جدول جو
جدول جو

معنی اقشع - جستجوی لغت در جدول جو

اقشع(اَ شَ)
اشرف. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بزرگ و گرامی نسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حکم کننده تر. (آنندراج) (غیاث اللغات). باحکم تر. بافرمان تر. (ناظم الاطباء) ، کاربرتر. (یادداشت مؤلف) : اقضی من الدرهم
لغت نامه دهخدا
اقشع
گرام نژاد بزرگ تبار
تصویری از اقشع
تصویر اقشع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اقرع
تصویر اقرع
شمشیر نیکوآهن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ جَ)
پراکنده کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور کردن. (منتهی الارب) : قشعت الریح السحاب، کشفته. النور یقشع الظلام، ای یکشفه. (اقرب الموارد) ، دوشیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قشعت الدره، یبست اطرافها. (اقرب الموارد از تاج العروس) ، سبک گردیدن. (منتهی الارب) ، خشک شدن: قشع الشی ٔ، جف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
جانوری است که عجم آنرا سموره گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
عام اقشف، سال سخت تنگ زیانکار هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
برکنده پوست هرچه باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده شدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی)، در خشکسال اندک از طعام آوردن قوم از شهری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، قضیم خورانیدن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جو دادن ستور را. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). جو بچاروا (چارپا) دادن
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
ستور جای جای پشم ریخته در بهاران. و همچنین کبش اقزع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ستور یا کبش که در بهاران جای جای از پشم آن ریخته باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کل. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (شرح نصاب). مردکل (کچل) که موی سر او بعلتی افتاده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
حریص تر.
- امثال:
اجشع من اسری الدخان.
اجشع من الوافدین علی الدخان.
اجشع من وفد تمیم. (مجمع الأمثال میدانی) ، اجعمت الأرض، ای کثر الحنک علی نباتها فأکله و الجأه الی اصوله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
مرد دست بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). بریده دست. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پراگنده شدن قوم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) ، واشدن میغ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گشاده و واگردیدن ابر از هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فکاءنّه سحابه صیف عن قلیل تقشع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91) ، گشاده شدن دل از غم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ شَ)
جمع واژۀ قشع است بر غیر قیاس. (اقرب الموارد). رجوع به قشع شود، جمع واژۀ قشعه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشعه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
خاکروبۀ حمام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشع شود، ابر پراکندۀ رونده در هوا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خاکروبۀ حمام. (منتهی الارب). رجوع به قشع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ شِ)
خشک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، مردی که بر کاری ثابت و پابرجا نباشد. (اقرب الموارد). مرد که بر یک روش نپاید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پوستین کهنه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، خاک روبۀ حمام. (منتهی الارب). کناسۀ حمام، و برخی افزوده اند ’و حجام’ را بر آن. (اقرب الموارد). به این معنی به کسر قاف و ضم آن نیز آمده. (منتهی الارب) ، گول، بدان جهت که عقل او از وی واشده و دور و پراکنده گردیده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، احمق. (اقرب الموارد) ، پر شترمرغ، آب بینی افکنده شده، خانه چرمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). خیمه ای از پوست. (مهذب الاسماء). ج، قشوع، گستردنی از ادیم، یا پاره ای ازادیم کهنه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، مشک خشک، چرم خشک. (منتهی الارب). قیل الیابس. (اقرب الموارد). در حدیث ابوهریره آمده است: لو احدثکم بما اعلم لرمیتمونی بالقشع، یعنی پوست خشک خاک آلود زنید بر من. (منتهی الارب) ، مشک کهنه. (اقرب الموارد) ، مرد پراکنده و سست گوشت از پیری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کربسه و آفتاب پرست. (منتهی الارب). حرباء. (اقرب الموارد) ، ابر پراکندۀ رونده و گشاده و واشونده. (منتهی الارب). السحاب الذاهب المنقشع عن وجه السماء. (اقرب الموارد) ، کیسه و انبان. (منتهی الارب). زنبیل. (اقرب الموارد) ، کفتار نر. (منتهی الارب). ضبع نر. (اقرب الموارد) ، آب تنک بسته و فسرده بر چیزی، گل خشک پاره پاره گردیده و شکافته، آنچه از زمین به دست برآری و بیندازی. ج، قشع به غیر قیاس زیرا قیاس آن قشعه است، مانند بدر و بدره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
اقچه. (ناظم الاطباء). رجوع به آقچه شود، کشک خورانیدن کسی را، بر زمین زدن حریف خود را، آمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ قطع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قطع شود، سخت پیر شدن و پیر شکسته شدن
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
خوارتر. یقال: هو اقتع منه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ قلع. (منتهی الارب). توشه دانهای شبان، جمع واژۀ قمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قمیر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آنکه در بن مژۀ او آبله ریزه بردمیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، قمع. (منتهی الارب)، اندک خورش شدن. (تاج المصادر بیهقی)، پیوسته قهوه (می) خوردن، فرمانبرداری سلطان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
شتری که در سر آن بلندی و در کرانۀ گردن وی پستی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَقْ وُ)
جمع واژۀ قاع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به قاع شود، آسیب و آفت. (ناظم الاطباء). به معنی آسیب و هلاکت است که آک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آسیب و هلاکت و آفت. (آنندراج) (از برهان) :
عدوی تو که چو هیزم شکسته باد مدام
هنوز حادثه می سوزدش در آتش اک.
منصور شیرازی (از فرهنگ خطی).
ورجوع به آک شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مردی که گوش و پای او برگردیده باشد. (از اقرب الموارد). مرد که انگشتان پای او برگردیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انگشتان پای واپس جسته. (تاج المصادر بیهقی) ، کلاه دراز پوشیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقشر
تصویر اقشر
هرچیز پوست کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقمع
تصویر اقمع
پیس چشم مژه سوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقفع
تصویر اقفع
سر به زیر، انگشت برگشته، دم کوتاه: جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقطع
تصویر اقطع
مرد دست بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرع
تصویر اقرع
کل کچل بی گیاه مو ریخته کل کچل
فرهنگ لغت هوشیار
پوستین کهنه، خاکروبه گرمابه، پرشترمرغ، گول پراکنده خرد، گستردنی، آفتاب پرست، ابرپراکنده، کیسه انبان، آب فسرده، چرم خشک، بازشدن آسمان، چادرچرمین خاکروبه گرمابه ابرپراکنده، پوست خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقشع
تصویر تقشع
وادلی دلبازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرع
تصویر اقرع
((اَ رَ))
کل، کچل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقطع
تصویر اقطع
((اَ طَ))
دست بریده، بی دست، دزد، راهزن، جمع اقاطع
فرهنگ فارسی معین