جدول جو
جدول جو

معنی البب - جستجوی لغت در جدول جو

البب
(اَ بُ)
جمع واژۀ لب. (منتهی الارب). رجوع به لب شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الب
تصویر الب
درختی خاردار شبیه درخت ترنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الباب
تصویر الباب
لباب ها، برگزیده و خالص از هر چیز، لب ها، مغزهای چیزی، عقل ها، جمع واژۀ لباب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از البه
تصویر البه
البا، خوراکی که از دل و جگر خرد شده با روغن، پیاز داغ، رب و غیره درست می کنند، قلیه پوتی، حسره الملوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از البا
تصویر البا
خوراکی که از دل و جگر خرد شده با روغن، پیاز داغ، رب و غیره درست می کنند، قلیه پوتی، حسره الملوک
فرهنگ فارسی عمید
از خانان قراقروم است از 794 تا 802 هجری قمری ریاست داشت. (معجم الانساب ص 360) (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 191) ، برهم چفسیدن برگ. (منتهی الارب). برهم نشستن. (برگ ؟). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، بسیاربرگ شدن درخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَبْ بَ)
به معنی لبالب و این لفظاز روی حقیقت غلط است مگر جانبی به صحت دارد لهذا جایز باشد چرا که ظریفان به وقت ظرافت الفاظ فارسی رابه وضع الفاظ عربی می تراشند چنانکه مرغن به معنی بسیار روغن دار و مششدر به معنی متحیر و بی خبر و مزلف به معنی معشوق صاحب زلف. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ ازاختلاط پارسی با تازی، پر و لبالب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَبْ بَ)
دابه ملبب، ستور پیش بند پالان بربسته. ملب ّ بالادغام مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَنْ نُ)
دامن چیدن و میان دربستن و آمادۀ کاری شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ریح الوب، باد سرد که خاک را ببرد، الکه و یورت و محله: از راه گرجستان به دربند رفت و از آنجا به الوس ازبک درآمد. (ذیل حافظ ابرو بر رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ترکی است بمعنی شده. (غیاث اللغات). در زبان کنونی آذربایجان اولوب نویسند ازمصدر اولماق، و دو معنی دارد: ’شده است’ و ’شدن’
لغت نامه دهخدا
(اَ)
به لغت زند و پازند بمعنی شیر باشد که عربان لبن گویند.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
قلیۀ پوتی را گویند و آن دل و جگر قیمه کشیده در روغن بریان کرده باشد و حسرهالملوک همانست. (برهان). طعامی است ترکان را. (انجمن آرا) :
رویت چو یکی کاسۀ اکرا شده واژنگ
وز کاج قفا گشته برنگ شش البا.
سوزنی (از آنندراج).
تا روی پرآژنگ و قفای تو بدیدند
میرند همه خلق ز البا و ز اکرا.
سوزنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لب ّ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی) :
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مقیم شدن و لازم گرفتن جائی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
دانۀ خستۀ کنار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ بَ)
جوشن چرمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ)
گرسنگی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ / بِ)
طعامی است ترکان را که در آفتاب پزند. (از مؤیدالفضلا) :
دوش ترکانه مرا البه دلارام افتاد
معده سوخته ام در طمع خام افتاد.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(اِ لُ)
جزیره کوچکی است در گینۀ اسپانیا که در خلیج گینه واقع است و 1200 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب). درۀ پهنی است در دیار مزینه نزدیک مدینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
جمع واژۀ الباء است. (منتهی الارب). رجوع به الباء شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ بُ)
میان دو پیوندنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاید مقصور از انبوب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مخفف انبوب است. (آنندراج). و رجوع به انبوب شود
لغت نامه دهخدا
جمع لبیب، خردمندان، پرمغزان، نوعی خوراک که عبارتست از دل و جگر قیمه کشیده و در روغن بریان کرده، حسره الملوک، قلیه پوتی
فرهنگ لغت هوشیار
سر سینه، گلوگاه، سینه بند ستور پیش بند پالان، بر بند دوالی را گویند که یک سرش به سینه و سر دیگرش به تنگ سر سینه، دوال زیر شکم اسب که یک سرش بسینه بسته باشد و سر دیگرش به تنگ بربند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباب
تصویر الباب
جمع لب، عقلها، خردها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبب
تصویر ملبب
لبالب، پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلبب
تصویر تلبب
آماده کاری آمادگی میان بربستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البه
تصویر البه
جمع لبیب خردمندان پرمغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباب
تصویر الباب
جمع لب، خردها، مغزها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الب
تصویر الب
شجاع، زورمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبب
تصویر لبب
((لَ بَ))
سرسینه، دوال زیر شکم اسب که یک سرش به سینه بسته باشد و سر دیگرش به تنگ، بربند
فرهنگ فارسی معین
از توابع شهرستان پل سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
جرقه، باز و بسته شدن، قطع و وصل شدن نور
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در ناحیه کوهستان غربی از دهستان کلارستاق تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی