جدول جو
جدول جو

معنی اعقم - جستجوی لغت در جدول جو

اعقم
(اَ قَ)
عقیم تر. نازاتر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعقم من بغله، بمعنای اعقر من بغله. (از یادداشتهای مؤلف) ، دوباره آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوباره آب خورانیدن. (از اقرب الموارد) ، بیمار گردانیدن. یقال: اعله اﷲ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را بیمار ساختن. فهو معل ّ و علیل و لاتقل معلول و المتکلمون یقولونها. (از اقرب الموارد). بیمار کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، سیرآب ناشده بازگردانیدن شتررا. او هی بالغین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از آبشخور بازگردانیدن شتر پیش از سیرابی. (از اقرب الموارد). از ورد بازگردانیدن اشتر از سیرابی. (تاج المصادر بیهقی) ، در اصطلاح علماءعلم صرف، بیان کردن وجه اعلال کلمه و اعلال کردن کلمه باشد. (از اقرب الموارد). بدل ساختن حروف عله بمنظور تخفیف اعلال باشد و بدل ساختن عملی است که در اعلال و تخفیف همزه و ابدال هر سه روی میدهد و با مقید ساختن آن بحرف عله تخفیف همزه و بعض اقسام ابدال خارج میگردد و آن ابدالهایی است که در حروفی غیر از حرف عله روی دهد، چنانکه در اصیلال بدل از اصیلان که نون بجهت قرب مخرج به لام بدل شده است و از قید اینکه بجهت تخفیف باشد امثال عائم که بدل از عالم است خارج گردد. بنابراین نسبت میان اعلال و تخفیف همزه تباین کلی و نسبت میان ابدال و اعلال عموم و خصوص من وجه است زیراهر دو اصطلاح در کلمه ’قال’ صادق می آید و در کلمه ’یقول’ اعلال است نه ابدال و در کلمه ’اصیلان’ ابدال است نه اعلال. (از تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: تغییری است در حرف عله بقلب کردن یا ساکن و یا حذف ساختن آن بمنظور تخفیف و آنرا تعلیل واعتلال نیز گویند و حروف عله، الف و واو و یاء است وتغییرات همزه از قبیل ابدال و حذف و اسکان آنرا تخفیف همزه گویند نه اعلال. و حذف و ابدال و اسکان حروف صحه را نیز اعلال نگویند بلکه ابدال نامند و همچنین تغییرات حروف عله اگر بجهت تخفیف نبود و برای اعراب باشد آن را نیز اعلال نگویند چنانکه در ’مسلمین’ و ’ابیه’. و مشهور در اصطلاح علماء صرف آن است که هرگاه حذف بر اثر علتی باشد که بطور شایع و مطرد باشد آنرا حذف اعلالی گویند چنانکه در الف عصا و یاء قاض. و هرگاه حذف بموجب علتی نبود و مطرد نباشد چنانکه در کلمات ’ید’ و ’دم’ که لام آنها حذف شده آنرا حذف ترخیمی گویند هرچند حذف بجهت تخفیف بوده است و لفظ ’قلب’ در اصطلاح آنان به ابدال حروف و همزه بعضی به بعض دیگر اختصاص دارد و در غیر از این چهار حرف اگر تغییری روی دهد آنرا ابدال گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اعلال کردن، بدل کردن واو و یاء حرف عله به الف و یا حذف آن در کلمه معتل بر طبق قواعد صرفی
لغت نامه دهخدا
اعقم
عقیمتر، نازاتر
تصویری از اعقم
تصویر اعقم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعظم
تصویر اعظم
(دخترانه)
بزرگوارتر، بزرگ تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اعظم
تصویر اعظم
بزرگ تر، بزرگوارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
مار سیاه و سفید کشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقل تر، خردمندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعلم
تصویر اعلم
داناتر، دانشمندتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ صُ)
جج عصمه وعصمه. (منتهی الارب). رجوع به اعصام و عصمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
