جدول جو
جدول جو

معنی البا - جستجوی لغت در جدول جو

البا
خوراکی که از دل و جگر خرد شده با روغن، پیاز داغ، رب و غیره درست می کنند، قلیه پوتی، حسره الملوک
تصویری از البا
تصویر البا
فرهنگ فارسی عمید
البا(اَ)
به لغت زند و پازند بمعنی شیر باشد که عربان لبن گویند.
لغت نامه دهخدا
البا(اُ)
قلیۀ پوتی را گویند و آن دل و جگر قیمه کشیده در روغن بریان کرده باشد و حسرهالملوک همانست. (برهان). طعامی است ترکان را. (انجمن آرا) :
رویت چو یکی کاسۀ اکرا شده واژنگ
وز کاج قفا گشته برنگ شش البا.
سوزنی (از آنندراج).
تا روی پرآژنگ و قفای تو بدیدند
میرند همه خلق ز البا و ز اکرا.
سوزنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
البا
جمع لبیب، خردمندان، پرمغزان، نوعی خوراک که عبارتست از دل و جگر قیمه کشیده و در روغن بریان کرده، حسره الملوک، قلیه پوتی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غالبا
تصویر غالبا
اغلب اوقات، بیشتر، اکثراً مثلاً کتاب هایش غالباً به زبان آلمانی نوشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الباب
تصویر الباب
لباب ها، برگزیده و خالص از هر چیز، لب ها، مغزهای چیزی، عقل ها، جمع واژۀ لباب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الباد
تصویر الباد
پنبه زن، آنکه پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شود، ندّاف، پنبه بز، حلّاج، پنبه وز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الباء
تصویر الباء
لبیب ها، صاحبان خرد، مردمان عاقل، جمع واژۀ لبیب، خردمندان، ذوی الالباب، اهل عقول، اولوالالباب، ذوی العقول، اهل خرد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
مقیم شدن و لازم گرفتن جائی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درنگ فرمودن.
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
کلان سال شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لبد. (منتهی الارب). رجوع به لبد شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نام جامه ای معروف و بزبان (کذا) نیک را بدان تشبیه کرده اند و در فرهنگ علمی گفته است جامه یا کسوتی است معروف و تحقیق آنست که پاره ای جامه است که کنارۀ پشواز وصل میکنند و پس پشت افتاده میباشد هنگام سرما یا گره بندهای او را بر ناصیه می بندند تا در گوش سرما نمیرسد و این جامه برای ته زره پوشیدن خوبست. (مؤیدالفضلا). آنندراج عین این شرح را آورده ولی بجای بزبان نویسد: زنان نیک را بدان تشبیه کرده اند. جامه ای معروف. (شرفنامۀ منیری). در هفت قلزم این کلمه را بفتح اول ضبط کرده و نویسد: نان تنک را بدان تشبیه کرده اند. و رجوع به الباغ شود
لغت نامه دهخدا
(اِحْ)
در پی کردن جامه را. (منتهی الارب). وصله زدن جامه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لب ّ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی) :
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فله خوراندن قوم را. و گویند البأت الجدی، یعنی فله خورانیدم بزغاله را. (منتهی الارب). فله دادن گوسفند بچه را. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لِبْ با)
جمع واژۀ لبیب. (منتهی الارب). رجوع به لبیب شود
لغت نامه دهخدا
(اِحْ)
فروپوشانیدن. (منتهی الارب). پوشانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لبط، پوستها. (اقرب الموارد). پوست ها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پیرایه که بر پشت یقۀ جامه دوزند و نوعی جامۀ زمستانی. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 196) :
به الباغ نازک میان گفته ایم
به پیراهن آرام جان گفته ایم.
نظام قاری (دیوان ص 94).
میان بند و الباغ و دستار و موزه
سزد با هم ار زآنکه باشد مناسب.
نظام قاری.
رجوع به الباق و الپاغ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پنبه زن. حلاج. (برهان) :
نروی مشتۀ البادی در کون کنمت
بهجا گفتن از این مجلس بیرون کنمت.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لبن. رجوع به لبن شود
لغت نامه دهخدا
(اِحْ)
خطا کردن در گفتار.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام شهری است به مسافت دو مرحله تا غزنین و بین غزنین و کابل است. (معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
(اِحْ)
باشیر و بسیارشیر شدن قوم.
لغت نامه دهخدا
تصویری از الباب
تصویر الباب
جمع لب، عقلها، خردها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباث
تصویر الباث
ماندگار کردن، درنگ کنانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباح
تصویر الباح
کلانسالی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بلد، خوی گیری ها خوی گیر نهادن، ماندگار شدن، چسبانیدن، پشم برآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباس
تصویر الباس
جامه نهادن جامه پوشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباق
تصویر الباق
ترکی کلاهگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البان
تصویر البان
جمع لبن، شیری ها: آن چه از شیر ساخته و پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
بیشتر بیشتر اغلب اکثر اوقات: غالبا به ما سر می زند، به احتمال غالب ظاهرا: محتسب گوید که بشکن ساغر و پیمانه را غالبا دیوانه می داند من فرزانه را. (سلمان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباب
تصویر الباب
جمع لب، خردها، مغزها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غالبا
تصویر غالبا
بیشتر
فرهنگ واژه فارسی سره