جدول جو
جدول جو

معنی اعساج - جستجوی لغت در جدول جو

اعساج(نَ نِ تَ)
خمیدن دررفتار از پیری. یقال: ’اعسج الشیخ، ای مضی و تعوج کبراً’. (منتهی الارب). اعسجاج. یقال: ’اعسج الشیخ، مضی و تعوج کبراً’. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعسار
تصویر اعسار
عاجز بودن از ادای دین به واسطۀ فقر و تهیدستی، تنگدست شدن، نیازمند شدن، به سختی افتادن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
بعیر حسن الاعسام، شتر نیکواندام. (منتهی الارب).
، و موضعی است ببلاد بنی سعد نزدیک طمیه، ابرق الاعشاش، موضعی بدیار عرب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بعیر معساج، شتر که در رفتن گردن دراز کند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گذاشتن کسی را و کرانه گزیدن از آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ حَ)
برفتار وسیج راندن، (از ’وس ج’) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، دوانیدن، (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نسج. (یادداشت مؤلف). نسجها و بافته ها. (ناظم الاطباء). و رجوع به نسج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ علج، بمعنی خر و خر وحشی فربه توانا و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
استوار نمودن کار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مستحکم و استوارکردن کارها را. (از اقرب الموارد) ، بعجز آوردن کسی را و دشوار ساختن او را: اعوز المطلوب فلاناً، اعجزه و اشتدّ علیه. (از اقرب الموارد). دشوار گشتن کسی را چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، محتاج شدن بسوی چیزی و دشوار گشتن مر او را آن چیز: اعوزه الشی ٔ، محتاج شد بسوی آن. (منتهی الارب). محتاج شدن و حاجتمند شدن. (آنندراج). محتاج شدن بسوی چیزی. (ناظم الاطباء). نیازمند بچیزی شدن و ناتوان شدن بر آن: اعوزه الشی ٔ، احتاج الیه فلم یقدر علیه: ’کمعزی الحجاز اعوزتها الزرائب’. (از اقرب الموارد) ، اعوزه الدهر، نیازمند گردانید او را روزگار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیازمند گردانیدن. (آنندراج). درویش ساختن روزگار کسی را: اعوز الدهر الرجل، ادخل علیه الفقر. (از اقرب الموارد). و مایعوز لفلان شی ٔ الا ذهب به، ای مایشرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، متعذر گشتن: اعوز الشی ٔ، تعذر. (از اقرب الموارد). کم یافتن. (مصادر زوزنی). نایاب گشتن او را. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ تَ)
دویدن گرگ و گریختن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرار کردن و دویدن گرگ.
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ تَ)
نیازمند شدن و تنگ دست گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیازمند شدن و تنگ دست گردیدن و درویش شدن. (آنندراج). فقیر و تنگ دست شدن: اعسر الرجل، اضاق و افتقر. (از اقرب الموارد). تنگ دست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(نِ نِ تَ)
دم مرگ گرفتن شتر کسی را و صاحب شتر قریب بموت شدن، بازداشتن کسی را از حاجت خود و برگردانیدن: اعش فلاناً عن حاجته، بازداشت از آن و برگردانید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازداشتن از حاجت و در لسان بمعنی بشتاب داشتن حاجت آمده است. (از اقرب الموارد) ، برخیزانیدن و بی آرام ساختن آهو را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از جایگاه برخیزانیدن و بی آرام گردانیدن آهو را. (از اقرب الموارد) ، بمنزل دیگران فرودآمدن تا جای بر ایشان تنگ گردد و از آنجا کوچ نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرودآمدن بمنزلی که مردم دیگر پیش از آن در آن فرودآمده اند و آزار رساندن آنان را تا از آنجا نقل مکان کنند. و بدین معنی متعدی بنفس است و به ’باء’ نیز متعدی شود چنانکه گویند: اعش القوم، و اعش بالقوم. (از اقرب الموارد) ، لاغر و نزار گردانیدن بدن. یقال: اعش اﷲ بدنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لاغر گردانیدن خدا بدن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اطوار و روش. یقال: هو علی اعسال من ابیه، ای بر وتیره و روش پدر خود است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، یقال: تلمس اعشاشک، یعنی بجو سبب گناه در اهل خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ نِ تَ)
خشک گردانیدن دست و پا را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشک کردن دست. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نشان و آثار و جای چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشانها و جای چیزی. (از اقرب الموارد). الواح شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشانها و آثاری که از پیۀ گوشت شتر باقی مانده باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(وِدَ)
اندک از گیاه رویانیدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گیاه کم رویانیدن زمین. (از اقرب الموارد) ، پلید داشتن و مکروه دانستن. یقال: انا اعشف هذا، پلید میدارم و مکروه میدانم آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناپاک دانستن و مکروه داشتن طعام را، یقال: انا اعشف هذا الطعام، ای اقذره و اکرهه. (از اقرب الموارد) ، شناخته ناشدن کار زشت. یقال: مایعشف لی امر قبیح (مجهولاً) ، شناخته نشد کار زشت. و شناخته نشدن: قد رکبت امراً ماکان یعشف لک (مجهولاً) ، مرتکب شدی کاری را که جهت تو شناخته نمیگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ نِ تَ)
خمیدن در رفتار از پیری: اعسج الشیخ اعسجاجاً. (ناظم الاطباء). اعوجاج و مضی بر اثر پیری. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). در منتهی الارب اعساج بدین معنی ذکر شده است. رجوع به اعساج شود
لغت نامه دهخدا
نیک وزیدن باد و گرد گرفتن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت برآمدن باد و غبار پراکندن آن. (از اقرب الموارد). بمعنای عج ّ و عجیج است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عرج، بمعنی گلۀ شتران بمقدار هشتاد عدد یا از هشتاد تا نود یا گلۀ صدوپنجاه شتر و اندک بالای آن یا از پانصد تا یکهزار. (آنندراج). جمع واژۀ عرج و عرج، بمعنی گلۀ شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عرج، بمعنی گله ای از شتران حدود هشتاد شتر یا از هشتاد تا نود یا صدوپنجاه و کمی بیشتر یا از پانصد تا هزار شتر و مثل آن است که عروج (بالا رفتن) میکند و جمع دیگر آن عروج است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
دادن کسی را گلۀ شتران. (منتهی الارب). گلۀ شتران بکسی دادن. (ناظم الاطباء). گلۀ شتران بکسی بخشیدن. یقال: اعرج فلاناً اعراجاً، داد اورا گلۀ شتران.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعسام
تصویر اعسام
خشک شدن دست یا پای، اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انساج
تصویر انساج
جمع سنج، بافت ها تار و پودها جمع نسج بافتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعساب
تصویر اعساب
گریز گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
نیازمند شدن، فقیر و تنگدست شدن، خواستن دین از بدهکار به هنگام تنگدستی او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعسار
تصویر اعسار
((اِ))
تنگ دست شدن، تنگ دستی
فرهنگ فارسی معین
افلاس، نیازمندی، ورشکستگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد