افضلی والی اسکندریه و غلام ملک الافضل بن امیرالجیوش بود. رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود، مانده شدن، دمه و تاسه برافتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنده شدن. یقال: ’بئر لایفثج (مجهولاً) ، ای لاینزع. (از ناظم الاطباء)
افضلی والی اسکندریه و غلام ملک الافضل بن امیرالجیوش بود. رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود، مانده شدن، دمه و تاسه برافتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنده شدن. یقال: ’بئر لایفثج (مجهولاً) ، ای لاینزع. (از ناظم الاطباء)
از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 572 و 573 شود، دل تافته و بی قرار گردیدن، اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی، تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، درجستن اسب. (منتهی الارب)
از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 572 و 573 شود، دل تافته و بی قرار گردیدن، اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی، تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، درجستن اسب. (منتهی الارب)
محلی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز است. دارای 600 تن سکنه است. ساکنین از طایفۀ بنسکین می باشند. این طایفه چادرنشین و در کنار رود خانه کارون زراعت می کنندو در بهار برای تعلیف گوسفندان خود به اراضی نعمی وقیطانیه میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
محلی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز است. دارای 600 تن سکنه است. ساکنین از طایفۀ بنسکین می باشند. این طایفه چادرنشین و در کنار رود خانه کارون زراعت می کنندو در بهار برای تعلیف گوسفندان خود به اراضی نعمی وقیطانیه میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
جمع واژۀ رکن. ستونها، مستمندان. فقیران.مساکین. درویشان. مردان و زنانی که قدرت بهیچ چیز نداشته باشند. (غیاث) : فضلۀ مکارم ایشان (توانگران) به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده. (گلستان)، جمع واژۀ ارموله. رجوع به ارموله شود
جَمعِ واژۀ رُکن. ستونها، مستمندان. فقیران.مساکین. درویشان. مردان و زنانی که قدرت بهیچ چیز نداشته باشند. (غیاث) : فضلۀ مکارم ایشان (توانگران) به اَرامِل و پیران و اقارب و جیران رسیده. (گلستان)، جَمعِ واژۀ اُرموله. رجوع به ارموله شود
دهی است جزء دهستان جمع آبرود، بخش حومه شهرستان دماوند واقع در 16هزارگزی جنوب دماوند، بر سر راه فرعی گیلان. سردسیر است و 205 تن سکنه دارد. آب آن از قنات زهاب رود خانه آب سرد و محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی است و شغل اهالی زراعت است و راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان جمع آبرود، بخش حومه شهرستان دماوند واقع در 16هزارگزی جنوب دماوند، بر سر راه فرعی گیلان. سردسیر است و 205 تن سکنه دارد. آب آن از قنات زهاب رود خانه آب سرد و محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی است و شغل اهالی زراعت است و راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
نام شهری مشهور به بلاد روم نزدیک ابسس. (مراصد) ، رنگی سفید که با آن رنگ دیگر باشد. (زوزنی) ، چپار. خلنگ. خلنج. پیس. پیسه. نر پیسه. (منتهی الارب) ، سیاه و سفید، از خیل بمنزلۀ ابقع است از مرغان و سگان. اسب که دو رنگ دارد یکی سپید و دیگر هر رنگ که باشد. (تاج از مؤید). خنگ زیور. مؤنث: بلقاء. ج، بلق: نشست از بر ابلق مشک دم جهنده سرافراز و روئینه سم. فردوسی. بدو گفت کردوی کای شهریار نگه کن بدان گرد ابلق سوار. فردوسی. چنین گفت گستهم کای شهریار برآنم که آن مرد ابلق سوار برادرم بندوی جنگ آور است همان یارش از لشکری دیگر است. فردوسی. ، مجازاً، روزگار. زمانه. تصاریف دهر. صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند، بمناسبت سفیدی روز و سیاهی شب: ای تاخته شصت سال زیرت این مرکب بی قرار ابلق. ناصرخسرو. یکی بی جان و بی تن ابلق اسبی کو نفرساید بکوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید. ناصرخسرو. دهر ابلق است وعرصۀ خاکی مصافگاه منشین بر او گرت نه سر زخم خوردن است. مجیرالدین بیلقانی. اگر ابلق دهر در زین کشی وگر خنگ چرخت جنیبت کشد... شرف الدین علی یزدی. - ابلق، سنجاب ابلق، سنجاب دورنگ: نمود پوشن و جوشن ز پشت شیر و پلنگ شده بتوسن ابلق سوار هر صفدر. نظام قاری. در آن قتال دله صدر روی گردانید بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر. نظام قاری. امیران ارمک سلاطین اطلس گزیده ز سنجاب ابلق مراکب. نظام قاری. - طلب ابلق عقوق، طلب محال، چه عقوق به معنی باردار است و ابلق نر باشد: ور زو نزاد بچۀ راحت عجب مدار کابلق اگر یکی ست وگر صد، سترون است. مجیر بیلقانی. ، در تداول فارسی، پر دورنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ بر طرف کلاه زدندی زینت را. - با زنگ و ابلق، تعبیری است مثلی، بتعریض و سخریه، با لباس و سلاح و دیگر چیزها
نام شهری مشهور به بلاد روم نزدیک ابسس. (مراصد) ، رنگی سفید که با آن رنگ دیگر باشد. (زوزنی) ، چپار. خلنگ. خلنج. پیس. پیسه. نر پیسه. (منتهی الارب) ، سیاه و سفید، از خیل بمنزلۀ ابقع است از مرغان و سگان. اسب که دو رنگ دارد یکی سپید و دیگر هر رنگ که باشد. (تاج از مؤید). خنگ زیور. مؤنث: بَلْقاء. ج، بُلق: نشست از بر ابلق مشک دم جهنده سرافراز و روئینه سم. فردوسی. بدو گفت کردوی کای شهریار نگه کن بدان گرد ابلق سوار. فردوسی. چنین گفت گستهم کای شهریار برآنم که آن مرد ابلق سوار برادرْم بندوی جنگ آور است همان یارش از لشکری دیگر است. فردوسی. ، مجازاً، روزگار. زمانه. تصاریف دهر. صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند، بمناسبت سفیدی روز و سیاهی شب: ای تاخته شصت سال زیرت این مرکب بی قرار ابلق. ناصرخسرو. یکی بی جان و بی تن ابلق اسبی کو نفرساید بکوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید. ناصرخسرو. دهر ابلق است وعرصۀ خاکی مصافگاه منشین بر او گرت نه سر زخم خوردن است. مجیرالدین بیلقانی. اگر ابلق دهر در زین کشی وگر خنگ چرخت جنیبت کشد... شرف الدین علی یزدی. - ابلق، سنجاب ابلق، سنجاب دورنگ: نمود پوشن و جوشن ز پشت شیر و پلنگ شده بتوسن ابلق سوار هر صفدر. نظام قاری. در آن قتال دله صدر روی گردانید بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر. نظام قاری. امیران ارمک سلاطین اطلس گزیده ز سنجاب ابلق مراکب. نظام قاری. - طلب ابلق عقوق، طلب محال، چه عقوق به معنی باردار است و ابلق نر باشد: ور زو نزاد بچۀ راحت عجب مدار کابلق اگر یکی ست وگر صد، سترون است. مجیر بیلقانی. ، در تداول فارسی، پر دورنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ بر طرف کلاه زدندی زینت را. - با زنگ و اَبلق، تعبیری است مثلی، بتعریض و سخریه، با لباس و سلاح و دیگر چیزها
دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)، - بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)، - بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ، - بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده: فریدون بود طفلی گاوپرورد تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد، نظامی، - بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است: بالغکلامان مدرسه سخن طفلان مکتب زبان دانیش، - بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) : ای چارده ساله قرهالعین بالغنظر علوم کونین، نظامی، نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست، صائب، با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد میزان چو تمیز آمده بالغنظران را، واله هروی (از آنندراج)، و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)، - یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مکلّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مدرک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) : ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست، خاقانی، طفل می خواندمت زهی بالغ مست می گفتمت زهی هشیار، خاقانی، هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته: چنان شد حکایت در آن مرز وبوم که بالغترین کس منم زاهل روم، نظامی، بالغانی که بلغۀ کارند سر به جذر اصم فرونارند، نظامی، خرکه با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد، نظامی، - نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر: شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی به چاشت، سعدی (بوستان)، -، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد: چو با او ساختی نابالغی جنگ ببالغتر کسی برداشتی سنگ، نظامی، همه گفتند کاین خیال بد است قول نابالغان بیخرد است، نظامی، یکی تشنه میگفت و جان می سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب، سعدی (بوستان)
دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)، - بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)، - بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ، - بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده: فریدون بود طفلی گاوپرورد تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد، نظامی، - بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است: بالغکلامان مدرسه سخن طفلان مکتب زبان دانیش، - بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) : ای چارده ساله قرهالعین بالغنظر علوم کونین، نظامی، نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست، صائب، با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد میزان چو تمیز آمده بالغنظران را، واله هروی (از