جدول جو
جدول جو

معنی افساح - جستجوی لغت در جدول جو

افساح(اِ)
فراخ شدن جای. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
افساح
گستردن فراخ یافتن
تصویری از افساح
تصویر افساح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر را تیز کنند، افسانه، داستان، ساحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افصاح
تصویر افصاح
به فصاحت سخن گفتن، زبان آور شدن، پیدا و آشکار شدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افسار
تصویر افسار
تسمه و ریسمانی که به سر و گردن اسب و الاغ می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
گذاشتن کسی را و کرانه گزیدن از آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِمْ)
شاد کردن. (منتهی الارب) (از کنز بنقل غیاث اللغات) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قنات. (برهان) (هفت قلزم). در برهان بمعنی خیمه و قنات آورده ولی در فرهنگها نیافته ام. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بی گرو و خطر و مراهنه اسب تاختن. یقال: اجروا اسفاحاً، ای لغیر خطر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گشاده سوراخ پستان گردیدن شترماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فراخ پستان شدن ناقه. و به این معنی بصیغۀ مجهول استعمال شود: افتحت الناقه (مجهولاً) ، صارت فتوحا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِلِوْ وا)
بسیار شدن انتشار نرۀ مرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ فرح. شادیها. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، غفلت کردن شبان تا گرگ گوسپندی از رمۀ وی ببرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرگ از رمه ای گوسفند بردن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیش گذاشتن ستور را تا شیر شکار او کند و او وارهد. (منتهی الارب) (آنندراج). پیش گذاشتن ستور را تا شیر آنرا شکار کند و شخص وارهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ خوا / خا)
لاغرسرون کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افسون خوان و رام کننده. (مجمعالفرس). افسونگر و رام کننده را گویند و افسانیدن رام کردن را. (برهان) (آنندراج). افسون و افسون خوان. (فرهنگ شعوری). جادوگر. افسونگر. (ناظم الاطباء). فسون خواننده. افسون خوان. (فرهنگ خطی). افسا. افساینده.
- پری افسای، افسونگر پری. جن گیر. رام کننده پری.
- کژدم افسای، رام کننده عقرب. عقرب گیر. عقرب افسا.
- مارافسای، رام کننده مار. مارگیر. آنکه مار را افسون کند. مارافسا:
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری.
گر حسودت بسیست عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای.
انوری.
فسونگر مار را بگرفت در مشت
گمان بردم که مارافسای را کشت.
نظامی.
بد اوفتند بدان لاجرم که درمثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
و رجوع به افسا و افساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آهنی و سنگی را گویند که بدان کارد و شمشیر و مانند آن تیز کنند. (آنندراج) (برهان). سنگی که بدان کارد و شمشیر وجز آن تیز کنند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بدانچه تیغ و کارد و امثال آن تیز کنند. و آنرا سان و فسان نیز گویند بتازیش مسن خوانند. (شرفنامۀ منیری). مسن که کارد بدان تیز کنند و آنرا فسان و اوسان نیز گویند. (میرزا ابراهیم) (مجمعالفرس). سنگ فسان. (غیاث اللغات). مشحذ. (یادداشت مؤلف) :
از کین عدو برزمین زند سم
تا نعل چو خنجر کند بر افسان.
مختاری.
چتر ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان.
مسعودسعد.
طبع و دل خنجری و آینه ییست
رنج و غم صیقلی و افسانیست.
مسعودسعد.
فقیه ار هست چون تیغی فقیر ارهست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی.
سنائی.
رندۀ مریخ رند چون شودش کند سیر
چرخ کند در زمان از زحل افسان او.
خاقانی.
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته
جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده اند.
خاقانی.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.
خاقانی.
دورباش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
ز دوم اخترش افسان بخراسان یابم.
خاقانی.
به ازسنگین دل دشمن نگردد هیچ افسانش.
؟
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هیچکاره ساختن رخت را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).
- پری افسار، افسونگر پری. پری افسا.
- مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا.
و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنبالۀ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مقود. (نصاب الصبیان). عصام. جریر. (از منتهی الارب). چیزی که بر چاروا زنند. فسار. (یادداشت مؤلف). ریسمانی که بدان اسب را بسته میکشند، بهندی باگ دور گویند. (غیاث اللغات). بند اسب و غیره. (فرهنگ شعوری). افسار اسب و اشتر. (انجمن آرا) .نخته. (در تداول قزوین). آنچه اسبان می بندند و فسار (بی همزه) نیز نامند. (شرفنامۀ منیری). آنچه بدان اسب بندند و زفانگویا نوشته بدانچه لسان می بندند و عوام نخته گویند. (مؤید) : هزار شتر آوردند، دویست با پالان و افسارها ابریشمین، دیباها درکشیده بر پالان و جوال سخت آراسته. (تاریخ بیهقی ص 425).
خصم اشتردل تو گر خر نیست
از چه رو افسرش شده ست افسار.
خسروانی.
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم.
ناصرخسرو.
پای ببندش برسنهای پند
حکمت را بر سرش افسار کن.
ناصرخسرو.
همه افسار بدادند بنعمان تو بکوش
بخرد تا مگر افسار بنعمان ندهی.
ناصرخسرو.
دیو هوی سوی هلاکت کشید
دیو هوی را مده افسار خویش.
ناصرخسرو.
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
گر پاردم مرکبش افسار منستی.
سنائی (از آنندراج).
افسری کش نه دین نهد بر سر
خواه افسر شمار خواه افسار.
سنائی.
ناید بهیچ حال ز افسار افسری.
وطواط.
ز افسار خرش افسرفرستم
بخاقان سمرقند و بخارا.
خاقانی.
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ
بگردن در افساریا پالهنگ.
نظامی.
همان ختلی خرام خسروانی
سرافسار زر و طوق کیانی.
نظامی.
هرکرا در سر نباشد عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار.
شیخ بهائی.
- افسار سر خود، مهارگسسته. خلیعالعذار. (یادداشت مؤلف).
- افسار سر خود بار آمدن، بی تربیت و مربی و مؤاخذه و بازپرس از کودکی بجوانی رسیدن. لاابالی بار آمدن. بی اعتنا بودن بقانون و آداب. (از یادداشتهای مؤلف).
- افسارش را سر خودش زدن، با اینکه لایق و سزاوار نیست او را مطلق العنان و مختار کارهای خود او ساختن. (یادداشت مؤلف).
- بی افسار، سر خود. بی بندوبار. افسارگسیخته.
- بی افسار آب خوردن، سر خود بودن. بی مربی وبدون تربیت بودن.
- بی افسار آب خورده، بی تربیت. سر خود. لاابالی. افسارگسیخته. رجوع به فسار و ترکیبات آن شود.
- امثال:
شتر را گم کرده پی افسارش میگردد.
خر پیر و افسار رنگین
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فساد کردن. تباه کردن. (منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج). تباه کردن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). تبه کردن. (تاج المصادر بیهقی). تباهی کردن، ضد اصلاح. بد کردن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تباهیها. (غیاث اللغات) (از منتخب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراموش کردن قرآن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ مسح. پلاسها. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از انفساح
تصویر انفساح
گشاده دل شدن، فراخ شدن، گشاده گردیدن جای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امساح
تصویر امساح
پلاسها، جاده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساخ
تصویر افساخ
ویزانیدن (ویزانش فسخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساد
تصویر افساد
فتنه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسار
تصویر افسار
چیزی را گویند که از چرم سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسای
تصویر افسای
در ترکیب بمعنی افساینده آید: مار افسای، افسونگر جادوگر
فرهنگ لغت هوشیار
زبان آوری گشاده زبانی زبان آور شدن شیوا شدن، زبان آوری روشن گفتاری شیوا سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراح
تصویر افراح
جمع فرح، شادی ها شاد انگیزی شاداندن شاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلاح
تصویر افلاح
پیروزی، رستگاری، آشکاراندن، رهاندن، کند و کاو زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساد
تصویر افساد
((اِ))
فساد کردن، برپا کردن فتنه، تباهی، فساد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افصاح
تصویر افصاح
زبان آور شدن، شیوا شدن، زبان آوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسار
تصویر افسار
تسمه و ریسمانی که به گردن اسب و الاغ می بندند، فسار
فرهنگ فارسی معین