جدول جو
جدول جو

معنی افرغنج - جستجوی لغت در جدول جو

افرغنج
کشوث است. (فهرست مخزن الادویه). پیچک. عشقه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افرینا
تصویر افرینا
(دخترانه)
نام دختر سیامک پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزغنج
تصویر ایزغنج
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
دوائی است که آنراکشوث و تخم آنرا بذرالکشوث خوانند. فواق را نافع است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). داروئی که به تازی کشوث گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به افرغنج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
ماده گاو فربه پرگوشت، ماده الاغ فربه. و بعضی گویند این لغت ترکی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
محمد بن احمد حامدی مکنی به ابوبکر محدث است و محمد بن احمد بن افریقون افرانی نسفی از وی روایت کند. (از معجم البلدان). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب است به قریۀ افران یکی از قراء نسف که بعض محدثان بدانجا منسوبند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
پردۀ حاجز میان آلات تنفس و آلات غذا. (از بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
نوعی معدنی است که در معدن زرنیخ بود. مثقالی از آن بر پنجاه مثقال مس نهند سفید و نرم شود. (از نزهه القلوب) ، روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین) :
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته.
فردوسی.
مجلس فروخته شود از می بروز و شب
می آتشی است روشن کان را شرار نیست.
مسعودسعد.
چشمۀ افروخته تر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده بخواب.
نظامی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت جمله بردوخته.
نظامی.
، دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا) :
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته.
فردوسی.
، تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین) ، افروزنده. (یادداشت دهخدا) ، صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا).
- افروخته بودن بازار، روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا) :
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار.
فرخی.
جود و سخا را از او فزون شد قوت
علم و ادب را بدو فروخته بازار.
فرخی.
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه خوبان را بازار شکسته.
سوزنی.
- افروخته بودن بخت، خوش و خوب بودن بخت:
مگر بخت این کودک افروخته ست
ز تو نی که از دولت آموخته ست.
فردوسی.
- افروخته روی، روی گلگون شده:
کافروخته روی بود و پدرام
پاکیزه نهاد ونازک اندام.
نظامی.
- افروخته شدن آتش، اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب).
- شمشیر افروخته، شمشیر صیقل زده
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقۀ وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردۀ نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیۀ انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردۀ انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامۀ منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردۀ نوشیروانست. (مجمعالفرس) :
به افرنجه افراطن نامدار
یکی پادشاهی بدی کامکار.
عنصری (از مجمعالفرس).
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
نظامی.
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم.
نظامی.
بر افرنجه آورد ازآنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه.
نظامی.
ز یونان و افرنجه و مصر و شام
نه چندانک برگفت شاید بنام.
نظامی.

دریای افرنجه، نام دریائی در دیار فرنگ:
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
معرب افرنگ و بمعنای آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فیروزآبادی). افرنج. معرب فرنگ. سرزمین اروپائیان غربی را مسلمانان افرنجه نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
خواهی برو صدّیق شو خواهی برو افرنگ شو.
مولوی (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ جَ)
گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیره رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبۀ تو آراید.
دقیقی (از آنندراج).
ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ.
منصور شیرازی (از آنندراج).
و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
حکیمی که در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دارالملک خوارزم که گرگانج نیز گویند. (ناظم الاطباء) (تاریخ جهانگشای). رجوع به ارگنج و جرجانیه و گرگانج شود
لغت نامه دهخدا
(زُ غُ / غُ)
جوال. (برهان) (آنندراج) :
آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی ایزغنج گشت.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ غِ نَ)
سلاطین... دهلی. نام سلسلۀ از سلاطین افغان دهلی که از 946 تا 962 هجری قمری حکومت کردند. اسامی سلسلۀ مزبور از این قرار است:
1- شیرشاه
سال 946 هجری قمری
2- اسلامشاه
سال 952
3- محمد خامس - عادلشاه
سال 960
4- ابراهیم ثالث - سور
سال 961
5- سکندرشاه ثالث
سال 962
و این سلسله را امپراطوران مغول از میان برداشتند. (از لین پول ص 269)
لغت نامه دهخدا
(اَ غِنَ / نِ)
جمع واژۀ افغان که قومی است معروف. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). مأخوذ از تازی، افغانها. گروه افغان. (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ افغانی. (یادداشت بخط مؤلف). پختان. مرحوم ملک الشعرای بهار آرد: پختی بضم اول و یاء فارسی اشترهای قوی دوکوهانه و نر را گویند. (تاریخ سیستان حاشیه ص 66). و بعقیدۀ حقیرپختی منسوب به پختان است که نام اصلی افاغنه است، هنرها و انواع سخن. (آنندراج) (غیاث اللغات). روشهای سخن. (منتهی الارب). ج افنون. گونه از هر چیزی. (مؤید الفضلاء) : شاعر باید که در افانین سخن و اسالیب شعر... از طریق افاضل شعرا... عدول ننماید. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). بدین معنی جمع واژۀ فن است. (از آنندراج).
- افانین الکلام، روشها و اسلوبها و اجناس سخن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود،
{{صفت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل:
همچو قندیل معلّق در هوا
نی بر اسفل میرود نی بر علا.
مولوی.
،
{{اسم}} ته. تک. بن، است. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار).
- اسفل بطن، خثله (مابین سرّه و عانه).
- اسفل درجه، حدّاقل. کمینه.
- اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود.
- علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ غَ)
سرغنت. سرغند. بخورالبربر
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جوال. رجوع به ایزغنج شود، ثابت. بدون حرکت.
- ستارگان ایستاده، نجوم ثابته. (فرهنگ فارسی معین) : مسئلۀ ششم گفتند [جهودان] بپرسیدش [از پیغمبر (ص)] تا بر این آسمان ستاره چند است ایستاده و چندرونده و از آن ستارگان ایستاده بکدام فلک اندر است. (ترجمه تاریخ طبری). ستارگان ایستاده آنند که بر همه آسمانها پراکنده اند. (التفهیم).
، راکد. غیرجاری: نباتی است [دوخ] بسیارشاخ بی برگ که در آب ایستاده روید. (منتهی الارب)، حالت قیام برای تیراندازی. مقابل به زانو نشسته. (فرهنگ فارسی معین).
- ایستاده بودن، قائم بودن. (دانشنامۀ علایی ص 72)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
معرب افرنگ و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). افرنگ. (ناظم الاطباء). افرنگ همانا بمعنی فرنگ است. (آنندراج). رجوع به فرنگ و افرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
معرب فرانک یا فرنگ. یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمه دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمۀ ماءه نهم میلادی کردند. رجوع به کلمه طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم ونهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیره بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اترنج
تصویر اترنج
ترنج، اترج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارونج
تصویر ارونج
امعا سطبر گوسفند و مانند آن به گوشت آکنده
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگین قهر آلود. توضیح در فرهنگ های فارسی بخطا (ارغند) را دلیر و شجاع معنی کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
سازهایی ذوات اوتار و سازهایی که از تعداد زیادی لوله تشکیل شده و هوا را با واسطه داخل آن لوله ها دمند، سازیست که یونانیان و رومیان مینواختند ارگ، سازیست که خالی باشد بچرم کشیده و بر آن رودها بندند و آن سابقا مربع بوده مشابه صندوق ارغنن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاغنه
تصویر افاغنه
جمع افغان، افغان ها جمع افغان افغانان افغانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرنج
تصویر ابرنج
برنج کابلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنج
تصویر افرنج
مردم اروپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنجی
تصویر افرنجی
فرنگی اروپایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغانج
تصویر فرغانج
ماده (گاو خر) فربه پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
سرب سوخنه که آنرا بتفسانند تا سرخ شود و نمک بر آن کنند سلیقون زرگون سرنج، اسفیداج سوخته خاکستر قلعی و سرب وقتی که سخت سوخته باشد سپیده، رنگی است که نقاشان بکار برند سرنج طبقی است بی کناره که در هنگام جشن بر دو دست میگیرند و بر هم میزنند تا از آن آواز بر آید سنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغانج
تصویر فرغانج
((فَ))
فرغانچ، ماده (گاو، خر) فربه پر گوشت
فرهنگ فارسی معین