جدول جو
جدول جو

معنی افسر - جستجوی لغت در جدول جو

افسر
(دخترانه)
کلاه پادشاهی، تاج
تصویری از افسر
تصویر افسر
فرهنگ نامهای ایرانی
افسر
کلاه پادشاهی، تاج، کنایه از فرمانده، کنایه از فرماندهی، دارای درجۀ بالاتر از ستوان
افسر بهار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال چون افسر بهار بود بانگ عندلیب / چون بند شهریار بود صوت طیطوی (منوچهری - ۱۳۴ حاشیه)
افسر سگزی: در موسیقی، نوعی ساز زهی، از الحان قدیم ایرانی، برای مثال بگیر بادۀ نوشین و نوش کن به صواب / به بانگ شیشم، با بانگ افسر سگزی (منوچهری - ۱۲۹)
تصویری از افسر
تصویر افسر
فرهنگ فارسی عمید
افسر
(اَ تَ)
تاج و کلاه پادشاهان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). تاج. (دهار) (مجمعالفرس اسدی) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب) (شرفنامۀ منیری). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. (هفت قلزم) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری) (برهان). این کلمه مرکب است ازاوستایی او (به - بر) پیشاوند + سر، یعنی آنچه برسر گذارند و در پهلوی افسر. بمعنی تاج. (از حاشیۀ برهان چ معین). تاج. اکلیل. بساک. دیهیم. (یادداشت مؤلف). تاج. کلاه شاه. تاج مخصوص پادشاهان و امراء که اغلب از طلای خالص می ساختند. (ازقاموس کتاب مقدس ذیل کلمه تاج) :
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندۀ افسر واخترت.
فردوسی.
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را.
فردوسی.
که در شهر قرقارش آمد ز رنج
نه ماند افسر وتخت و لشکر نه گنج.
فردوسی.
که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.
فردوسی.
خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بودو آن افسر.
فرخی.
ز بهر سر افسر نه سربهر افسر
ز بهر تو دولت نه تو بهر دولت.
عنصری.
نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.
عنصری.
بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده بسر بر گلین افسری.
منوچهری.
بزرگوارا در یادگاری اختر
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر.
منوچهری.
ملامت را سپر سازند بر خویش
ملامت عشق را تاج است و افسر.
؟ (از فرهنگ اسدی).
هرآن سر که او آز را افسرست
بخاک اندرست ار ز مه برترست.
اسدی.
چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد.
اسدی.
نیست سوی من سر قیصرخطیر
گر ز زر بر سر مر او را افسرست.
ناصرخسرو.
اندرخور افسر شود از علم بتعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است.
ناصرخسرو.
کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مرعلم و خرد را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو.
آن عاقلان که مر سر دین را بعلم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند.
ناصرخسرو.
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است و بر سر نیست.
سنائی.
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
گر پاردم مرکبش افسار منستی.
سنائی.
من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم.
خاقانی.
عید افسرست بر سر اوقات بهر آنک
شبهیست عین عید ز نعل تکاورش.
خاقانی.
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر.
نظامی.
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد.
نظامی.
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی.
نظامی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری.
رشید وطواط.
سایۀ حق جمال دنیی و دین
زینت تخت و زیور افسر.
شمس فخری.
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر دانش افسر بود.
؟
- افسر افشاندن، افسر انداختن. تاج بپای کسی انداختن و نثار کردن:
صفوهالدین که شهسوار فلک
در سم اسبش افسر افشانده ست.
خاقانی.
- افسر بر تارک زدن، افسر بر سر کشیدن. رجوع به این ترکیب شود:
افسر عقل چو بر تارک فرزانه زدند
گل داغی عوضش بر سر دیوانه زدند.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- افسر بر سر بودن، تاج بر سر بودن. افسر بسر بودن:
ز گل هر یکی بر سرش افسری
نشانده بهرجای رامشگری.
فردوسی.
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است.
خاقانی.
- افسر بر سر (تارک) داشتن، تاج بر سر داشتن:
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق و زیور نداشت.
فردوسی.
تا سلیمان وار باشد حیدر اندر صدر ملک
حیف باشد دیو را بر تارک افسر داشتن.
سنائی.
- افسر بر سر کردن، تاج یا کلاه بر سر نهادن:
بداد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسر کنید.
فردوسی.
- افسر بر سر کشیدن، افسر بر سر گذاشتن. افسر برسر نهادن. افسر بر سر گرفتن. افسر بر تارک زدن. (آنندراج) :
یک خلف ار در نسبی سر کشد
بر سر صدهیچکس افسر کشد.
امیرخسرو (از آنندراج).
- افسر بر سر گذاشتن، افسر بر سر کشیدن. و رجوع به این ترکیب شود:
مبادکم ز سرت سایۀ کلاه نمد
بپوش و بر سر شاهان گذار افسر را.
سلیم (از آنندراج).
- افسر بر سر گرفتن، افسر بر سر کشیدن. و رجوع به این ترکیب شود:
شاه چین را داد حکم آسمانی گوشمال
تا چرا بی حکم تو بر سر همین افسر گرفت.
امیر معزی (از آنندراج).
- افسر به سر نهادن، افسر بر سر کشیدن. و رجوع به این ترکیب شود:
بسر برنهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشود سود و زیان.
فردوسی.
بزرگان گر بسر افسر نهادند
اساس آن همه بر زر نهادند.
امیرخسرو (از آنندراج).
- افسر بر فرق نشستن، معنی لازم افسر بر سر نهادن است. (از آنندراج) :
مهر سپهر ملک بماناد گر فلک
بر فرق فرقد افسر احسان تو نشست.
خاقانی (از آنندراج).
- افسر بسر نهادن، تاج بر سرگذاشتن:
بزیر اندرون هر یکی اشتری
بسر برنهاده ز زر افسری.
فردوسی.
گرش مراد بود کافسری نهد بر سر
ز قدر و مرتبه عیوق باشد افسر او.
معزی.
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار.
سنائی.
وان هودج خلیفه متوج بماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش.
خاقانی.
- افسر پهلوانی، کلاه پهلوانی. نشان پهلوانی:
سپاه ترا مرزبانی دهم
تراافسر پهلوانی دهم.
فردوسی.
- افسر تازه کردن، نو کردن تاج و افسر.
-
این کلمه را فرهنگستان بجای لغت صاحب منصب لشکری وضع کرده است که صاحب درجۀ نظامی باشد
لغت نامه دهخدا
افسر
(اَ سَ)
از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت. از او است:
نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی
مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
باقرعلی خان. یکی از شعرای دورۀ صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت. از اشعار او است:
امروز میرود بگلستان نگار ما
از دست میرود دل بی اختیار ما.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
یکی از شعرای فارسی زبان ایران که در هند میزیست. وی پسر میرسنجر کاشی است و از او است:
کسی که پاس مراد دو کون میدارد
برهنه ایست که پوشیده پیش و پس بدو دست.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رسالۀ معروفی در معما دارد. از او است:
میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود
شاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
افسر
تاج و کلاه پادشاهان
تصویری از افسر
تصویر افسر
فرهنگ لغت هوشیار
افسر
((اَ سَ))
تاج، دیهیم
تصویری از افسر
تصویر افسر
فرهنگ فارسی معین
افسر
((اَ سَ))
کسی که در ارتش درجه اش از ستوان به بالا باشد، صاحب منصب
تصویری از افسر
تصویر افسر
فرهنگ فارسی معین
افسر
صاحب منصب، تاج، دیهیم، کلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسر
ضابطٌ
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به عربی
افسر
Officer
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به انگلیسی
افسر
officier
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به فرانسوی
افسر
офіцер
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به اوکراینی
افسر
afisa
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به سواحیلی
افسر
офицер
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به روسی
افسر
افسر
دیکشنری اردو به فارسی
افسر
افسر
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به اردو
افسر
কর্মকর্তা
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به بنگالی
افسر
장교
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به کره ای
افسر
memur
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
افسر
oficer
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به لهستانی
افسر
将校
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به ژاپنی
افسر
קצין
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به عبری
افسر
अधिकारी
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به هندی
افسر
Offizier
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به آلمانی
افسر
เจ้าหน้าที่
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به تایلندی
افسر
officier
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به هلندی
افسر
oficial
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
افسر
ufficiale
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
افسر
oficial
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به پرتغالی
افسر
官员
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به چینی
افسر
petugas
تصویری از افسر
تصویر افسر
دیکشنری فارسی به اندونزیایی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ سُ)
افسرده. افسردن و فسردن مصدر آن است. (از انجمن آرای ناصری) : عادت چنان رفته است که آنچه از گوشت بزغاله سازند آنرا افسرد گویند و آنچه از گوشت گوساله کنند آنرا هلام گویند (یعنی بوارد و کامه ها و آچالها و آنچه بدین ماند). (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به افسرده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از افسرد
تصویر افسرد
افسرده، افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخسر
تصویر اخسر
زیانکارتر
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی چکمه با ساق بلند و نوع دوخت ویژه
فرهنگ گویش مازندرانی