نیک برنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در مثل گویند: اقطف من ذره، اقطف من حلمه، اقطف من ارنب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فلان از مورچه و خرگوش بهتر میبرد. (ناظم الاطباء) ، گل کردن درخت رز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
نیک برنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در مثل گویند: اقطف من ذره، اقطف من حلمه، اقطف من ارنب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فلان از مورچه و خرگوش بهتر میبرد. (ناظم الاطباء) ، گل کردن درخت رز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
نیک پی شناس. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). نیک پیشانی شناس. (ناظم الاطباء). و این نعت تفضیلی است. (از اقرب الموارد) ، علامت شفقت و ترحم است آنجا که ’ک’ به کلمه ای ملحق شود: حیوانک. مامک. فرزندک. طفلک. (یادداشت مؤلف) : برو تاز خوانت نصیبی دهند که فرزندکانت نظر در رهند. سعدی. بیندیش زان طفلک بی پدر وز آه دل دردمندش حذر. سعدی. ، گاه بصورت ’ک’ تنها در الحاق به کلمه بجای الف و لام عهد ذهنی و ذکری می آید: دم جنبانک. دم برآب زنک. بادکنک. غم درکنک. موشک. (عبید زاکانی). حسنک. خوشگلک. آخوندک: مردک آمد (یعنی آن مرد معهود). (از یادداشت مؤلف). آخر زنک رفت (یعنی آن زن معهود). (یادداشت مؤلف) ، و نیز بصورت ’ک’تنها مزید مؤخر امکنه آید چون: شمشک. نارمک. لشکرک. کوهک. کهک. کدک. غورجک. غوزشک. ولنجک. سرک (قریه ای به چهارمحال). رودک. سرپولک. طورک. طبرک. اخسیسک. دشتک. جویک. ونک. شهرستانک. اصبهانک. فرک. بیشک. کنارک. کزک. دهالک. دهک. دهلک. دهنک. بادامک. راسک. روبنک. فنک. دشتک. دارک. دیزک. حصارک. خمرک. باغک. آسک. اربک. سمتک. یوغنک. تیمک. قزوینک. مستک. سرخک. نیسک. عنک. جلک. (یادداشت مؤلف) ، علامت تحقیر و انکار و نفرت و کره است و بصورت ’ک’ به کلمه ملحق شود: پسرک حیا نمی کند، گاه افادۀ معنی نسبت و تشبیه کند و بصورت ’ک’ به کلمه پیوندد: پشمک. پستانک. ناخنک. مخملک. میخک. جفتک. متلک. پیچک. یتیم شادکنک. ابن لنگک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مدخل ’ک’ و ’ه’ برای همه معانی شود
نیک پی شناس. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). نیک پیشانی شناس. (ناظم الاطباء). و این نعت تفضیلی است. (از اقرب الموارد) ، علامت شفقت و ترحم است آنجا که ’ک’ به کلمه ای ملحق شود: حیوانک. مامک. فرزندک. طفلک. (یادداشت مؤلف) : برو تاز خوانت نصیبی دهند که فرزندکانت نظر در رهند. سعدی. بیندیش زان طفلک بی پدر وز آه دل دردمندش حذر. سعدی. ، گاه بصورت ’ک’ تنها در الحاق به کلمه بجای الف و لام عهد ذهنی و ذکری می آید: دم جنبانک. دم برآب زنک. بادکنک. غم درکنک. موشک. (عبید زاکانی). حسنک. خوشگلک. آخوندک: مردک آمد (یعنی آن مرد معهود). (از یادداشت مؤلف). آخر زنک رفت (یعنی آن زن معهود). (یادداشت مؤلف) ، و نیز بصورت ’ک’تنها مزید مؤخر امکنه آید چون: شمشک. نارمک. لشکرک. کوهک. کهک. کدک. غورجک. غوزشک. ولنجک. سرک (قریه ای به چهارمحال). رودک. سرپولک. طورک. طبرک. اخسیسک. دشتک. جویک. ونک. شهرستانک. اصبهانک. فرک. بیشک. کنارک. کزک. دهالک. دهک. دهلک. دهنک. بادامک. راسک. روبنک. فنک. دشتک. دارک. دیزک. حصارک. خمرک. باغک. آسک. اربک. سمتک. یوغنک. تیمک. قزوینک. مستک. سرخک. نیسک. عنک. جلک. (یادداشت مؤلف) ، علامت تحقیر و انکار و نفرت و کره است و بصورت ’ک’ به کلمه ملحق شود: پسرک حیا نمی کند، گاه افادۀ معنی نسبت و تشبیه کند و بصورت ’ک’ به کلمه پیوندد: پشمک. پستانک. ناخنک. مخملک. میخک. جفتک. متلک. پیچک. یتیم شادکنک. ابن لنگک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مدخل ’ک’ و ’هَ’ برای همه معانی شود
