جدول جو
جدول جو

معنی افساء - جستجوی لغت در جدول جو

افساء(اَ سَءْ)
مرد برآمده سینۀ درآمده پشت یا مرد بیرون آمده سینه و ناف یا آنکه گویی سرین او به درد است وقت رفتار یا آنکه چون نشیند بی کوشش تمام برخاستن نتواند یا آنکه استخوان پشت او در بر سوی ران درآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه استخوان سینه و پشت او درآمده یا آنکه سینه و ناف او برآمده یا آنکه چون راه رود سرین وی بدرد آید و یا کسی که چون نشیند نتواند بی کوشش برخیزد یا کسی که استخوان پشت او از سوی ران درآمده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افسار
تصویر افسار
تسمه و ریسمانی که به سر و گردن اسب و الاغ می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر را تیز کنند، افسانه، داستان، ساحر
فرهنگ فارسی عمید
(اِتْ تِ)
آشکار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و به این معنی یایی باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
الاحساء، شهری است به بحرین و اول کسی که آن را آباد کرد و قلعه ساخت و قصبه قرار داد، ابوطاهر حسن بن ابی سعید جنابی قرمطی است و آن تاکنون شهری آباد مانده است. (معجم البلدان). و شیخ احمد احسائی منسوب بدانجاست. مؤلف قاموس الاعلام آرد: احساء قسم شمالی خطّۀبحرین، واقع در شمال شرقی جزیرهالعرب، در سواحل غربی خلیج بصره، و دولت عثمانی آن ناحیه را بچهار قسمت تقسیم و ملحق به ایالت بصره کرده بود و آن عبارت بوداز خود احساء و هفوف و قطیف و قطر. اراضی آن شن زار است لکن چون آب بسیار دارد گندم و جو و ارزن و میوۀآن فراوان است و بالخاصه خرمای آنجا سخت لذیذ است ومردم آن نزدیک 35000 تن باشد که نیمی از آنان متوطن آن ناحیت و نیم دیگر بدوی باشند. بندر احساء قطیف است و آن تجارتگاهی است و نام قدیم آنجا هجر بوده است و سپس به نام کرسی آن که احساء باشد موسوم شده است و در زبان عربی احساء بمعنی زمین شن زار و صاحب آب است و در بادیۀ نجد و دیگر اطراف جزیرهالعرب عده ای ازنواحی همین اسم دارند - انتهی. و یقال ان ّ الیتیمه (الدره الیتیمه) الیوم فی ایدی القرامطه بالاحساء. (الجماهر بیرونی ص 152) ، دانستن. آگاه شدن. (منتهی الارب)، دیدن. (زوزنی)، احساس، درک چیزی است با یکی از حواس. اگر احساس با حس ظاهری باشد آن را مشاهدات گویند و اگر با حس باطن باشد وجدانیات. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: احساس، بکسر الهمزه هو قسم من الادراک. و هو ادراک الشی ٔ الموجود فی الماده الحاضره عند المدرک مکنوفه بهیئآت مخصوصه من الاین و الکیف و الکم و الوضعو غیرها فلابد من ثلاثه اشیاء حضور الماده و اکتناف الهیئآت و کون المدرک جزئیاً. کذا فی شرح الاشارات. و الحاصل ان الاحساس ادراک الشی ٔ بالحواس الظاهره علی ما یدل علیه الشروط المذکوره و ان شئت زیاده التوضیح فاسمع ان الحکماء قسموا الادراک علی ما اشار الیه شارح التجرید الی اربعه اقسام: الاحساس، و هو ما عرفت. والتخیّل، و هو ادراک الشی ٔ مع تلک الهیئات المذکورهفی حال غیبته بعد حضوره ای لایشترط فیه حضور الماده، بل الاکتناف بالعوارض و کون المدرک جزئیاً. و التوهم، و هو ادراک معان جزئیه متعلقه بالمحسوسات. و التعقل، و هو ادراک المجرد عنها کلیاً کان او جزئیاً - انتهی. و لا خفاء فی ان الحواس الظاهره لاتدرک الاشیاء حال غیبتها عنها و لا المعانی الجزئیه المتعلقه بالمحسوسات و لا المجرد عن الماده. بل انما تدرک الاشیاء بتلک الشروط المذکوره و ان المدرک من الحواس الباطنه لیس الا الحس المشترک. فانه یدرک الصور المحسوسه بالحواس الظاهره. و لکن لایشترط فی ادراکه حضور الماده فادراکه من قبیل التخیل لایشترط حضور الماده. و لذا قیل فی بعض حواشی شرح الاشارات ان التخیل هو ادراک الحس المشترک الصور الخیالیه لا الوهم. فانه یدرک المعانی لا الصور فادراکه من قبیل التوهم. و اما ادراک العقل فلا یکون الا من قبیل التعقل، فانه لایدرک المادیات فثبت ان الاحساس هو ادراک الحواس الظاهره. و التخیل هو ادراک الحس المشترک. و الوهم هو ادراک التوهم. و التعقل، هو ادراک العقل و اﷲ تعالی اعلم. هذا! و قد یسمی الکل احساساً، لحصولها باستعمال الحواس الظاهره او الباطنه. صرح بذلک المولوی عبدالحکیم فی حاشیه القطبی فی مبحث الکلیات. و بالجمله، فللاحساس معنیان، احدهما الادراک بالحواس الظاهره و الاّخر بالحواس الظاهره او الباطنه. و اما التعقل فلیس احساساً بکلا المعنیین.
