جدول جو
جدول جو

معنی اغمض - جستجوی لغت در جدول جو

اغمض(اَ مَ)
غامض تر. (یادداشت مؤلف) : لکن علی کل الاحوال جانب البائع اغمض. (معالم القربه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غامض
تصویر غامض
مبهم و مشکل، دور از فهم، پوشیده و دور از ذهن، زمین پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغما
تصویر اغما
بیهوشی، حالت بیهوشی ناشی از مسمومیت، اورمی، مرض قند، الکلیسم و مانند آن، بیهوش شدن، بیهوش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغماض
تصویر اغماض
چشم پوشی از گناه یا خطای کسی، چشم پوشی کردن، چشم خواباندن، چشم بر هم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمض
تصویر غمض
چشم برهم نهادن، چشم پوشی کردن، آسان گرفتن در بیع، آسان گرفتن بر کسی
غمض عین: کنایه از فروخواباندن چشم، نادیده گرفتن خطای کسی، چشم پوشی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
حقیر و خوار شمردن کسی را چشم: اغمضت العین فلاناً اغماضا. (منتهی الارب). حقیر و خوار شمردن چشم فلان را. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ رَ)
مااکتحلت عینی غمضاً، یعنی نخفتم. (منتهی الارب). رجوع به غمض شود
لغت نامه دهخدا
(اَ غَم م)
تنگ پیشانی و گردن از فرورفتگی موی. مؤنث: غمّاء. (آنندراج). اغم الوجه و القفا، تنگ پیشانی و گردن از فرورفتگی موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه موی بسیار دارد بر پیشانی و قفا. (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنک موی بسیار دارد بر پیشانی و قفا. (تاج المصادر بیهقی). بسیار موی بر پیشانی و بر قفا. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ غَض ض)
نرم تر. (یادداشت بخط مؤلف). سبزتر. نازک تر. تازه تر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
باک نداشتن از معاتبه و بر عزیمت خویش ماندن.
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
سخت مغاک. ج، مغامض. (منتهی الارب) (آنندراج). جای سخت مغاک. (ناظم الاطباء). جای بسیار گود. ج، مغامض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
آنکه حقیقت چیزی را دانسته درمی گذرد از آن و اغماض می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زمین پست نرم. زمین مغاک. ج، غوامض. (منتهی الارب). زمین هموار. (مهذب الاسماء) ، مرد سست حمله، سخن پوشیده و دور، خلاف واضح. (منتهی الارب) : کلام غامض، سخن پوشیده و دور. سخن باریک معنی. (صراح). گفتار مشکل، دشوار، سخت، عسیر، دشخوار. کلام دور از فهم، پیچیده، آنچه دریافته نشود. معقد. باتعقید. مسئلۀ غامض، دشوار، تاریک. یقال مسئله غامضه لاتعرف. (مهذب الاسماء). ج، غوامض. و در فارسی کلمه غامض با کردن و شدن صرف شود: و اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل و ممتنع باشد و پرهیزاز سخن غامض و چیزی که تو دانی و دیگران را بشرح آن حاجت باشد مگوی که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش. (قابوسنامه) ، مرد گمنام و بیقدر خوار، گوهر مرد و حسب وی که مشهور نباشد، پابرنجن پرکننده ساق را، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ترش مزه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ غمض، زمین پست و نرم و زمین مغاک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ غمض، زمین مطمئن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آنکه خم از چشم او روان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه چشم او قی دارد. مؤنث: غمصاء. (از اقرب الموارد). ژفگن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). مثل الارمض. (المصادر زوزنی). ج، غمص. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- عین اغمص، چشم ژفگن. چشم زفگین. (یادداشت بخط مؤلف) ، جمع واژۀ غور بالضم وآن وزنی بود اهل خوارزم را. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ رمضان، ماه نهم قمری عربی
لغت نامه دهخدا
(اَرُ)
جمع واژۀ غرض. (المنجد). رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غمض
تصویر غمض
چشم پوشی، اغماض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمض
تصویر ارمض
جمع رمضان، ماه نهم قمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغماض
تصویر اغماض
چشم پوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغما
تصویر اغما
بیهوش شدن، بیهوش کردن، بیهوشی: (مریض بحال اغماء افتاده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامض
تصویر غامض
گفتار مشکل، دشوار، سخت پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغم
تصویر اغم
تنگ پیشانی ابریکسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمض
تصویر احمض
ترش مزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغماض
تصویر اغماض
((اِ))
چشم پوشی کردن، نادیده گرفتن، گذشت، چشم پوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمض
تصویر غمض
((غَ ضْ))
آسان گرفتن بر کسی، چشم پوشی کردن، آسان گیری، چشم پوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغما
تصویر اغما
((اِ))
بیهوش شدن، بیهوشی، بیهوش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غامض
تصویر غامض
((مِ))
دشوار، پوشیده
فرهنگ فارسی معین
بغرنج، پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، مشکل، معقد، مغلق
متضاد: ساده، سهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیهوشی، غش، کما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخشایش، چشم پوشی، عفو، گذشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسان گیری، تساهل، چشم پوشی، فرونهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد