جدول جو
جدول جو

معنی الحق - جستجوی لغت در جدول جو

الحق
حقیقتاً، راست و بی شک، به راستی، برای مثال نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک / الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند (سعدی۲ - ۴۲۰)
تصویری از الحق
تصویر الحق
فرهنگ فارسی عمید
الحق
(نَ رَ / رِ کَ دَ)
ترکیبی از حرف تعریف عربی + حق ّ بمعنی براستی. راستی. بدرستی. بسزا. بیشک. بی شبهه. انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقهً. فی الحقیقه. حقاً:
الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار.
منوچهری.
الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461) .زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه). الحق جز پوستی بیشتر نیافت (روباه) . (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64).
تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش
ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق.
انوری.
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی، بگل خورشید اندایی ؟!
انوری.
جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است
وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان.
خاقانی.
الحق چه فسانه شد غم من
از شرّ فسانه گوی شروان.
خاقانی.
الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشتر.
خاقانی.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرین تر الحق داستان نیست.
نظامی.
آبی الحق بتشنگان درخورد
روشن وخوشگوار و صافی و سرد.
نظامی.
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرایی پرشکر شهری پر از قند.
نظامی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد.
سعدی.
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.
سعدی (صاحبیه).
و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است... (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
الحق
به درستی به راستی راستی براستی حقیقه والحق مجاری احوال آن خدیوبی همال جای تعجب بود
فرهنگ لغت هوشیار
الحق
((اَ حَ قّ))
به راستی، حقیقتاً، بدون شک
الحق و الانصاف: از روی حقیقت و انصاف، به درستی، واقعاً
تصویری از الحق
تصویر الحق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسحق
تصویر اسحق
(پسرانه)
اسحاق، خندان، نام پسر ابراهیم (ع) و ساره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
کسی یا چیزی که به دیگری پیوسته و متصل شده باشد، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
رسیدن و پیوستن به کسی، به هم رسانیدن و پیوند دادن، پیوستگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
ویژگی چیزی یا کسی که بعد از چیز یا کس دیگر بیاید و به آن بپیوندد، در ادبیات در فن بدیع نوعی جناس که دو کلمه تنها در حرف اول اختلاف داشته باشند و این دو حرف متفاوت، قریب المخرج نباشند مانند رام و کام
فرهنگ فارسی عمید
(اُ دُ)
بمعنی شدن. (از غیاث اللغات) (آنندراج). در تداول مردم آذربایجان، الدوق در معنی حاصل مصدر و اولماق در معنی مصدری بمعنی شدن و انجام یافتن استعمال میشود. رجوع به مادۀ بعدی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حا)
بزرگ ریش. (مهذب الاسماء). مرد درازریش یا بزرگ ریش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
الح. جمع واژۀ لحی. (از اقرب الموارد). رجوع به لحی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
دانا و آگاه تر. (ازآنندراج). افطن. هشیارتر. هو الحن من فلان، ای اسبق فهماً منه. و منه: ’لعل احدکم الحن بحجته من الاّخر’، یعنی شاید یکی از شما داناتر و آگاه تر از دیگری بدلیل خویش است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ لحم. (اقرب الموارد). رجوع به لحم شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
احمق. (اقرب الموارد). گول
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دررسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان علامه تهذیب عادل). رسیدن. (منتهی الارب). پیوستن به آخر چیزی. (از آنندراج). ادراک. لحق. لحاق. (از اقرب الموارد). رسیدگی و وصول. رسیدن به کسی یا به چیزی. پیوستگی و اتصال. چسبیدگی و التصاق و منضم شدن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
چیز اندکی که برکتش رفته باشد. (از اقرب الموارد) ، مساک کرانۀ جامه چون ببافتن گیرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
برق کاذب بی باران.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کوهی است به تیه از سرزمین مصر از ناحیت هامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
الاغ. پیک. قاصد: چون میاجق را از این حال خبر شد الاقی بدوانید و خوارزمشاه را بیاگاهانید. (راحهالصدور، چ اقبال، ص 382). رجوع به الاغ شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لا)
برق درخشنده و نبارنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و مزارع قدیم النسق زنجان و ملک اهالی ابهر است که سی خانوار رعیت دارد و زراعتش آبی و دیمی است. آبش از رود دولت آباد است و محصولش بیشتر غله میباشد. هوایش ییلاقی است و ایل شاهسون قورت بیکلو در آنجا ییلاق میکنند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 73)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ یَ)
لایق تر. سزاوارتر. درخورتر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لحق. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به لحق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
آنچه به آخر چیزی پیوسته شود
فرهنگ لغت هوشیار
میوه پسرس، رسنده، آینده آنکه از پس چیزی آید و بدو پیوندد رسنده واصل، پیوند شونده متصل، آینده بعدی مقابل سابق: و هر روز او را شانی است غیر شان سابق و لاحق جمع لاحقین. دررسنده، پیوسته، رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیق
تصویر الیق
شایسته تر سزاوارتر درخشش آذرخش در خورتر سزاوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
پیوستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحن
تصویر الحن
باهوشتر، خوش آواز تر
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی این واژه در غیاث اللغات با آرشی جدا از الاغ آمده سواری ستور بیگاری دروغگو الاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الصق
تصویر الصق
چسبان تر دوسانتر چسبنده تر چسبان تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
((مُ حَ))
پیوسته، متصل گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
((اِ))
در پیوستن، رسیدن به کسی یا چیزی، به هم پیوند دادن، پیوستگی، اتصال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الیق
تصویر الیق
((اَ یَ))
درخورتر، سزاوارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
((حِ))
آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد، رسنده، واصل، پیوند شونده، متصل، آینده، بعدی، مقابل سابق، جمع لاحقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
پیوست
فرهنگ واژه فارسی سره