جدول جو
جدول جو

معنی افدام - جستجوی لغت در جدول جو

افدام
(اِثْ ثِ)
جامه را رنگ سرخ سیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیر رنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افهام
تصویر افهام
فهم ها، دریافتن ها، درک کردن ها، علم ها، دانش ها، جمع واژۀ فهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقدام
تصویر اقدام
قدم ها، اندازه های پا از سر انگشت تا پاشنه، گام ها، کارها، عمل ها، جمع واژۀ قدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقدام
تصویر اقدام
پیش رفتن در کاری، به کاری دست زدن، پا پیش گذاشتن در امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندام
تصویر اندام
تن، بدن، جسم، قد و قامت، در علم زیست شناسی عضو بدن، عضوی که ظاهر باشد، کنایه از قاعده و روش صحیح، کنایه از کار آراسته و بانظام
اندام دادن: کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعدام
تصویر اعدام
کشتن کسی به عنوان مجازات، نیست کردن، نابود کردن
فرهنگ فارسی عمید
(طَ زَ)
احدام نار، برافروخته گردیدن آتش.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سدم، بمعنی گشن غالب شهوت تیزشده در گشنی، یا گشن که او را در میان شتران گذارند پس آن بانگ کند در میان آنها و شترمادگان آزمند فحل شوند، آن گشن را از میان آنها برآرند و این از جهت بد داشتن نسل اوست یا گشن بسته دهن یا بازداشته شده از گشنی بهر وجه که باشد. (منتهی الارب) ، تریهای شب
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در برهان و مؤیدالفضلاجسم آمده. شاهدی برای آن دیده نشد. محتمل است مصحف اندام باشد و در جمله ای اندام را که به معنی عضو است ابدام خوانده و بغلط بدو معنی جسم داده اند، والله اعلم
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ / یِ نِ)
همیشه بودن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عدم. نیستیها. نیستها. نابودیها. نابودها. (فرهنگ فارسی معین). جمع واژۀ عدم. (یادداشت بخط مؤلف) :
لا میز فی الأعدام من حیث العدم.
حاج ملاهادی سبزواری
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ تَ)
نیست گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کشتن. (فرهنگ فارسی معین). نیست کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (آنندراج) : اعدمه اﷲ اعداماً، نیست گردانید او را خدای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نابود کردن. معدوم کردن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج) :
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.
بوشکور.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشۀ جو باد آژده.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست.
عسجدی (از لغت نامۀ اسدی ص 47).
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام.
ناصرخسرو.
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.
خاقانی.
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح.
خاقانی.
ز پری شکم اندام مار بگشاید.
ظهیر.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.
نظامی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.
نظامی.
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی.
نظامی.
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته.
نظامی.
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانۀ لعلش بیاکنم.
کمال.
اندام تو خود حریر چینی است
دیگر چه کنی قبای اطلس.
سعدی.
سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود.
سعدی.
خشک شد اندام گل از رنج باد
باد در اندام کسی را مباد.
امیرخسرو.
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن.
سلمان (از آنندراج).
خال، نقطۀ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه، اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب).
- اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف) : و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
- آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب).
- پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود.
- ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب).
- سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد:
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی.
- سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب).
- سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد:
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی.
اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.
سعدی.
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام
اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری.
سعدی.
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل.
سعدی.
- ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی).
- عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین).
- عرض اندام کردن، خودنمایی کردن.
- گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند:
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده.
سعدی.
گل را مبرید پیش من نام
با عشق وجود آن گل اندام.
سعدی.
و رجوع به گل اندام در حرف ’گ’ شود.
- لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان).
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام.
سلمان (از آنندراج).
و رجوع به لرزه شود.
- نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد:
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
سعدی (هزلیات).
چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان).
- نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب).
، اندودن. کاهگل گرفتن (بام، دیوار). گل مالیدن. (فرهنگ فارسی معین). کهگل کردن بر دیوارو آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، طمع کردن، آرزومند شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِزْ)
پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دایم شدن تب. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). همیشگی کردن تب بر کسی، الدمت علیه الحمی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). یکبندی شدن تب
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهدام
تصویر اهدام
جمع هدم، جامه های کهنه، گلیم های پشمینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندام
تصویر اندام
بدن و تن، کالبد، جسم
فرهنگ لغت هوشیار
بر جایی ابر، برگ آوردن درخت، هی کردن هین کردن شتر، خاکریزی (معین) همیشه بودن ساکن و پا بر جا بودن، رام ساختن خاک ریزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعدام
تصویر اعدام
نیست گردانیدن، کشتن، نیست کردن، معدوم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افهام
تصویر افهام
فهمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقدام
تصویر اقدام
جمع قدم، در کاری پیش رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افخام
تصویر افخام
بزرگ گردانیدن، بزرگ داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افصام
تصویر افصام
ایستادن باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکدام
تصویر اکدام
گروگان گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندام
تصویر اندام
تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو
اندام تناسلی: قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند
اندام حسی: هر یک از اندام های تخصصی مانند، چشم، گوش، زبان و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعدام
تصویر اعدام
((اَ))
جمع عدم، نیست ها، نیستی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعدام
تصویر اعدام
((اِ))
نیست کردن، نابود گردانیدن، تهیدست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقدام
تصویر اقدام
((اِ))
دست به کاری زدن، دلیری کردن، دلیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقدام
تصویر اقدام
((اَ))
جمع قدم، گام ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افهام
تصویر افهام
((اَ))
جمع فهم، دانش ها، فهم ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افهام
تصویر افهام
((اِ))
یاد دادن، فهماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اردام
تصویر اردام
((اِ))
همیشه بودن، ساکن و پابرجا بودن، رام ساختن، خاک ریزی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقدام
تصویر اقدام
دست زدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اعدام
تصویر اعدام
جان ستاندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اندام
تصویر اندام
عضو
فرهنگ واژه فارسی سره