اندوختن. (فرهنگ رشیدی). اندوختن و جمع کردن. (فرهنگ جهانگیری). کسب کردن و جمع کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). کسب کردن و گرد کردن. (شرفنامۀ منیری). بهم رسانیدن و اندوختن و جمع کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع). الفختن. الفخدن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ رشیدی). الفیدن. (برهان قاطع)
اندوختن. (فرهنگ رشیدی). اندوختن و جمع کردن. (فرهنگ جهانگیری). کسب کردن و جمع کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). کسب کردن و گرد کردن. (شرفنامۀ منیری). بهم رسانیدن و اندوختن و جمع کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع). اَلفَختَن. اَلفَخدَن. اَلفَغدَن. اَلفَنجیدَن. (فرهنگ رشیدی). اَلفیدَن. (برهان قاطع)
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت به دور افکندن در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت، درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن، با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن، تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت عکس گرفتن از کسی یا چیزی، رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته عزل کردن، برکنار کردن معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه، از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت نابود کردن، از بین بردن نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت محروم کردن، مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت سبب شدن وضع یا حالتی منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم، سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت در معامله کسی را گول زدن اندازه گرفتن مشورت کردن، مطرح کردن، مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت به دور افکندن در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت، درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن، با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن، تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت عکس گرفتن از کسی یا چیزی، رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته عزل کردن، برکنار کردن معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه، از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت نابود کردن، از بین بردن نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت محروم کردن، مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت سبب شدن وضع یا حالتی منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم، سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت در معامله کسی را گول زدن اندازه گرفتن مشورت کردن، مطرح کردن، مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن، برای مثال آنکه مرادش درم الفختن است / پیشۀ او سوختن و سختن است (امیرخسرو۱ - ۱۰۰)، رو بخور و هم بده ورنه شوی پشیمان / هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت (رودکی - لغت فرس۱ - الفخت حاشیه)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، اَلفَنجیدن، اَلفَخدن، اَلفاختن، اَلفَغدن، اَلفَندن، اَلفیدن، برای مِثال آنکه مرادش درم الفختن است / پیشۀ او سوختن و سختن است (امیرخسرو۱ - ۱۰۰)، رو بخور و هم بده ورنه شوی پشیمان / هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت (رودکی - لغت فرس۱ - الفخت حاشیه)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ میرزا ابراهیم). اندوختن. (از فرهنگ اسدی). در نسخه ای از فرهنگ اسدی ذیل الفخت آمده: الفخت چنان بود که گویی بیندوخت و گرد آورد - انتهی. کسب کردن. گرد کردن. الفغدن. الفیدن. الفنجیدن. فعل ماضی آن الفخت و بیلفخت و بلفخت بمعنی بیندوخت. (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از هفت قلزم) : با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش رابکوش تو یک لخت بخور و بده که پر پشیمان نبود هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت. رودکی (از فرهنگ اسدی). اگر قارون شوی زالفختن مال شوی در زیر پای خاک پامال. ابوشکور (از انجمن آرا). آنکه مرادش درم الفختن است پیشۀ او سوختن و سختن است. امیرخسرو (از جهانگیری). بجز وی کیست کاندر پادشاهی بعدل و داد نام نیک الفخت. شمس فخری
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ میرزا ابراهیم). اندوختن. (از فرهنگ اسدی). در نسخه ای از فرهنگ اسدی ذیل الفخت آمده: الفخت چنان بود که گویی بیندوخت و گرد آورد - انتهی. کسب کردن. گرد کردن. الفغدن. الفیدن. الفنجیدن. فعل ماضی آن الفخت و بیلفخت و بلفخت بمعنی بیندوخت. (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از هفت قلزم) : با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش رابکوش تو یک لخت بخور و بده که پر پشیمان نبود هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت. رودکی (از فرهنگ اسدی). اگر قارون شوی زالفختن مال شوی در زیر پای خاک پامال. ابوشکور (از انجمن آرا). آنکه مرادش درم الفختن است پیشۀ او سوختن و سختن است. امیرخسرو (از جهانگیری). بجز وی کیست کاندر پادشاهی بعدل و داد نام نیک الفخت. شمس فخری
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن