پرشگفتی، بسیار عجیب، بسیار شگفت آور، آنکه کارهای شگفت انگیز بکند، شعبده باز، برای مثال ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود / تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود (فخرالدین اسعد - ۷۸)
پرشگفتی، بسیار عجیب، بسیار شگفت آور، آنکه کارهای شگفت انگیز بکند، شعبده باز، برای مِثال ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود / تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود (فخرالدین اسعد - ۷۸)
خداوند شگفتی. (قاضی محمد دهار). مشعوذی. (اساس البلاغۀ زمخشری). مشعبد. حقه باز. تردست. چشمبند. بوالعجب. بلعجب. و منصور ابوالعجب یکی از آنان است که برای معتمد خلیفه بازی کرده و ابن الندیم صاحب الفهرست نیز لعب حقۀ او دیده است. و رجوع به بلعجب شود
خداوند شگفتی. (قاضی محمد دهار). مشعوذی. (اساس البلاغۀ زمخشری). مشعبد. حقه باز. تردست. چشمبند. بوالعجب. بُلعجب. و منصور ابوالعجب یکی از آنان است که برای معتمد خلیفه بازی کرده و ابن الندیم صاحب الفهرست نیز لعب حقۀ او دیده است. و رجوع به بلعجب شود
غریب و عجیب. مسخره و مضحکه. شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب، یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج) (غیاث). بازیگر. (شرفنامۀ منیری). ابوالعجب: دعوی همی کند که نبی را خلیفتم در خلق این شگفت حدیثی ست بوالعجب. ناصرخسرو. بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب کار ما کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب. ناصرخسرو. همه افاضل گیتی بدست من باشند بدان مثال که مهره بدست بوالعجبی. رشید وطواط. او چو درآمد ز در بانگ برآمد ز من کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب. خاقانی. درد عشق تو بوالعجب دردیست که چو درمان کنم بتر گردد. خاقانی. شه بیت سرّ عشق که مطلوب جمله اوست بیتی است بوالعجب بطلب از سفینه ای. عطار. بوالعجب مرغی است جان عاشقان کز دو کونش می نیابد آشیان. عطار. بحث عقل و حس اثر دان یا سبب بحث جانی یا عجب یا بوالعجب. مولوی. چون که مکرت شد فنای مکر رب برگشایی یک کمینی بوالعجب. مولوی. صید از کمند اگر بجهدبوالعجب بود ورنی چو در کمند بمیرد عجیب نیست. سعدی. بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسد فلک خیره کش از جور مگر بازآمد. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. زیرکی را گفتم این احوال بین خندیدگفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی. حافظ. رجوع به بلعجب و ابوالعجب شود، القی بوانیه، یعنی مقیم شد و ثابت گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
غریب و عجیب. مسخره و مضحکه. شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب، یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج) (غیاث). بازیگر. (شرفنامۀ منیری). ابوالعجب: دعوی همی کند که نبی را خلیفتم در خلق این شگفت حدیثی ست بوالعجب. ناصرخسرو. بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب کار ما کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب. ناصرخسرو. همه افاضل گیتی بدست من باشند بدان مثال که مهره بدست بوالعجبی. رشید وطواط. او چو درآمد ز در بانگ برآمد ز من کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب. خاقانی. درد عشق تو بوالعجب دردیست که چو درمان کنم بتر گردد. خاقانی. شه بیت سرّ عشق که مطلوب جمله اوست بیتی است بوالعجب بطلب از سفینه ای. عطار. بوالعجب مرغی است جان عاشقان کز دو کونش می نیابد آشیان. عطار. بحث عقل و حس اثر دان یا سبب بحث جانی یا عجب یا بوالعجب. مولوی. چون که مکرت شد فنای مکر رب برگشایی یک کمینی بوالعجب. مولوی. صید از کمند اگر بجهدبوالعجب بود ورنی چو در کمند بمیرد عجیب نیست. سعدی. بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسد فلک خیره کش از جور مگر بازآمد. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. زیرکی را گفتم این احوال بین خندیدگفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی. حافظ. رجوع به بلعجب و ابوالعجب شود، القی بوانیه، یعنی مقیم شد و ثابت گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چیزهای عجیب و بدیع. هر چیز به شگفت آورنده. شعبده بازی. (ناظم الاطباء). تردستی. چشم بندی: از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را در گوهراشک خود دلدار همی پوشد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 500). قضا به بوالعجبی تا کی ات نماید لب به هفت مهرۀزرین و حقۀ مینا. خاقانی. این بوالعجبی و چشم بندی در صنعت سامری ندیدم. سعدی. بوالعجبی های خیالت ببست چشم خردمندی و فرزانگی. سعدی. پری نهفته رخ و دیو در کرشمۀ ناز بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است. حافظ. رجوع به بلعجبی شود
چیزهای عجیب و بدیع. هر چیز به شگفت آورنده. شعبده بازی. (ناظم الاطباء). تردستی. چشم بندی: از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را در گوهراشک خود دلدار همی پوشد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 500). قضا به بوالعجبی تا کی ات نماید لب به هفت مهرۀزرین و حقۀ مینا. خاقانی. این بوالعجبی و چشم بندی در صنعت سامری ندیدم. سعدی. بوالعجبی های خیالت ببست چشم خردمندی و فرزانگی. سعدی. پری نهفته رخ و دیو در کرشمۀ ناز بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است. حافظ. رجوع به بلعجبی شود
پرشگفتی. عجیب. (فرهنگ فارسی معین). بوالعجب. ابوالعجب. غریب. مورداعجاب. مورد تفخیم. و رجوع به بل شود: تو صورت نیستی معنی طلب کن نظر در جسم و جان بلعجب کن. ناصرخسرو. گم کرده سر رشتۀ تدبیر دلم باز در طره سرگم شدۀ بلعجب تو. اثیر اخسیکتی. نقاش قضا صدهزاران نقش بدیع و طراز بلعجب بر روی ریاحین آرایش کرده. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). از وقایع بلعجب که در مدت مقام پادشاه بر در شهر بود درین مدت آن بود که... (المضاف الی بدایع الازمان ص 51).
پرشگفتی. عجیب. (فرهنگ فارسی معین). بوالعجب. ابوالعجب. غریب. مورداعجاب. مورد تفخیم. و رجوع به بُل شود: تو صورت نیستی معنی طلب کن نظر در جسم و جان بلعجب کن. ناصرخسرو. گم کرده سر رشتۀ تدبیر دلم باز در طره سرگم شدۀ بلعجب تو. اثیر اخسیکتی. نقاش قضا صدهزاران نقش بدیع و طراز بلعجب بر روی ریاحین آرایش کرده. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). از وقایع بلعجب که در مدت مقام پادشاه بر در شهر بود درین مدت آن بود که... (المضاف الی بدایع الازمان ص 51).