- احساس کردن، بیافتن. دریافتن
آبی است غنی را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حسی، سیر خورانیدن. سیر نوشانیدن. (منتهی الارب) ، پسند آمدن. (منتهی الارب) ، دادن آنچه بدان خشنود شود. (منتهی الارب). خرسند کردن. (تاج المصادر) ، بس کردن، بس شدن. بسنده آمدن. (تاج المصادر). کافی شدن
لغت نامه دهخدا
(جِ نَ)
آشامانیدن اندک اندک: احساه المرق، آشامانید او را شوربا اندک اندک، اقرباء: این مسئله در میان اصحاب واحساب خویش در شوری افکند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ)
جمع واژۀ اسیف، بمعنی حزین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نقل کردن خاک: اسفی فلان، یکی از سنجاقهای پنجگانه ولایت کرید (اقریطش) وجهت جنوب غربی جزیره مذکور را تشکیل میدهد. مرکز این سنجاق قریه ای موسوم به واموس میباشد و این قریه 3قضای مسمی به: 1) اسفاکیه، 2) آی، 3) اسیل، و 12 ناحیه را در بر دارد و جامع 127 دهکده است. اراضی این سنجاق نامساعدترین قطعۀ اقریطش (کرید) است برای زراعت. کوههای صربستان قسمت عمده این سرزمین را تشکیل داده و از قدیم الایام ملجاء و مأوای دزدان و راهزنان بوده است. (قاموس الاعلام ترکی) ، قضائی است در جزیره اقریطش (کرید) و مرکز آن هم قصبه ای است موسوم بهمین اسم. نواحی پنجگانه ذیل را: 1) پتروس، 2) اسفندوس، 3) قانیطواطی، 4) آی یانی، 5) استیک نفوس و 24 دهکده را در بر دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ پَ / پِ)
انس دادن
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
پوشانیدن کسی را شب تاریکی خود. (آنندراج) (منتهی الارب). پوشانیدن شب تاریکی خود را بر کسی. (ناظم الاطباء). پوشانیدن شب با تاریکی خود کسی را: اغساه اللیل، البسه ظلامه. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و بدین معنی ناقص یائی است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ایستادن بر جای. استوار شدن. (منتهی الأرب) ، پسر اردشیر درازدست. او را اسوس بکشت. و رجوع به ارسام و ارشام و ارسامن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ناگوار کردن کسی را پری شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطساء سیری کسی را، ناگواردکردن وی را. دچار تخمه ساختن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شبانگاه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در شبانگاه شدن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی). داخل در مسا (شبانگاه) شدن بخلاف اصباح. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
پشت دادن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از افساح
تصویر افساح
گستردن فراخ یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقساء
تصویر اقساء
سخت گردانیدن گناه دل را، سنگدلی
فرهنگ لغت هوشیار
فتوی دادن، در مسئله ای، وچردادن، (وچر فتوا) جوان شدن، فتوی دادن، حکم صادر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراء
تصویر افراء
اصلاح کردن، امر به اصلاح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سستی آوردن، مانده شدن، ماندگی سستی، شکستن گرما، افتادن دمه (دمه بخار مه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افظاء
تصویر افظاء
زشت خوی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افصاء
تصویر افصاء
رستن رهایی یافتن رهایش باز ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسای
تصویر افسای
در ترکیب بمعنی افساینده آید: مار افسای، افسونگر جادوگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسار
تصویر افسار
چیزی را گویند که از چرم سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند
فرهنگ لغت هوشیار
زنی که تازه زائیده باشد، تازه زا زنی که تازه زاییده باشد، جمع نوافس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساد
تصویر افساد
فتنه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساخ
تصویر افساخ
ویزانیدن (ویزانش فسخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارساء
تصویر ارساء
ایستاکردن، برجای ایستادن، استوار شدن، استوارکردن، لنگر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امساء
تصویر امساء
((اِ))
شبانگاه کردن، در شبانگاه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افساد
تصویر افساد
((اِ))
فساد کردن، برپا کردن فتنه، تباهی، فساد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسار
تصویر افسار
تسمه و ریسمانی که به گردن اسب و الاغ می بندند، فسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسان
تصویر افسان
سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاء
تصویر افشاء
((اِ))
آشکار کردن، فاش نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افناء
تصویر افناء
((اِ))
نیست کردن، نابود گردانیدن
فرهنگ فارسی معین