آهوو بز کوهی که یک دست یا هر دو دستش سفید باشد و تمام اندام سیاه یا سرخ باشد. مؤنث: عصماء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنک یک دست وی سیاه بود و یکی سپید از حیوان. (تاج المصادر بیهقی). آن آهو که دست و پای سپید دارد. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آن آهو یا بز کوهی که در یک دست یا هر دو دست آن سپیدی باشد و سایر اندام آن سرخ یا سیاه بود. مؤنث:عصماء. (از اقرب الموارد). از رنگهایی است در اسب که مخالف رنگ سایر اندام باشد و از اقسام تحجیل (سپیدی دست و پای اسب) باشد، پس اگر سپیدی تحجیل تنها دردستها باشد آنرا اعصم گویند، خواه مجاور باشد با رسغ (پیوند دست و پا) و خواه مجاور نباشد و تحجیل بر اسپیدی دو دست و یک دست گفته نمی شود مگر آنکه با سپیدی پاها یا سپیدی یک پا جمع گردد. و اگر در یک دست باشد گویند: اعصم الیدالیمنی، یا اعصم الیدالیسری. و اگر سپیدی در هر دو دست باشد، اعصم الیدین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20).
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
هر دو رنگ که با هم آمیخته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر دو رنگ آمیخته شده با هم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
مرد کج دست و پا از خشکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بندهای دست و پای خشک دارد. (تاج المصادر بیهقی). خشک دست. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه بند دست و پای او خشکیده باشد آنچنانکه کف و قدم و پایش خمیده شده باشد. (از اقرب الموارد). بند دست خشک شده باشد. (مصادر زوزنی). یقال: ’فی یده او قدمه عسم’. (اقرب الموارد). مؤنث: عسماء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
دورتک. (از منتهی الارب) : ما ابعد اعمقها، چه دورتک است آن. (منتهی الارب). گودتر. عمیق تر. باعمق تر.
- امثال:
اعمق من البحر، گودتر از دریا، دراز گردیدن کشت و برآمدن خوشۀ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بلند شدن کشت و سنبل برآوردن آن. (از اقرب الموارد) ، نهان شدن ثریا (پروین). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پنهان شدن ستارگان. (از اقرب الموارد) ، برداشتن باد خاک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ذره ساختن باد خاک را. (از اقرب الموارد) ، گردن بند ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بروش عنق رفتن ستور. برفتار عنق راندن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بشتاب رفتن اسب و فراخ و عنق رفتن آن: اعنق الفرس، اسرع و سار العنق. (از اقرب الموارد). فراخ رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، گردن بلند کرده نگریستن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دور شدن شهرها: اعنقت البلاد، بعدت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
کفیده لب. (منتهی الارب) (آنندراج). شکافته لب زورین. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شکافته لب زبرین. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). کفیده لب و شکرلب و سلنج و خداوند لب شکری. (ناظم الاطباء). آنکه شکافتگی لب بالا یا شکافتگی هر دو لب دارد. (از اقرب الموارد). لب بالا شکافته. خرگوش لب. (یادداشت بخط مؤلف) ، درشت و سطبر از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). درشت. (از اقرب الموارد) ، درازبالا. (منتهی الارب). رجل اعم، مرد درازبالا و کذلک نخل اعم. (ناظم الاطباء) ، فراگیرنده تر همه را. (آنندراج) (غیاث اللغات). فرارسنده تر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : هو اعم منه، او شاملتر است از آن. (ناظم الاطباء). شاملتر. (از اقرب الموارد). فراگرفته تر. شاملتر. عام تر. (ناظم الاطباء). فراگیرنده تر. پرافرادتر. مقابل اخص. (یادداشت بخط مؤلف) ، خواه. چه. زش. (یادداشت بخط مؤلف) : خواهر اعم از تنی و غیرتنی نصف برادر ارث برد، خواه تنی... (یادداشت بخط مؤلف). اعم از اینکه بخواهد یا نه، زش خواهد یا نه، چه بخواهد چه نخواهد. عشب گیاه باشد، اعم از تر و خشک. اعم از اینکه او بیاید یا نیاید من میروم. (یادداشت مؤلف).
- اعم از، خواه. چه. خواهی. یا. (یادداشت بخط مؤلف) : ذفر، تیزی و تندی بوی خواه خوش و خواه ناخوش. اعم از اینکه بیاید یانیاید، خواه بیاید خواه نیاید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند، گو از عرب باشد. (منتهی الارب). آنکه سخن فصیح نگوید اگرچه از عرب باشد. (آنندراج). آنکه سخن فصیح گفتن نتواند. (از منتخب و غیره از غیاث اللغات). آنکه فصیح نباشد و کلام پیدا گفتن نتواند اگرچه عرب باشد. (از اقرب الموارد). بدزبان. (دستوراللغه). رجل اعجم و قوم اعجم، مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، از عرب باشند یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اعجمی یکی آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام کورۀ بزرگی است بین همدان و زنجان از نواحی جبال که فارسیان آنرا ’المرا’ بفتح الف و لام خوانند، و نویسندگان آن را به صورت ’اعلم’ ضبط کنند و قصبۀ (مرکز) این کوره ’درگزین’ است. و بزرگانی در سیاست و علم از آن برخاسته اند. (از معجم البلدان). چهارم (از نواحی همدان) اعلم سی وپنج پاره دیه است رشوند و ادمان و استوزن و نوار و فرو که معظم قرای آن ناحیه است. (نزهه القلوب ج 3 ص 72)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
یوسف بن سلیمان مکنی به ابوالحجاج. از مشاهیر علماء نحو بوده است. رجوع به ابوالحجاج و یوسف در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی و روضات الجنات ص 48 شود، کور یافتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نابینا یافتن کسی را: اعمی فلاناً، وجده اعمی. (از اقرب الموارد)
ابراهیم بن قاسم بطلیوسی نحوی مکنی به ابواسحاق. از شاعران و ادباء بود. وی نحو را نزد هذیل استاد مشهور علم نحو فراگرفت. درگذشت او را بسال 642 و یا 646 هجری قمری نوشته اند. (از روضات الجنات ص 48)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِقْقَ)
جمع واژۀ عقیق. (منتهی الارب). جمع واژۀ عقیق که مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود. (آنندراج) ، بی آرام ساختن درد کسی. (از اقرب الموارد). یقال: اعلزه الوجع فعلز، یعنی تفته و بی آرام کرد او را درد پس بی آرام شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِقْ قَ)
اصمعی گوید: نام وادیهایی است در بلاد عرب و آن چهار موضع است بنام عقیق:
دعا قومه لما استحل حرامه
و من دونهم ارض الاعقه و الرمل.
ابوخراش هذلی (از معجم البلدان).
و بعضی این کلمه را ’احفه’ با حاء نقل کرده و گفته اند ریگزارهاییست در بلاد بنی تمیم و آن جمع حفاف است. (از معجم البلدان) ، جمع واژۀ علج، بمعانی گرده و گردۀ درشت کنار. گبر عجمی درشت اندام بی دین و جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
عاقل تر. داناتر. (ناظم الاطباء). خردمندتر. (آنندراج). بخردتر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعقل من ابن تقن. (از مجمع الامثال میدانی). و رجوع به همان متن شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
فقیر محتاج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بی چیز و محتاج باشد. (از اقرب الموارد) ، مال نفیس یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مال پربها یافتن. (از اقرب الموارد) ، بلا و سختی آوردن، یقال: اعلقت و افلقت، ای جئت بعلق فلق. (منتهی الارب). بلا و سختی آوردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلا و گرفتاری پدید آوردن: اعلقت و افلقت، ای جئت بعلق فلق. (از اقرب الموارد) ، فراگرفتن دو شتر را به رسن دلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کنار رسن دلو دو شتر را بهم بستن. (از اقرب الموارد). یقال: اعلق بالغرب بعیرین، ای قرنهما بطرف رشائه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، علاقه ساختن برای تازیانه و کمان و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علاقه قرار دادن برای کمان و جز آن که به آن تعلق گیرد. (ازاقرب الموارد). چیزی را علاقه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، در دام افکندن شکار را، یقال للصائد: اعلقت فادرک، ای علق الصید بحبالتک. (منتهی الارب). در دام افکندن شکار را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدام افکندن صیاد صید را. (از اقرب الموارد) ، چنگال درزدن بچیزی. و منه الحدیث: اللدود احب الی من الاعلاق. (منتهی الارب). چنگال درزدن بچیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناخن یا چیزی که بدو ماند بجایی فروبردن. (مصادر زوزنی). چنگ درزدن بچیزی. (یادداشت بخط مؤلف) ، برداشتن بچه را از حاجتگاه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن زن بچه را از حاجتگاه. (از اقرب الموارد). کودک برگرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
زیاد اعجم. لقب زیاد بن سلیمان از موالی بنی عبدالقیس است که او را زیاد اعجم گویند. وی شاعری فصیح و جزیل الشعر بود و بدان جهت که لکنتی در زبان داشت ملقب به اعجم شد. او در اصفهان بدنیا آمد و سپس بخراسان رفت و در حدود سال 85 هجری قمری در همانجا درگذشت. وی از معاصران مهلب بن ابی صفره بودو در حق او مدایح و مراثی دارد. اعجم شاعری هجاگو بود که مهلب ممدوح وی از ترس خشمش با او مدارا میکرد. بیشتر اشعار او در مدح فرمانروایان عصر مهلب و هجو بخلاء آن قوم بود. فرزدق شاعر از ترس زبان وی از هجو کردن قوم عبدالقیس احتراز میکرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. و یقال: کبش اعقص و قرن اعقص ایضاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. (آنندراج). آهو یا بز کوهی که شاخ آن از پشت به گوش پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). کنار سرو در پیش آمده. (یادداشت بخط مؤلف). حیوانی که سرویش به پس گوش پیچیده باشد، علفه برآوردن درخت طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بار بیاوردن طلح. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فقیر که هیچ ندارد. اعوز. احوج. نیازمندتر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بز نر که بر لبش سپیدی و سیاهی باشد. ومنه الحدیث: ضحی معاذ بکبش اعرم، ای الذی فیه سواد و بیاض. ج، عرم. (منتهی الارب). بز نر که بر لبش سپیدی و سیاهی باشد، خاک نمناک باران به عضد رسیدن، یقال: اعضد المطر، بلغ ثراه العضد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعقام
تصویر اعقام
نازا کردن سترونیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقد
تصویر اعقد
بندزبان، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقلتر، خردمندتر، داناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعلم
تصویر اعلم
داناتر، باسوادتر
فرهنگ لغت هوشیار
گنگ، کندزبان، جزتازی کسی که نتواند فصیح سخن گوید زبان بسته بسته زبان، کسی که نتواند بزبان عربی تکلم کند، کسی که عرب نباشد،جمع اعاجم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعظم
تصویر اعظم
بزرگتر، عظیمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
مارهایی که زهر کشنده دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصم
تصویر اعصم
((اَ صَ))
اسبی که دو دستش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعظم
تصویر اعظم
((اَ ظَ))
بزرگتر، بزرگوارتر، درشت تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجم
تصویر اعجم
((اَ جَ))
کسی که نتواند فصیح سخن گوید، کسی که نتواند به زبانی غیرعربی سخن بگوید، غیرعرب، جمع اعاجم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
((اَ قَ))
مار سیاه و سفید، مار ابلق
فرهنگ فارسی معین