آنندراج)، و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)، - یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مُکَلَّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مُدرِک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) : ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست، خاقانی، طفل می خواندمت زهی بالغ مست می گفتمت زهی هشیار، خاقانی، هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته: چنان شد حکایت در آن مرز وبوم که بالغترین کس منم زاهل روم، نظامی، بالغانی که بلغۀ کارند سر به جذر اصم فرونارند، نظامی، خرکه با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد، نظامی، - نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر: شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی به چاشت، سعدی (بوستان)، -، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد: چو با او ساختی نابالغی جنگ ببالغتر کسی برداشتی سنگ، نظامی، همه گفتند کاین خیال بد است قول نابالغان بیخرد است، نظامی، یکی تشنه میگفت و جان می سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب، سعدی (بوستان)
دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 21هزارگزی شمال شرقی آوج، کوهپایه، معتدل و دارای 431 تن سکنه، آب آن از رودخانه هکدر و چشمه سار و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و انگور و زردآلو و مختصر قلمستان، شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 21هزارگزی شمال شرقی آوج، کوهپایه، معتدل و دارای 431 تن سکنه، آب آن از رودخانه هکدر و چشمه سار و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و انگور و زردآلو و مختصر قلمستان، شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
آلومین. اکسید دالومینیم. یکی از ترکیبات آلومینیم است که در طبیعت بصورت بلورین موجود است. نشانۀ آن در شیمی Al2o3 است و معمولاً آنرا از تصفیۀ بکسیت بدست می آورند، الومین حاصل گردیست سفید و زیر انگشتان نرم و در 2040 درجۀ حرارت ذوب می شود. الومین کمی دارای خاصیت قبض است و اغلب املاح آنرا بشکل گرد ضدعفونی و جاذب ترشحات مرضی و خشک کننده و التیام دهنده زخمها بکار میبرند. و رجوع به درمان شناسی ج 1 ص 456 شود
آلومین. اکسید دالومینیم. یکی از ترکیبات آلومینیم است که در طبیعت بصورت بلورین موجود است. نشانۀ آن در شیمی Al2o3 است و معمولاً آنرا از تصفیۀ بکسیت بدست می آورند، الومین حاصل گردیست سفید و زیر انگشتان نرم و در 2040 درجۀ حرارت ذوب می شود. الومین کمی دارای خاصیت قبض است و اغلب املاح آنرا بشکل گرد ضدعفونی و جاذب ترشحات مرضی و خشک کننده و التیام دهنده زخمها بکار میبرند. و رجوع به درمان شناسی ج 1 ص 456 شود
دهی از دهستان ده پیر، بخش حومه شهرستان خرم آباد، 22000 گزی شمال خرم آباد، 7000 گزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. دامنه. سردسیر. مالاریایی. سکنه 600 تن. لکی و لری و فارسی زبان. آب از چشمه سار. محصول آن غلات، تریاک، لبنیات، پشم. شغل زراعت، گله داری. صنایع دستی زنان چادربافی. راه مالرو دارد. معدن گچ و دبستان دارد. ساکنین از طایفۀسپه وند هستند. برای تعلیف احشام بمراتع الوار گرمسیری ییلاق قشلاق می کنند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان ده پیر، بخش حومه شهرستان خرم آباد، 22000 گزی شمال خرم آباد، 7000 گزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. دامنه. سردسیر. مالاریایی. سکنه 600 تن. لکی و لری و فارسی زبان. آب از چشمه سار. محصول آن غلات، تریاک، لبنیات، پشم. شغل زراعت، گله داری. صنایع دستی زنان چادربافی. راه مالرو دارد. معدن گچ و دبستان دارد. ساکنین از طایفۀسپه وند هستند. برای تعلیف احشام بمراتع الوار گرمسیری ییلاق قشلاق می کنند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
تماس لرد. سیاستمدار انگلیسی، متولد در ادمبورگ. وی یکی از خطبای بزرگ عصر خویش بود. (1750-1823م.) ابنزر. حکیم الهی از مردم اکس ّ و یکی از مؤسسین کنیسۀ مخالف عقاید رسمی اکس. (1680-1754م.) ویلیام. او راست: تاریخ هندوستان در عصربابر و همایون که در سال 1854 میلادی تألیف شده است
تماس لرد. سیاستمدار انگلیسی، متولد در ادمبورگ. وی یکی از خطبای بزرگ عصر خویش بود. (1750-1823م.) ابنزر. حکیم الهی از مردم اِکُس ّ و یکی از مؤسسین کنیسۀ مخالف عقاید رسمی اکس. (1680-1754م.) ویلیام. او راست: تاریخ هندوستان در عصربابر و همایون که در سال 1854 میلادی تألیف شده است
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
پنجره های شبکه دار که در پیش درها نصب کنند، دری از چوب باریک یا نی بافته چون پنجره ای مشبک که غالبا دهقانان در خانه یا باغ نصب کنند و از ورای آن باغ آشکار است
پنجره های شبکه دار که در پیش درها نصب کنند، دری از چوب باریک یا نی بافته چون پنجره ای مشبک که غالبا دهقانان در خانه یا باغ نصب کنند و از ورای آن باغ آشکار است