جدول جو
جدول جو

معنی العجب - جستجوی لغت در جدول جو

العجب
(اَ عَ جَ)
شگفتا. ای شگفت. ای عجب. واه. واهاً. رجوع به عجب شود، راههای کج و پیچیده که بر رونده دشوار باشد. (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
العجب
شگفتا، ای عجب
تصویری از العجب
تصویر العجب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوالعجب
تصویر بوالعجب
هر چیز عجیب وغریب، کسی که کارهای شگفت بکند، شعبده باز. گویا دراصل کنیه ای بوده برای کسی که چشم بندی و تردستی و شعبده می کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلعجب
تصویر بلعجب
پرشگفتی، بسیار عجیب، بسیار شگفت آور، آنکه کارهای شگفت انگیز بکند، شعبده باز، برای مثال ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود / تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود (فخرالدین اسعد - ۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوالعجبی
تصویر بوالعجبی
شعبده بازی، تردستی، برای مثال وین بوالعجبی و چشم بندی / در صنعت سامری ندیدم (سعدی۲ - ۴۹۵)، حقه بازی، جلوه دادن باطل به صورت حق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
عجیب تر، شگفت آورتر، به شگفت آورنده تر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ابوالعجب، شعبده باز و تردست معروف و او می گفت که برای معتمد خلیفه بازی کرده است. (ابن الندیم) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَ جَ)
خداوند شگفتی. (قاضی محمد دهار). مشعوذی. (اساس البلاغۀ زمخشری). مشعبد. حقه باز. تردست. چشمبند. بوالعجب. بلعجب. و منصور ابوالعجب یکی از آنان است که برای معتمد خلیفه بازی کرده و ابن الندیم صاحب الفهرست نیز لعب حقۀ او دیده است. و رجوع به بلعجب شود
لغت نامه دهخدا
(بُلْ عَ جَ)
غریب و عجیب. مسخره و مضحکه. شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب، یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج) (غیاث). بازیگر. (شرفنامۀ منیری). ابوالعجب:
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثی ست بوالعجب.
ناصرخسرو.
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کار ما کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب.
ناصرخسرو.
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبی.
رشید وطواط.
او چو درآمد ز در بانگ برآمد ز من
کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب.
خاقانی.
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.
خاقانی.
شه بیت سرّ عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بوالعجب بطلب از سفینه ای.
عطار.
بوالعجب مرغی است جان عاشقان
کز دو کونش می نیابد آشیان.
عطار.
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب.
مولوی.
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب.
مولوی.
صید از کمند اگر بجهدبوالعجب بود
ورنی چو در کمند بمیرد عجیب نیست.
سعدی.
بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسد
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد.
سعدی.
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم.
سعدی.
زیرکی را گفتم این احوال بین خندیدگفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی.
حافظ.
رجوع به بلعجب و ابوالعجب شود، القی بوانیه، یعنی مقیم شد و ثابت گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
سخت شگفت انگیزگوینده. عجیب گوی:
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
رجوع به بلعجب گوی شود
لغت نامه دهخدا
(بُلْ عَ جَ)
چیزهای عجیب و بدیع. هر چیز به شگفت آورنده. شعبده بازی. (ناظم الاطباء). تردستی. چشم بندی:
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهراشک خود دلدار همی پوشد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 500).
قضا به بوالعجبی تا کی ات نماید لب
به هفت مهرۀزرین و حقۀ مینا.
خاقانی.
این بوالعجبی و چشم بندی
در صنعت سامری ندیدم.
سعدی.
بوالعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.
سعدی.
پری نهفته رخ و دیو در کرشمۀ ناز
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است.
حافظ.
رجوع به بلعجبی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ جَ)
پرشگفتی. عجیب. (فرهنگ فارسی معین). بوالعجب. ابوالعجب. غریب. مورداعجاب. مورد تفخیم. و رجوع به بل شود:
تو صورت نیستی معنی طلب کن
نظر در جسم و جان بلعجب کن.
ناصرخسرو.
گم کرده سر رشتۀ تدبیر دلم باز
در طره سرگم شدۀ بلعجب تو.
اثیر اخسیکتی.
نقاش قضا صدهزاران نقش بدیع و طراز بلعجب بر روی ریاحین آرایش کرده. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). از وقایع بلعجب که در مدت مقام پادشاه بر در شهر بود درین مدت آن بود که... (المضاف الی بدایع الازمان ص 51).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لعاب رفتن از دهان و لعاب ناک شدن دهان. (منتهی الارب) (آنندراج). لعاب داشتن دهان بچه و جاری شدن آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوالعجب
تصویر بوالعجب
غریب و عجیب، مسخره، شعبده باز، صاحب تعجب و بازیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوالعجب
تصویر ابوالعجب
شگفتی زای شگفتی آورد، پرشگفتی، شعبده باز مشعبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
شگفت آورنده تر، عجیبتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از العاب
تصویر العاب
بازی کردن، واداشتن به بازی یا اسباب بازی آوردن برای دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعجب
تصویر بلعجب
بسیار عجیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوالعجب
تصویر ابوالعجب
((~. عَ جَ))
هر چیز که شگفتی آورد، شعبده باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوالعجب
تصویر بوالعجب
((بُ لْ عَ جَ))
شگفت آور، شعبده، پر از شگفتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلعجب
تصویر بلعجب
((بُ عَ))
بوالعجب. ابوالعجب، پر شگفتی، عجیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از العاب
تصویر العاب
((اِ))
به بازی انگیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
((اَ جَ))
عجیب تر، شگفت آورتر
فرهنگ فارسی معین