جدول جو
جدول جو

معنی افصح - جستجوی لغت در جدول جو

افصح
فصیح تر، خوش بیان تر، زبان آورتر، فصیح ترین
تصویری از افصح
تصویر افصح
فرهنگ فارسی عمید
افصح
(اَ صَ)
فصیح تر در بیان و سخن آرایی. (ناظم الاطباء). سخن گوی تر و تیززبان تر. (آنندراج). زبان آورتر. گشاده سخن تر. گویاتر. اذرع. تیززبان تر. (از یادداشت مؤلف) : هو افصح منی لساناً... (قرآن 34/28).
- امثال:
افصح من العضین، ای دغفل و ابن الکیس. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
افصح
فصیحتر، گویاتر
تصویری از افصح
تصویر افصح
فرهنگ لغت هوشیار
افصح
((اَ صَ))
زبان آورتر، شیواتر
تصویری از افصح
تصویر افصح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصح
تصویر اصح
صحیح تر، درست تر، راست تر، سالم تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افصاح
تصویر افصاح
به فصاحت سخن گفتن، زبان آور شدن، پیدا و آشکار شدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(اَفْ یَ)
فراخ. (آنندراج) (مهذب الاسماء).
- بحر افیح، دریای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
کفته لب زیرین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شکافته لب زیرین. (تاج المصادر بیهقی). لب زیر شکافته. (دستوراللغه). گشاده لب زیرین. (مهذب الاسماء). زرددندان. (المصادر زوزنی). خرگوش لب. لب شکری از لب زیرین. (یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ فنن، بمعنی شاخ درخت. (آنندراج) (منتهی الارب). شاخهای درخت. (کنز از غیاث اللغات). شاخسار. شاخه ها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آزادکردۀ فخر کائنات (پیمبر ص) و یکی از صحابۀ او است. برخی گویند آزادکردۀ ام سلمه است. وی از روات است که روایاتی از او نقل شده است. (از قاموس الاعلام ترکی) :
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلح نه قنبرند.
ناصرخسرو. در تاریخ اسلام، واژه روات به افرادی اطلاق می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را نقل کرده اند. روات با نقل احادیث، در واقع حافظان سنت نبوی و یک پیوند اصلی میان پیامبر و مسلمانان پس از او هستند. این افراد در فرآیند به دست آوردن و انتشار علم حدیث نقش برجسته ای ایفا کرده و به عنوان منابع معتبر نقل روایت ها شناخته می شوند.
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
گاو بدانجهت که نوک بینی پهن دارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
رسواتر. (آنندراج) (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
پای برنجن شکسته بی جدائی. (منتهی الارب) (آنندراج). خلخال شکسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَصا)
نام جماعتی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
کودک سر نره بیرون آمده از غلاف. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآمدن مرد از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خارج شدن و خلاص مرد از چیزی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
فراخ تر. گشاده تر. (ناظم الاطباء) : و هذه القریه (قریه زریران) من احسن قری الارض و اجملها منظراً و افسحها ساحه. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَ)
دوم پادشاهان 15:16 بگمان ’کاندر’ در موقع تفسیح حالیه که در جنوب نابلس می باشد، واقع بوده است لکن سایرین گمان برده اند که در نزدیکی رود اردن یا در نزدیکی ترصه بوده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَهَْ هَُ هْ)
شیوازبانی نمودن. (تاج المصادر بیهقی). زبان آور شدن مرد عربی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به زبان عرب سخن گفتن اعجمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به تکلف فصاحت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تفاصح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
هر چیز واضح و آشکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). پیدا. آشکار. (از آنندراج) ، یوم مفصح، روز بی ابر و بی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نعت تفضیلی از فتح بمعنی گشاینده تر. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مرد پهن پیشانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراخ پیشانی
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
ابن عبداﷲ کلبی. از ولات سیستان بعهد هشام بن عبدالملک مروان بود. یعقوبی در کتاب البلدان در فصل ولات سیستان آرد: هشام بن عبدالملک مروان، عراق، خالد بن عبداﷲ القسری را داد و او یزید بن غریف الهمدانی از مردم اردن را به سیستان گسیل کرد و باز رتبیل بر او ممتنع بماند، پس خالد وی را عزل کرد و سیستان به اصفح بن عبداﷲ کلبی داد و دیری به سیستان ببود. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 123). و در ص 126 تاریخ سیستان آمده است: خالد بن عبداﷲ، یزید را معزول کرد و اصفح بن (عبداﷲ) الشیبانی را به سیستان فرستاد در سنۀ ثمان و مائه (108 هجری قمری) و محمد بن جحش سپهسالار او بود، یکچندی بسیستان بودند. باز به غزو زنبیل رفتند و عمر بن نجیر با ایشان بود، اندر سنۀ تسع و مائه (109) به بست روزی چند ببودند، باز سوی زنبیل رفتند و حربهاء صعب کردند. آخر زنبیل بر مسلمانان راهها فروگرفت و بسیار مسلمانان کشته شد از بزرگان، و سواربن الاشعر اسیر ماند و اصفح را جراحتی بر سر آمده بود بیامد تا به سیستان آمد شهید گشت. و این مقاتلت اندر سنۀ تسع و مائه بود. (از تاریخ سیستان ص 126)
ابراهیم. مؤذن مدینۀ منوره بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
مرد که دو ران نزدیک بهم دارد، ارض الکبیره و هی برّالقسطنطنیه و ما یلیها. (رحلۀ ابن جبیر)، ارض الکبیره. در ذیل ظاهراً مراد ایتالیاست: و هو [ای البحر] زقاق معترض بینها [بین المسینه] و بین الأرض الکبیره بمقدار ثلاثه امیال و یقابلها منه بلده تعرف [ریه] و هی عماله کبیره. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
سایۀ کوتاه تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سایۀ کوتاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصح
تصویر اصح
درست تر، تندرست تر، صحیح تر، سالمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفح
تصویر اصفح
مرد پهن پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افیح
تصویر افیح
فراحتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلح
تصویر افلح
رستگار تر رستگارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افطح
تصویر افطح
مرد بینی پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتح
تصویر افتح
فتح، گشاینده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افضح
تصویر افضح
رسواتر
فرهنگ لغت هوشیار
زبان آوری گشاده زبانی زبان آور شدن شیوا شدن، زبان آوری روشن گفتاری شیوا سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفصح
تصویر تفصح
به تکلف فصاحت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلح
تصویر افلح
((اَ لَ))
رستگارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افصاح
تصویر افصاح
زبان آور شدن، شیوا شدن، زبان آوری
فرهنگ فارسی معین