بمعنی کبر که ثمرۀ نباتی است از سپیاری درازتر و مزۀ آن ترش. (از شروح نصاب و کنز) (غیاث) (آنندراج). نباتی که آنرا کبر گویند: معنی از اشتقاق دور افتاد کز صلف کبر و از اصف کبر است. خاقانی (از جهانگیری). کور. کبر. (مهذب الاسماء). میوه ایست که ازو آچار سازند. و جوالیقی آرد: ابوبکر گفته است و گمان میکنم کبر معرب است و نام آن بعربی اصف است. (المعرب ص 293). و احمد محمد شاکر در حاشیۀ آن آرد: چنین نصی را در الجمهره نیافتم ولی در ’3:270’ آن چنین است: اصف درختی است که آنرا کبر نامند و اهل نجد آنرا بنام شفلّح خوانند. و نزدیک به همین معنی نیز در ’3:329’ جمهره آمده است. (حاشیۀ المعرب همان صفحه). نام درختی است که در شکاف سنگها روید. (از دزی ج 1 ص 26). ثمر کبر. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 51). لغتی است در لصف که بمعنی کبر است. رجوع به کبر شود. (از مفردات ابن البیطار). بپارسی کبر گویند، گرم و خشکست درسیوم، چون پوست بیخش را بکوبند و بپزند و با سرکه سرشته بر خنازیر طلا کنند سودمند آید و چون بسرکه سوده بر کلف و بهق سفید مالند نفع رساند. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوحنیفه گوید اصف کبر را گویند. ازهری گوید چیزیست که در بیابانها در مواضع نمناک روید و بیخ او چوب بود و او را شاخها بسیار بود و بر شاخهای او خارهای کج بود و بر زمین منفرش شود و برگ او مشابه برگ زیتون بود و چون بزرگ شود سفید شود و چون گل او بریزد اصف ازو پدید آید و چون رسیده شود شکافته شود و درمیان او دانهای سرخ پدید آید و او را برومی بلباسی گویند و ایپولوپوس گویند... و بپارسی او را کبر گویند و بیخ او با میوۀ او در منفعت مساوی باشد. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان). اصل الکبر است و گفته شد. (اختیارات بدیعی). در فهرست مخزن الادویه و برخی از فیشهایی که مأخذ آنها معلوم نشد نیز اصف را بیخ کبر نوشته اند و برخی متذکر شده اند که بیخ کبر را لصف گویند و داود ضریر انطاکی آرد: میوۀ کبر است. (تذکرۀ داود ص 51).
بمعنی کَبَر که ثمرۀ نباتی است از سپیاری درازتر و مزۀ آن ترش. (از شروح نصاب و کنز) (غیاث) (آنندراج). نباتی که آنرا کبر گویند: معنی از اشتقاق دور افتاد کز صلف کبر و از اصف کبر است. خاقانی (از جهانگیری). کور. کبر. (مهذب الاسماء). میوه ایست که ازو آچار سازند. و جوالیقی آرد: ابوبکر گفته است و گمان میکنم کَبَر معرب است و نام آن بعربی اصف است. (المعرب ص 293). و احمد محمد شاکر در حاشیۀ آن آرد: چنین نصی را در الجمهره نیافتم ولی در ’3:270’ آن چنین است: اصف درختی است که آنرا کبر نامند و اهل نجد آنرا بنام شَفَلَّح خوانند. و نزدیک به همین معنی نیز در ’3:329’ جمهره آمده است. (حاشیۀ المعرب همان صفحه). نام درختی است که در شکاف سنگها روید. (از دزی ج 1 ص 26). ثمر کبر. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 51). لغتی است در لصف که بمعنی کبر است. رجوع به کبر شود. (از مفردات ابن البیطار). بپارسی کبر گویند، گرم و خشکست درسیوم، چون پوست بیخش را بکوبند و بپزند و با سرکه سرشته بر خنازیر طلا کنند سودمند آید و چون بسرکه سوده بر کلف و بهق سفید مالند نفع رساند. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوحنیفه گوید اصف کبر را گویند. ازهری گوید چیزیست که در بیابانها در مواضع نمناک روید و بیخ او چوب بود و او را شاخها بسیار بود و بر شاخهای او خارهای کج بود و بر زمین منفرش شود و برگ او مشابه برگ زیتون بود و چون بزرگ شود سفید شود و چون گل او بریزد اصف ازو پدید آید و چون رسیده شود شکافته شود و درمیان او دانهای سرخ پدید آید و او را برومی بلباسی گویند و ایپولوپوس گویند... و بپارسی او را کبر گویند و بیخ او با میوۀ او در منفعت مساوی باشد. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان). اصل الکبر است و گفته شد. (اختیارات بدیعی). در فهرست مخزن الادویه و برخی از فیشهایی که مأخذ آنها معلوم نشد نیز اصف را بیخ کبر نوشته اند و برخی متذکر شده اند که بیخ کبر را لصف گویند و داود ضریر انطاکی آرد: میوۀ کبر است. (تذکرۀ داود ص 51).
اقفی. جمع واژۀ قفا. (منتهی الارب). رجوع به قفا شود، هلاک کردن و در جای هلاک انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هلاک کردن وگویند در معرض هلاک قرار دادن. (از اقرب الموارد)
اقفی. جَمعِ واژۀ قفا. (منتهی الارب). رجوع به قفا شود، هلاک کردن و در جای هلاک انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هلاک کردن وگویند در معرض هلاک قرار دادن. (از اقرب الموارد)
منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک. (ابوعبداﷲ مغربی، از یادداشت مؤلف)
منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک. (ابوعبداﷲ مغربی، از یادداشت مؤلف)