جدول جو
جدول جو

معنی ابوالعجب

ابوالعجب((~. عَ جَ))
هر چیز که شگفتی آورد، شعبده باز
تصویری از ابوالعجب
تصویر ابوالعجب
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با ابوالعجب

ابوالعجب

ابوالعجب
شگفتی زای شگفتی آورد، پرشگفتی، شعبده باز مشعبد
ابوالعجب
فرهنگ لغت هوشیار

ابوالعجب

ابوالعجب
خداوند شگفتی. (قاضی محمد دهار). مشعوذی. (اساس البلاغۀ زمخشری). مشعبد. حقه باز. تردست. چشمبند. بوالعجب. بُلعجب. و منصور ابوالعجب یکی از آنان است که برای معتمد خلیفه بازی کرده و ابن الندیم صاحب الفهرست نیز لعب حقۀ او دیده است. و رجوع به بلعجب شود
لغت نامه دهخدا

بوالعجب

بوالعجب
غریب و عجیب، مسخره، شعبده باز، صاحب تعجب و بازیگر
بوالعجب
فرهنگ لغت هوشیار

بوالعجب

بوالعجب
هر چیز عجیب وغریب، کسی که کارهای شگفت بکند، شعبده باز. گویا دراصل کنیه ای بوده برای کسی که چشم بندی و تردستی و شعبده می کرده
بوالعجب
فرهنگ فارسی عمید

بوالعجب

بوالعجب
غریب و عجیب. مسخره و مضحکه. شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب، یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج) (غیاث). بازیگر. (شرفنامۀ منیری). ابوالعجب:
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثی ست بوالعجب.
ناصرخسرو.
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کار ما کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب.
ناصرخسرو.
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبی.
رشید وطواط.
او چو درآمد ز در بانگ برآمد ز من
کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب.
خاقانی.
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.
خاقانی.
شه بیت سرّ عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بوالعجب بطلب از سفینه ای.
عطار.
بوالعجب مرغی است جان عاشقان
کز دو کونش می نیابد آشیان.
عطار.
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب.
مولوی.
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب.
مولوی.
صید از کمند اگر بجهدبوالعجب بود
ورنی چو در کمند بمیرد عجیب نیست.
سعدی.
بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسد
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد.
سعدی.
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم.
سعدی.
زیرکی را گفتم این احوال بین خندیدگفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی.
حافظ.
رجوع به بلعجب و ابوالعجب شود، القی بوانیه، یعنی مقیم شد و ثابت گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا