جدول جو
جدول جو

معنی افسای - جستجوی لغت در جدول جو

افسای
(اَ)
افسون خوان و رام کننده. (مجمعالفرس). افسونگر و رام کننده را گویند و افسانیدن رام کردن را. (برهان) (آنندراج). افسون و افسون خوان. (فرهنگ شعوری). جادوگر. افسونگر. (ناظم الاطباء). فسون خواننده. افسون خوان. (فرهنگ خطی). افسا. افساینده.
- پری افسای، افسونگر پری. جن گیر. رام کننده پری.
- کژدم افسای، رام کننده عقرب. عقرب گیر. عقرب افسا.
- مارافسای، رام کننده مار. مارگیر. آنکه مار را افسون کند. مارافسا:
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری.
گر حسودت بسیست عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای.
انوری.
فسونگر مار را بگرفت در مشت
گمان بردم که مارافسای را کشت.
نظامی.
بد اوفتند بدان لاجرم که درمثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
و رجوع به افسا و افساییدن شود
لغت نامه دهخدا
افسای
در ترکیب بمعنی افساینده آید: مار افسای، افسونگر جادوگر
تصویری از افسای
تصویر افسای
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افسا
تصویر افسا
افساییدن، پسوند متصل به واژه به معنای افساینده مثلاً مارافسای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسای
تصویر فسای
فساییدن، پسوند متصل به واژه به معنای فساینده مثلاً مارفسای، مردم فسای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افسار
تصویر افسار
تسمه و ریسمانی که به سر و گردن اسب و الاغ می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر را تیز کنند، افسانه، داستان، ساحر
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
افسونگر و رام کننده. (برهان). افسون کننده. (انجمن آرا). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید:
- کژدم فسای، آنکه به افسون کژدم را بند کند:
زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزد
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
- مارفسای، آنکه مار را افسون کند:
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید بدان ؟ مارفسایید همه.
خاقانی.
رجوع به فساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رام کننده و افسونگر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). فسون خواننده و افسونگر برای رام کردن مار و غیره. (انجمن آرای ناصری). افسونگر. (غیاث اللغات) (شعوری). چشم بند. ساحر. سحرکننده. افسونگر. (ناظم الاطباء). افسای. و جزءمؤخر در پاره ای از کلمات قرار گیرد، چون چشم افسا، پری افسا، مارافسا، و جز آن که در تمام موارد افسای نیز گویند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
فسونگر مار را بگرفت در مشت
گمان بردم که مار افسای را کشت.
نظامی.
- پری افسا و پری افسای، فسونگر پری. آنکه پری را افسون کند. کسی که پری را سحر و جادو کند.
- چشم افسا، افسای چشم. فسونگری چشم. آنکه با چشم افسون کند.
- مارافسا و مارافسای، فسونگر مار. رام کننده مار. آنکه با افسون مار را رام میکند:
آرزو میکندم تا که شبی زلفینش
حلقه در گردن خود کرده چو مارافسائی.
نزاری قهستانی.
با بدان چندان که نیکوئی کنی
قتل مارافسا نباشد جز به مار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی آفرین است. (فرهنگ جهانگیری بنقل فرهنگ شعوری) ، اسب نیکو گشاده رفتار و تنکبار و غیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به فراغ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَءْ)
مرد برآمده سینۀ درآمده پشت یا مرد بیرون آمده سینه و ناف یا آنکه گویی سرین او به درد است وقت رفتار یا آنکه چون نشیند بی کوشش تمام برخاستن نتواند یا آنکه استخوان پشت او در بر سوی ران درآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه استخوان سینه و پشت او درآمده یا آنکه سینه و ناف او برآمده یا آنکه چون راه رود سرین وی بدرد آید و یا کسی که چون نشیند نتواند بی کوشش برخیزد یا کسی که استخوان پشت او از سوی ران درآمده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گذاشتن کسی را و کرانه گزیدن از آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراخ شدن جای. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراموش کردن قرآن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تباهیها. (غیاث اللغات) (از منتخب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فساد کردن. تباه کردن. (منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج). تباه کردن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). تبه کردن. (تاج المصادر بیهقی). تباهی کردن، ضد اصلاح. بد کردن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنبالۀ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مقود. (نصاب الصبیان). عصام. جریر. (از منتهی الارب). چیزی که بر چاروا زنند. فسار. (یادداشت مؤلف). ریسمانی که بدان اسب را بسته میکشند، بهندی باگ دور گویند. (غیاث اللغات). بند اسب و غیره. (فرهنگ شعوری). افسار اسب و اشتر. (انجمن آرا) .نخته. (در تداول قزوین). آنچه اسبان می بندند و فسار (بی همزه) نیز نامند. (شرفنامۀ منیری). آنچه بدان اسب بندند و زفانگویا نوشته بدانچه لسان می بندند و عوام نخته گویند. (مؤید) : هزار شتر آوردند، دویست با پالان و افسارها ابریشمین، دیباها درکشیده بر پالان و جوال سخت آراسته. (تاریخ بیهقی ص 425).
خصم اشتردل تو گر خر نیست
از چه رو افسرش شده ست افسار.
خسروانی.
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم.
ناصرخسرو.
پای ببندش برسنهای پند
حکمت را بر سرش افسار کن.
ناصرخسرو.
همه افسار بدادند بنعمان تو بکوش
بخرد تا مگر افسار بنعمان ندهی.
ناصرخسرو.
دیو هوی سوی هلاکت کشید
دیو هوی را مده افسار خویش.
ناصرخسرو.
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
گر پاردم مرکبش افسار منستی.
سنائی (از آنندراج).
افسری کش نه دین نهد بر سر
خواه افسر شمار خواه افسار.
سنائی.
ناید بهیچ حال ز افسار افسری.
وطواط.
ز افسار خرش افسرفرستم
بخاقان سمرقند و بخارا.
خاقانی.
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ
بگردن در افساریا پالهنگ.
نظامی.
همان ختلی خرام خسروانی
سرافسار زر و طوق کیانی.
نظامی.
هرکرا در سر نباشد عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار.
شیخ بهائی.
- افسار سر خود، مهارگسسته. خلیعالعذار. (یادداشت مؤلف).
- افسار سر خود بار آمدن، بی تربیت و مربی و مؤاخذه و بازپرس از کودکی بجوانی رسیدن. لاابالی بار آمدن. بی اعتنا بودن بقانون و آداب. (از یادداشتهای مؤلف).
- افسارش را سر خودش زدن، با اینکه لایق و سزاوار نیست او را مطلق العنان و مختار کارهای خود او ساختن. (یادداشت مؤلف).
- بی افسار، سر خود. بی بندوبار. افسارگسیخته.
- بی افسار آب خوردن، سر خود بودن. بی مربی وبدون تربیت بودن.
- بی افسار آب خورده، بی تربیت. سر خود. لاابالی. افسارگسیخته. رجوع به فسار و ترکیبات آن شود.
- امثال:
شتر را گم کرده پی افسارش میگردد.
خر پیر و افسار رنگین
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).
- پری افسار، افسونگر پری. پری افسا.
- مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا.
و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هیچکاره ساختن رخت را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آهنی و سنگی را گویند که بدان کارد و شمشیر و مانند آن تیز کنند. (آنندراج) (برهان). سنگی که بدان کارد و شمشیر وجز آن تیز کنند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بدانچه تیغ و کارد و امثال آن تیز کنند. و آنرا سان و فسان نیز گویند بتازیش مسن خوانند. (شرفنامۀ منیری). مسن که کارد بدان تیز کنند و آنرا فسان و اوسان نیز گویند. (میرزا ابراهیم) (مجمعالفرس). سنگ فسان. (غیاث اللغات). مشحذ. (یادداشت مؤلف) :
از کین عدو برزمین زند سم
تا نعل چو خنجر کند بر افسان.
مختاری.
چتر ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان.
مسعودسعد.
طبع و دل خنجری و آینه ییست
رنج و غم صیقلی و افسانیست.
مسعودسعد.
فقیه ار هست چون تیغی فقیر ارهست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی.
سنائی.
رندۀ مریخ رند چون شودش کند سیر
چرخ کند در زمان از زحل افسان او.
خاقانی.
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته
جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده اند.
خاقانی.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.
خاقانی.
دورباش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
ز دوم اخترش افسان بخراسان یابم.
خاقانی.
به ازسنگین دل دشمن نگردد هیچ افسانش.
؟
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افزا. افزاینده. فزاینده. چنانکه در روح افزای، مهرافزای، فرح افزای و جز آن.
- رامش افزای، افزایندۀ رامش. رجوع به افزا شود.
- روح افزای، فزایندۀ روح و جان. رجوع به افزا شود.
- روزی افزای، افزایندۀ روزی. رجوع به افزا شود.
- طرب افزای، سرورافزای. افزایندۀ طرب و شادی. رجوع به افزا شود.
- غم افزای، افزایندۀ غم و اندوه. و رجوع به افزا شود.
- فرح افزای، افزایندۀ شادی و فرح:
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی.
سعدی.
و رجوع به افزا شود.
- کارافزای، افزایندۀ کار. و رجوع به افزا شود.
- مسرت افزای، افزایندۀ مسرت و شادی. فرح افزای. سرورافزای. و رجوع به افزا شود.
- مهرافزای، افزایندۀ محبت و مهر. آنچه مهر و محبت را افزایش دهد:
همچو مستسقی بر چشمۀ نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.
سعدی.
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکرگویم طالع پیروز را.
سعدی.
و رجوع به افزا شود
لغت نامه دهخدا
هشتمین از خانان مغولستان از نسل چنگیز (837- 843 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ)
عمل افساینده. رجوع به افسای و افساییدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسار
تصویر افسار
چیزی را گویند که از چرم سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسا
تصویر افسا
رام کننده و افسونگر، چشم بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساد
تصویر افساد
فتنه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساخ
تصویر افساخ
ویزانیدن (ویزانش فسخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساح
تصویر افساح
گستردن فراخ یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افزای
تصویر افزای
افزاینده، فزاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسار
تصویر افسار
تسمه و ریسمانی که به گردن اسب و الاغ می بندند، فسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افساد
تصویر افساد
((اِ))
فساد کردن، برپا کردن فتنه، تباهی، فساد
فرهنگ فارسی معین
دهنه، زمام، عنان، لجام، لگام، مهار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداصلی، تباهی، تبهکاری، فساد، مفسده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی چکمه با ساق بلند و نوع دوخت ویژه
فرهنگ گویش مازندرانی