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ زَ دَ)
حاصل کردن و یافتن. (ناظم الاطباء). رجوع به الفنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
کسب. (فرهنگ اوبهی). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. بهم رسانیدن. جمع آوردن. کسب کردن. حاصل کردن. اکتساب. در شرفنامۀ منیری بمعنی حاضر کردن و حاضر کنانیدن آمده است که ظاهراً حاصل کردن و حاصل کنانیدن است. رجوع به الفاختن و الفنج و الفنج کردن شود:
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
ابوشکور (از اسدی و اوبهی).
بیلفنج و ز الفغدۀ خویش خور
گلو را ز رسی بسر برمبر.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس).
درستی عمل گر خواهی ای یار
ز الفنجیدن علم است ناچار.
ابوشکور (از رشیدی و انجمن آرا و معیار جمالی).
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکیست.
ابوشکور.
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست.
ناصرخسرو.
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش بمحشر بصر نباشد.
ناصرخسرو.
گر بدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.
ناصرخسرو.
با قناعت کش ار کشی غم و رنج
ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج.
سنائی (از جهانگیری و رشیدی).
مگر عقل تو خود با تو نگفته است
قبا، گیرم بیلفنجی بقا کو.
سنائی، رسانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ابلاغ و رسانیدن سخن بکسی، گذاشتن چیزی در چیزی، گذاشتن بار بر چهارپا. (از اقرب الموارد) ، طرح کردن مسألۀ دشوار یا لغز و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، املاء کردن سخن، و آن مانند تعلیم است. (از اقرب الموارد). گفتن سخنی تا شنونده آنرا بنویسد و فراگیرد: القها علی بلال فانه امد صوتاً. (از اقرب الموارد) ، دور گردانیدن چیزی از کسی. (از اقرب الموارد) ، القاء سمع، گوش دادن. اصغاء. (از اقرب الموارد) ، القاء شبهه، شبهه انداختن. به اشتباه انداختن و مشتبه کردن، نیکی رسانیدن بکسی. نیکی کردن در حق کسی. (از اقرب الموارد) ، القاء حبل بر غارب، افسار را به کاهل (میان دو دوش) چهارپا انداختن، و کنایه از ترک کردن کار و به اختیار خود گذاشتن است. در نهج البلاغه (خطبۀ شقشقیه) آمده: لولا حضور الحاضر... لألقیت حبلها علی غاربها، یعنی اگر حضور بیعت کننده نبود.... افسار خلافت را به کاهل او میانداختم یعنی ترک میکردم و بحال خود میگذاشتم. نظیر: حبلک علی غاربک، القاء عصا یا القاء جران، کنایه از سکوت و اقامت در جایی است. پاتاوه باز کردن. بار انداختن. لنگر انداختن. رحل اقامت افکندن، القاء یا القاآت در اصطلاح عارفان به معنی خطابات و واردات آمده است، و آن واردی است ربانی رحمانی که بواسطۀ آن بنده از عالم غیب آگاه شود و حقایق روحانی رادریابد و آن یا صحیح است یا فاسد، القاء صحیح هم یاالهی ربانی است که متعلق به علوم و معارف است و یا ملکی روحانی است که باعث بر طاعت است. القاء فاسد هم یا نفسانی است که در آن حظ نفس باشد و آن را هاجس نامند، یا شیطانی است که دعوت به معصیت کند، که ’الشیطان یعدکم الفقر و یأمرکم بالفحشاء’ (قرآن 268/2) واین را وسواس نامند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی ص 54). و رجوع به همین کتاب و فرهنگ علوم عقلی ص 85 و مصباح الانس ص 15 و شرح فصوص ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انجیده
تصویر انجیده
ریزه ریزه شده ریز ریز شدن، آزرده زخم خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
گرد آوردن جمع کردن اندوختن، کسب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
((اَ فَ دَ))
گرد آوردن، جمع کردن، کسب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفنجیدن
تصویر الفنجیدن
جمع کردن، اکتساب
فرهنگ واژه فارسی سره