از قریش، پسران امیه بن عبدشمس اکبر. غیرعنابس چهار کس اند: عاص و ابوالعاص و عیص و ابوالعیص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعیاص از قریش پسران امیه بن عبدشمس. (آنندراج). اعیاص از قریش، فرزندان امیه بن عبدشمس اکبر، و آنها: عاص و ابوالعاص و عیس بن ابوالعیص. (از اقرب الموارد). عبدشمس بن عبدمناف را دو پسر بوده بنام امیه یکی را ’امیهالاکبر’ و دیگر را ’امیهالاصغر’ می گفتند. امیهالاکبر را ده فرزند بود که چهار تن آنها را اعیاص می گفتند و نام آنان: عاص و ابوالعاص و العیص و ابوالعیص بوده و شش تن دیگر را ’عنابس’ می گفتند که عبارتند از: حرب، ابوحرب، سفیان، ابوسفیان، عمرو و ابوعمر. (از صبح الاعشی ج 1 ص 357)
از قریش، پسران امیه بن عبدشمس اکبر. غیرعنابس چهار کس اند: عاص و ابوالعاص و عیص و ابوالعیص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعیاص از قریش پسران امیه بن عبدشمس. (آنندراج). اعیاص از قریش، فرزندان امیه بن عبدشمس اکبر، و آنها: عاص و ابوالعاص و عیس بن ابوالعیص. (از اقرب الموارد). عبدشمس بن عبدمناف را دو پسر بوده بنام امیه یکی را ’امیهالاکبر’ و دیگر را ’امیهالاصغر’ می گفتند. امیهالاکبر را ده فرزند بود که چهار تن آنها را اعیاص می گفتند و نام آنان: عاص و ابوالعاص و العیص و ابوالعیص بوده و شش تن دیگر را ’عنابس’ می گفتند که عبارتند از: حرب، ابوحرب، سفیان، ابوسفیان، عمرو و ابوعمر. (از صبح الاعشی ج 1 ص 357)
ثروتمندان، اشراف، بزرگان، کسی که اخلاقی مانند اشراف و بزرگان دارد، اعیانی، بناها، ساختمان ها، اعیانی، مصالح ساختمان از قبیل سنگ، آجر، چوب، آهن، در، پنجره و امثال آن ها، عین
ثروتمندان، اشراف، بزرگان، کسی که اخلاقی مانند اشراف و بزرگان دارد، اعیانی، بناها، ساختمان ها، اعیانی، مصالح ساختمان از قبیل سنگ، آجر، چوب، آهن، در، پنجره و امثال آن ها، عین
جمع واژۀ عیر، خر وحشی باشد یا اهلی که اکثر به گورخر استعمال نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ عیر، خر هرچه باشد اهلی و یا وحشی و بیشتر در وحشی بکار رود. (از اقرب الموارد). عیار. عیور. عیوره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عیر شود.
جَمعِ واژۀ عَیر، خر وحشی باشد یا اهلی که اکثر به گورخر استعمال نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج). جَمعِ واژۀ عَیر، خر هرچه باشد اهلی و یا وحشی و بیشتر در وحشی بکار رود. (از اقرب الموارد). عِیار. عُیور. عُیورَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عیر شود.
هضبه (پشته) هائیست در بلاد ضبه و نیز نام کوهی است ببلاد غضبان و گمان می برم (یاقوت) میان مدینه و فید قرار دارد. و در ابیات زیر ذکر آن آمده است: لها بین اعیار الی البرک مربع و دار و منها بالقفا متصیف. سکری. رعت منبت الضمران من سبل المعا الی صلب اعیار ترن ّ مساحله. جریر (از معجم البلدان)
هضبه (پشته) هائیست در بلاد ضبه و نیز نام کوهی است ببلاد غضبان و گمان می برم (یاقوت) میان مدینه و فید قرار دارد. و در ابیات زیر ذکر آن آمده است: لها بین اعیار الی البرک مربع و دار و منها بالقفا متصیف. سکری. رعت منبت الضمران من سبل المعا الی صلب اعیار ترن ّ مساحله. جریر (از معجم البلدان)
مانده کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). مانده کردن. درمانیدن. (مجمل). مانده کردن ازبسیار رفتن یا حرکت. (از منتخب از غیاث اللغات). مانده گردانیدن سیر، شتر را. (منتهی الارب). بتعب و رنج انداختن حرکت، شتر را (لازم و متعدی). (از اقرب الموارد). مانده گردانیدن. (ناظم الاطباء) ، دراز گردن و سر معاً. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز گردن و سر با هم. (ناظم الاطباء). سر و گردن دراز. ج، عیط. مؤنث: عیطاء. (اقرب الموارد) ، مرد کاره و سرباززننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرباززننده و امتناع کننده. الابی الممتنع و هی عیطاء. ج، عیط. (از اقرب الموارد) ، قصر اعیط، کوشک بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصر اعیط، مرتفع و بلند، عز اعیط، ارجمندی بزرگ و بلند. (از اقرب الموارد)
مانده کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). مانده کردن. درمانیدن. (مجمل). مانده کردن ازبسیار رفتن یا حرکت. (از منتخب از غیاث اللغات). مانده گردانیدن سیر، شتر را. (منتهی الارب). بتعب و رنج انداختن حرکت، شتر را (لازم و متعدی). (از اقرب الموارد). مانده گردانیدن. (ناظم الاطباء) ، دراز گردن و سر معاً. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز گردن و سر با هم. (ناظم الاطباء). سر و گردن دراز. ج، عیط. مؤنث: عیطاء. (اقرب الموارد) ، مرد کاره و سرباززننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرباززننده و امتناع کننده. الابی الممتنع و هی عیطاء. ج، عیط. (از اقرب الموارد) ، قصر اعیط، کوشک بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصر اعیط، مرتفع و بلند، عز اعیط، ارجمندی بزرگ و بلند. (از اقرب الموارد)
نام موضعی است که ذکر آن در بیت زیر از گفته های عتیبه بن الحارث بن شهاب یربوعی آمده است: تروحنا من الاعیان عصراً فاعجلنا الالاههأن تؤوبا. این بیت را بدین صورت ابوالحسن عمرانی آورده ولیکن ازهری آنرا بصورت زیر روایت کرده: تروحنا من اللعباء... (از معجم البلدان)
نام موضعی است که ذکر آن در بیت زیر از گفته های عتیبه بن الحارث بن شهاب یربوعی آمده است: تروحنا من الاعیان عصراً فاعجلنا الالاههأن تؤوبا. این بیت را بدین صورت ابوالحسن عمرانی آورده ولیکن ازهری آنرا بصورت زیر روایت کرده: تروحنا من اللعباء... (از معجم البلدان)
دشوار کردن کار بر خصم. (از منتخب از غیاث اللغات). درپیچان نمودن کار بر خصم. یعدی بالباء. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کار بر خصم دشخوار فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). درپیچاندن دشمن را درکارش و درآوردن او را در آنچه درنیابد. (از اقرب الموارد).
دشوار کردن کار بر خصم. (از منتخب از غیاث اللغات). درپیچان نمودن کار بر خصم. یعدی بالباء. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کار بر خصم دشخوار فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). درپیچاندن دشمن را درکارش و درآوردن او را در آنچه درنیابد. (از اقرب الموارد).
