آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، از سر گرفتن، برای مثال همه فرجام هات معدوم است / محکم آغاز هرچه آغازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۲)، که جز مرگ را کس ز مادر نزاد / ز کسری بیاغاز تا نوش زاد (فردوسی - ۷/۱۵۱)، چون سماع آمد ز اول تا کران / مطرب آغازید یک ضرب گران (مولوی - ۲۱۴)
آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، از سر گرفتن، برای مِثال همه فرجام هات معدوم است / محکم آغاز هرچه آغازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۲)، که جز مرگ را کس ز مادر نزاد / ز کسری بیاغاز تا نوش زاد (فردوسی - ۷/۱۵۱)، چون سماع آمد ز اول تا کران / مطرب آغازید یک ضرب گران (مولوی - ۲۱۴)
به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برآغالیدن، برغلانیدن، ورغلانیدن، برای مثال بر آغالیدنش استیز کردند / به کینه چون پلنگش تیز کردند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۵)
به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، بَرآغالیدن، بَرغَلانیدن، وَرغَلانیدن، برای مِثال بر آغالیدنش استیز کردند / به کینه چون پلنگش تیز کردند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اِسگالیدن، اِسگالِش، تَفکیر، تَأمُّل، برای مِثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
غلتیدن، برای مثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
غلتیدن، برای مِثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مِثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
شکافتن، دریدن، افشاندن، پراکنده کردن، فتلیدن، فتاریدن، برای مثال باد برآمد به شاخ بید شکفته / بر سر می خواره برگ گل بفتالید (عمارۀ مروزی - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)
شکافتن، دریدن، افشاندن، پراکنده کردن، فَتَلیدن، فَتاریدن، برای مِثال باد برآمد به شاخ بید شکفته / بر سر می خواره برگ گل بفتالید (عمارۀ مروزی - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدن، کوالیدن اندوختن و جمع کردن، برای مثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدَن، کَوالیدَن اندوختن و جمع کردن، برای مِثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
تحریک کردن و تحریک نمودن. (آنندراج). تحریک نمودن و تحریض کردن. (برهان) ، آمیختن و برغلانیدن، یعنی اغوا نمودن. (غیاث) (آنندراج) ، جنبانیدن. (غیاث). رجوع به آغالیدن شود
تحریک کردن و تحریک نمودن. (آنندراج). تحریک نمودن و تحریض کردن. (برهان) ، آمیختن و برغلانیدن، یعنی اغوا نمودن. (غیاث) (آنندراج) ، جنبانیدن. (غیاث). رجوع به آغالیدن شود
انگیختن و تحریک و اغرا و برشورانیدن و تیز کردن بر خصومت و جنگ و فتنه. بشورانیدن بر کسی. آشوفتن کسی بر دیگری: شتربه... گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند لیکن او را بدروغ بر من آغالیده باشند. (کلیله و دمنه). بر آغالیدنش استیز کردند بکینه چون پلنگش تیز کردند. ابوشکور. تو لشکر برآغال بر لشکرش بیکبار تا خیره گردد سرش. فردوسی. مطربان را بهم برآغالد وز میانه سبک برون کالد. مسعودسعد. سگ سگ است ارچه بیاغالندش کاستخوان خوارۀ شیر اجم است. خاقانی. و رجوع به برآغالیدن و بیاغالیدن شود، آشوفتن. پریشان و پراکنده کردن. بر باد دادن: بگرد عارض آن زلف را بیاغالد بروم قافلۀ زنگبار بگشاید. حسن کاشی. برای این معنی رجوع به آغالیش شود. - برآغالیدن چشم بر کسی، دریدن چشم بر روی کسی از روی غضب، یا بگوشۀ چشم دیدن در او به تحقیر. حملقه: که با خشم چشم ار برآغالدت بیک دم هم از دور بفتالدت. اسدی. رجوع به آغول و آغیل و چشم آغیل شود. محارشه، سگان را بر یکدیگر برآغالیدن. (زوزنی). - بر یکدیگر برآغالیدن، توریش. (زوزنی). ، ناجویده فروبردن. بلع. اوباریدن. (برهان) ، تنگ فراگرفتن. (برهان). و این مصدر متعدی است و از آنروآغالانیدن و آغالاندن نیامده است
انگیختن و تحریک و اغرا و برشورانیدن و تیز کردن بر خصومت و جنگ و فتنه. بشورانیدن بر کسی. آشوفتن کسی بر دیگری: شتربه... گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند لیکن او را بدروغ بر من آغالیده باشند. (کلیله و دمنه). بر آغالیدنش استیز کردند بکینه چون پلنگش تیز کردند. ابوشکور. تو لشکر برآغال بر لشکرش بیکبار تا خیره گردد سرش. فردوسی. مطربان را بهم برآغالد وز میانه سبک برون کالد. مسعودسعد. سگ سگ است ارچه بیاغالندش کاستخوان خوارۀ شیر اجم است. خاقانی. و رجوع به برآغالیدن و بیاغالیدن شود، آشوفتن. پریشان و پراکنده کردن. بر باد دادن: بگرد عارض آن زلف را بیاغالد بروم قافلۀ زنگبار بگشاید. حسن کاشی. برای این معنی رجوع به آغالیش شود. - برآغالیدن چشم بر کسی، دریدن چشم بر روی کسی از روی غضب، یا بگوشۀ چشم دیدن در او به تحقیر. حملقه: که با خشم چشم ار برآغالدت بیک دم هم از دور بفتالدت. اسدی. رجوع به آغول و آغیل و چشم آغیل شود. محارشه، سگان را بر یکدیگر برآغالیدن. (زوزنی). - بر یکدیگر برآغالیدن، توریش. (زوزنی). ، ناجویده فروبردن. بلع. اوباریدن. (برهان) ، تنگ فراگرفتن. (برهان). و این مصدر متعدی است و از آنروآغالانیدن و آغالاندن نیامده است
غلطیدن. (برهان) ، غلطانیدن. (برهان). غلتانیدن. گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن. صاحب برهان ذیل ’غالد’ آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصوصاً - انتهی. مالیدن و غلطانیدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و صاحب انجمن آرا ذیل غالد آرد: یعنی غلطاند بر سبیل عیش و شادی چون عاشق و معشوق: کسی که در دل او جای کرد خصمی تو بجای خانه و کاشانه چرخ دادش غال. این معنی غار و شکاف حیوانات است. همچو آهو که جفت را غالد من ترا روز و شب همی غالم. لطیفی. و از این مأخوذ است کنغال که در اصل کنگ غال بوده یعنی غلطانندۀ امرد که کنگ گویند عبارت از غلام باره است یعنی امرددوست - انتهی. آهو مر جفت را بغالد در خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. روز و شب در نعمتش غالیدن است پس ز کفران هر نفس نالیدن است. مولوی. ، کام کودک غالیدن. تحنیک. (زوزنی). و رجوع به غالیدن و شرح احوال رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1191 و شعوری ج 2 ص 183 شود
غلطیدن. (برهان) ، غلطانیدن. (برهان). غلتانیدن. گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن. صاحب برهان ذیل ’غالد’ آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصوصاً - انتهی. مالیدن و غلطانیدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و صاحب انجمن آرا ذیل غالد آرد: یعنی غلطاند بر سبیل عیش و شادی چون عاشق و معشوق: کسی که در دل او جای کرد خصمی تو بجای خانه و کاشانه چرخ دادش غال. این معنی غار و شکاف حیوانات است. همچو آهو که جفت را غالد من ترا روز و شب همی غالم. لطیفی. و از این مأخوذ است کنغال که در اصل کِنگ غال بوده یعنی غلطانندۀ امرد که کِنگ گویند عبارت از غلام باره است یعنی امرددوست - انتهی. آهو مر جفت را بغالد در خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. روز و شب در نعمتش غالیدن است پس ز کفران هر نفس نالیدن است. مولوی. ، کام کودک غالیدن. تحنیک. (زوزنی). و رجوع به غالیدن و شرح احوال رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1191 و شعوری ج 2 ص 183 شود