موی اندک و پراکنده ماندن بر سر کسی:اعنص الرجل اعناصاً، موی اندک... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی اندک و پراکنده ماندن در سر. (آنندراج). موی پراکنده بر سر کسی ماندن: اعنص الرجل، بقی فی رأسه عناص، ای شعر متفرق. (از اقرب الموارد) ، بلند کردن آواز را در گریه و بانگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به آواز بلند گریستن و نالیدن. (از اقرب الموارد). گریستن به آواز. (تاج المصادر بیهقی) ، ناز کردن و بار بر کسی نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناز کردن و بار نهادن. (آنندراج). ناز کردن و حمل نهادن: اعول علیه، ادل داله و حمل. (از اقرب الموارد) ، حریص گشتن: اعول فلان کذا اعال و اعیل. (منتهی الارب). حریص گشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حریص شدن. (تاج المصادر بیهقی). حریص گردیدن. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن کمان. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). آواز کردن کمان. (از اقرب الموارد) ، نیازمندو درویش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فقیر شدن: اعال الرجل اعاله، افتفر. (از اقرب الموارد)
موی اندک و پراکنده ماندن بر سر کسی:اعنص الرجل اعناصاً، موی اندک... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی اندک و پراکنده ماندن در سر. (آنندراج). موی پراکنده بر سر کسی ماندن: اعنص الرجل، بقی فی رأسه عَناص، ای شعر متفرق. (از اقرب الموارد) ، بلند کردن آواز را در گریه و بانگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به آواز بلند گریستن و نالیدن. (از اقرب الموارد). گریستن به آواز. (تاج المصادر بیهقی) ، ناز کردن و بار بر کسی نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناز کردن و بار نهادن. (آنندراج). ناز کردن و حمل نهادن: اعول علیه، ادل داله و حمل. (از اقرب الموارد) ، حریص گشتن: اعول فلان کذا اعال و اعیل. (منتهی الارب). حریص گشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حریص شدن. (تاج المصادر بیهقی). حریص گردیدن. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن کمان. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). آواز کردن کمان. (از اقرب الموارد) ، نیازمندو درویش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فقیر شدن: اعال الرجل اعاله، افتفر. (از اقرب الموارد)
سربند ساختن خنور را. و سربند بر آن بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلاف ساختن برای شیشه. (از اقرب الموارد). ساختن شیشه را. (تاج المصادر بیهقی) ، آنکه انگشتانش بر یکدیگر پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که انگشتانش آمیخته باشد. (ازاقرب الموارد) ، آنکه هر دو دندان پیشین وی بدهن درآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که دندانهای پیشین او در دهن درآمده باشد. (از اقرب الموارد) ، بخیل. مؤنث:عقصاء. ج، عقص. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) لقب مفاعلتن در بحر وافر که بسوی مفعولن رد گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
سربند ساختن خنور را. و سربند بر آن بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلاف ساختن برای شیشه. (از اقرب الموارد). ساختن شیشه را. (تاج المصادر بیهقی) ، آنکه انگشتانش بر یکدیگر پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که انگشتانش آمیخته باشد. (ازاقرب الموارد) ، آنکه هر دو دندان پیشین وی بدهن درآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که دندانهای پیشین او در دهن درآمده باشد. (از اقرب الموارد) ، بخیل. مؤنث:عَقصاء. ج، عُقص. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) لقب مفاعلتن در بحر وافر که بسوی مفعولن رد گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
بچشمه رسیدن درکندن چاه. (تاج المصادر بیهقی). سوراخ کردن چشمۀ آب را، و نقب زدن در قنات. (ناظم الاطباء). حفر کردن تا بچشمه رسیدن: حفرت حتی اعینت، ای بلغت العیون. مااعینه، ای ما اشد اصابته بالعین. (از اقرب الموارد)
بچشمه رسیدن درکندن چاه. (تاج المصادر بیهقی). سوراخ کردن چشمۀ آب را، و نقب زدن در قنات. (ناظم الاطباء). حفر کردن تا بچشمه رسیدن: حفرت حتی اعینت، ای بلغت العیون. مااعینه، ای ما اشد اصابته بالعین. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ عین. بزرگان. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مؤیدالفضلاء) (کشاف اصطلاحات الفنون). جمع واژۀ عین، بمعنی شریف و گرامی قوم. (منتهی الارب). اشراف. (دستورالعلماء). مأخوذ از تازی، مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد که بکیت و یا بکیتا نیز گویند. (ناظم الاطباء). شرفاء. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به عین شود: همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندند بدان راستی و امانت که کرد. (تاریخ بیهقی). و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی ص 244). سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف. (تاریخ بیهقی ص 250). این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن ما اند. (تاریخ بیهقی ص 283). بر اثر سلطان خواجۀ بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه. (تاریخ بیهقی ص 292). نه در صدد عیون اعمالم نه از عدد وجوه اعیانم. مسعودسعد. اما غرض این بود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنه). مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم. خاقانی. اعیان و اقارب و زبدۀ مواکب خویش را بخدمت برسالت سلطان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حروف را منتظر. (گلستان). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمعاهل دلست. (گلستان). - اعیان حضرت، بزرگان و اشراف پایتخت. اشراف حاضر در دربار: اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزارند. (تاریخ بیهقی ص 410). چون بخانه فرود آمد همه اولیاءحشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ص 381). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان). و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم جمع آمدند. (گلستان). - اعیان درگاه، اشراف حاضر در بارگاه. درباریان. بزرگان دربار: اعیان درگاه را این حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی ص 413). - اعیان دولت، وزرای دولت. (ناظم الاطباء). اشراف و بزرگان و امراء حکومت. - اعیان شهر، بزرگان و اشراف شهر: اعیان شهر جمله بخدمت آمدند. (تاریخ بیهقی ص 468). - اعیان قوم، اشراف آنان. (یادداشت مؤلف). - اعیان ممکنات، شریفترین مخلوقات. (ناظم الاطباء). - اعیان مملکت، بزرگان و اشراف کشور: ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان). - مجلس اعیان، مجلس سنا. یکی از دو مجلس که قوه مقننه را تشکیل می دهند واز نمایندگان طبقات اشراف که بر طبق مقررات خاصی انتخاب و انتصاب میشوند، تشکیل میشود.
جَمعِ واژۀ عَین. بزرگان. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مؤیدالفضلاء) (کشاف اصطلاحات الفنون). جَمعِ واژۀ عَین، بمعنی شریف و گرامی قوم. (منتهی الارب). اشراف. (دستورالعلماء). مأخوذ از تازی، مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد که بکیت و یا بکیتا نیز گویند. (ناظم الاطباء). شرفاء. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به عین شود: همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندند بدان راستی و امانت که کرد. (تاریخ بیهقی). و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی ص 244). سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف. (تاریخ بیهقی ص 250). این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن ما اند. (تاریخ بیهقی ص 283). بر اثر سلطان خواجۀ بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه. (تاریخ بیهقی ص 292). نه در صدد عیون اعمالم نه از عدد وجوه اعیانم. مسعودسعد. اما غرض این بود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنه). مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم. خاقانی. اعیان و اقارب و زبدۀ مواکب خویش را بخدمت برسالت سلطان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حروف را منتظر. (گلستان). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمعاهل دلست. (گلستان). - اعیان حضرت، بزرگان و اشراف پایتخت. اشراف حاضر در دربار: اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزارند. (تاریخ بیهقی ص 410). چون بخانه فرود آمد همه اولیاءحشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ص 381). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان). و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم جمع آمدند. (گلستان). - اعیان درگاه، اشراف حاضر در بارگاه. درباریان. بزرگان دربار: اعیان درگاه را این حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی ص 413). - اعیان دولت، وزرای دولت. (ناظم الاطباء). اشراف و بزرگان و امراء حکومت. - اعیان شهر، بزرگان و اشراف شهر: اعیان شهر جمله بخدمت آمدند. (تاریخ بیهقی ص 468). - اعیان قوم، اشراف آنان. (یادداشت مؤلف). - اعیان ممکنات، شریفترین مخلوقات. (ناظم الاطباء). - اعیان مملکت، بزرگان و اشراف کشور: ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان). - مجلس اعیان، مجلس سنا. یکی از دو مجلس که قوه مقننه را تشکیل می دهند واز نمایندگان طبقات اشراف که بر طبق مقررات خاصی انتخاب و انتصاب میشوند، تشکیل میشود.
جمع واژۀ عرصه، بمعنی گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد و زمین سرای و جنگ گاه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عرصه شود
جَمعِ واژۀ عَرصَه، بمعنی گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد و زمین سرای و جنگ گاه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عرصه شود
دشوار شدن کار بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). دشوار گردیدن بر شخص کاری. (ناظم الاطباء). یقال: اعتاص الامر علیه اعتیاصاً، دشوار گردید بر وی کار. (منتهی الارب).
دشوار شدن کار بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). دشوار گردیدن بر شخص کاری. (ناظم الاطباء). یقال: اعتاص الامر علیه اعتیاصاً، دشوار گردید بر وی کار. (منتهی الارب).