عزیزها، شریف ها، گرامی ها، گران مایه ها، ارجمندها، بزرگوارها، لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب منصب دربار فرعون، خویشاوندان بسیار نزدیک، چیزهایی که به سختی به دست می آید، کمیاب ها، نیرومندها، قوی ها، در تصوف پیرها، جمع واژۀ عزیز
عزیزها، شریف ها، گرامی ها، گران مایه ها، ارجمندها، بزرگوارها، لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب منصب دربار فرعون، خویشاوندان بسیار نزدیک، چیزهایی که به سختی به دست می آید، کمیاب ها، نیرومندها، قوی ها، در تصوف پیرها، جمعِ واژۀ عزیز
جمع واژۀ عزیز، بمعنی ارجمند و کمیاب و ناموجود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ عزیز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). بزرگوارشدگان. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 2). بزرگواران و عزیزان است. (غیاث اللغات).
جَمعِ واژۀ عَزیز، بمعنی ارجمند و کمیاب و ناموجود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ عَزیز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). بزرگوارشدگان. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 2). بزرگواران و عزیزان است. (غیاث اللغات).
چیزی که با آن دیوار و سقف را اندود می کنند مانند کاهگل و گچ، برای مثال پنبه به گوش اندر آ کند ز تو ممدوح / پنبه چه گویم که ارزه ریزد و از ریز (سوزنی - ۵۵ حاشیه)
چیزی که با آن دیوار و سقف را اندود می کنند مانندِ کاهگل و گچ، برای مِثال پنبه به گوش اندر آ کند ز تو ممدوح / پنبه چه گویم که ارزه ریزد و از ریز (سوزنی - ۵۵ حاشیه)
عزیزها، شریف ها، گرامی ها، گرانمایه ها، ارجمندها، بزرگوارها، لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحبان منصب دربار فرعون، خویشاوندان بسیار نزدیک، چیزهایی که به سختی به دست می آید، کمیاب ها، نیرومندها، قوی ها، در تصوف پیرها، جمع واژۀ عزیز
عزیزها، شریف ها، گرامی ها، گرانمایه ها، ارجمندها، بزرگوارها، لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحبان منصب دربار فرعون، خویشاوندان بسیار نزدیک، چیزهایی که به سختی به دست می آید، کمیاب ها، نیرومندها، قوی ها، در تصوف پیرها، جمعِ واژۀ عزیز
اصمعی گوید: نام وادیهایی است در بلاد عرب و آن چهار موضع است بنام عقیق: دعا قومه لما استحل حرامه و من دونهم ارض الاعقه و الرمل. ابوخراش هذلی (از معجم البلدان). و بعضی این کلمه را ’احفه’ با حاء نقل کرده و گفته اند ریگزارهاییست در بلاد بنی تمیم و آن جمع حفاف است. (از معجم البلدان) ، جمع واژۀ علج، بمعانی گرده و گردۀ درشت کنار. گبر عجمی درشت اندام بی دین و جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به علج شود
اصمعی گوید: نام وادیهایی است در بلاد عرب و آن چهار موضع است بنام عقیق: دعا قومه لما استحل حرامه و من دونهم ارض الاعقه و الرمل. ابوخراش هذلی (از معجم البلدان). و بعضی این کلمه را ’احفه’ با حاء نقل کرده و گفته اند ریگزارهاییست در بلاد بنی تمیم و آن جمع حفاف است. (از معجم البلدان) ، جَمعِ واژۀ عِلج، بمعانی گِرده و گِردۀ درشت کنار. گبر عجمی درشت اندام بی دین و جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به علج شود
جمع واژۀ عقیق. (منتهی الارب). جمع واژۀ عقیق که مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود. (آنندراج) ، بی آرام ساختن درد کسی. (از اقرب الموارد). یقال: اعلزه الوجع فعلز، یعنی تفته و بی آرام کرد او را درد پس بی آرام شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ عَقیق. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ عَقیق که مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود. (آنندراج) ، بی آرام ساختن درد کسی. (از اقرب الموارد). یقال: اعلزه الوجع فعلز، یعنی تفته و بی آرام کرد او را درد پس بی آرام شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نام یکی از بخشهای شهرستان اهواز می باشد که در شمال خاوری اهواز واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال بکوه چوه و سلسله جبال ورزرد، از جنوب بکوه شاویش، از خاور بکوه آب بندان واز باختر به کوه پیرقدی. موقعیت کوهستانی معتدل و سالم دارد. این بخش دارای 69 آبادی کوچک و بزرگ و جمعنفوس آن در حدود 7900 تن است. آب مشروبی این بخش ازچاه و قنات است. محصول عمده این بخش غلات، حبوبات وصیفی می باشد. از ادارات دولتی، بخشداری، شهرداری، پست، پاسگاه نظامی، بی سیم، 4 دبستان 4 کلاسه و نیز 15باب دکاکین مختلف دارد. کوه های مهم این بخش عبارتنداز کوه چوه که در شمال بخش واقع و چندین آبادی در دامنه و اطراف آن واقع است. از آثار قدیمی قلعه خرابه ای است که در زمان ساسانیان ساخته شده و در پایه های سنگی آن اشکال حجاری و آثار تمدن آن باقی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به ایذج و ایذه شود
نام یکی از بخشهای شهرستان اهواز می باشد که در شمال خاوری اهواز واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال بکوه چوه و سلسله جبال ورزرد، از جنوب بکوه شاویش، از خاور بکوه آب بندان واز باختر به کوه پیرقدی. موقعیت کوهستانی معتدل و سالم دارد. این بخش دارای 69 آبادی کوچک و بزرگ و جمعنفوس آن در حدود 7900 تن است. آب مشروبی این بخش ازچاه و قنات است. محصول عمده این بخش غلات، حبوبات وصیفی می باشد. از ادارات دولتی، بخشداری، شهرداری، پست، پاسگاه نظامی، بی سیم، 4 دبستان 4 کلاسه و نیز 15باب دکاکین مختلف دارد. کوه های مهم این بخش عبارتنداز کوه چوه که در شمال بخش واقع و چندین آبادی در دامنه و اطراف آن واقع است. از آثار قدیمی قلعه خرابه ای است که در زمان ساسانیان ساخته شده و در پایه های سنگی آن اشکال حجاری و آثار تمدن آن باقی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به ایذج و ایذه شود
جمع واژۀ عنان، دوال لگام که بدان اسب و ستور را بازدارند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). آنچه از لگام بر دو طرف گردن یعنی راست و چپ چارپای قرار گیرد و بدان ستور را بازدارند. (از اقرب الموارد). - اعنهالخیل، منصبی بوده است در عرب و متصدی این شغل اسبان مردم قریش را در جنگ نگهداری کرده و ادارۀ امور مرکبها زیر نظر او بود. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 20). - ممسک الاعنه، نام صورتی از صور فلکی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ممسک شود
جَمعِ واژۀ عِنان، دوال لگام که بدان اسب و ستور را بازدارند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). آنچه از لگام بر دو طرف گردن یعنی راست و چپ چارپای قرار گیرد و بدان ستور را بازدارند. (از اقرب الموارد). - اعنهالخیل، منصبی بوده است در عرب و متصدی این شغل اسبان مردم قریش را در جنگ نگهداری کرده و ادارۀ امور مرکبها زیر نظر او بود. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 20). - ممسک الاعنه، نام صورتی از صور فلکی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ممسک شود
جمع واژۀ عم ّ، برادر پدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعمام. عمومه. اعم ّ. (منتهی الارب) ، در کاری دشوار افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بکار سخت و دشوار افکندن. (آنندراج) (غیاث اللغات). در کاری افکندن که از آن بیرون نتوان آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید). در کاری دشوار انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، پیوند گرفته را باز شکستن، یقال: ’اعنت المجبور فصار معنتاً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). شکستن جراح استخوان پیوندیافته رابر اثر تباهی. یقال: ’اعنت الجابر الکسیر، اذا لم یرفق به فزاد الکسر فساداً’. (از اقرب الموارد) ، حمل کردن بزور بر مرکب باری را که نتواند حمل کردن آنرا تا لنگان شود: اعنت الراکب الدابه، حملها علی ما لاتحتمله من العنف حتی تظلع. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح بدیع، نام صنعتی که آنرا التزام مالایلزم نیز گویند. (غیاث اللغات). شمس قیس آرد: اعنات، آن است که شاعر حرفی یا کلمه ای که التزام آن واجب نباشد التزام کند و در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند و شعراء عجم آنرا لزوم مالایلزم خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 284). آنرا لزوم مالایلزم نیز خوانند و این چنان بود که دبیر یا شاعر از بهر آرایش سخن چیزی تکلف کند که بر او لازم نبود و سخن بی آن درست و تمام بود چنانکه در آخر اسجاع یا در آخر ابیات پیش از حروف روی یا ردیف حرفی را التزام کنند که اگر نکنند هیچ زیان ندارد و غرض او از آن جز آرایش سخن نباشد چون تاء کتاب و عتاب و قاف بقم و رقم که اگر در قوافی با کتاب صواب آرد هم روا بود و با رقم علم همچنین، اما نگاه داشتن این تا و آن قاف سخن را آراسته تر دارد و زیباتر گرداند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). در بدیع عبارت از صنعت تضمین باشد که آنرا التزام و لزوم مالایلزم و تشدید نیز گویند و شرح آن ضمن صنعت تضمین گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم بدیع آن است که شاعر یا دبیر در سخن خود رعایت چیزی را التزام کند که آن ضروری و واجب نباشد، مثل اینکه در قافیه قبل از روی یا حرف دیگر قافیه، خود را ملزم برعایت آوردن حرفی کند که اگر آن حرف هم رعایت نشود قافیه را نقصانی نباشد و شاعر در رعایت آن تنها آرایش کلام خویش و نمود قدرت قریحۀ خود خواهد: چشم بدت دور ای بدیعشمائل ماه من و شمع جمع و میر قبائل ذکر تو میرفت و... که شاعر در آن آوردن همزه را پیش از لام الزام کرده است و هم از اعنات است صنعت حذف و آن چنان است که شاعر یا نویسنده الزام کند که حرفی یا حروفی را در نوشته و گفتۀ خود نیاورد: غمزۀخون ریز تو، ریخت گرم خون چه غم زنده کند دیگرم لعل سخنگوی تو دیده همه دل کنم توسوی من ننگری دل همه دیده کنم من نگرم سوی تو. که شاعر خود را ملزم کرده که حرف الف در شعر نباشد. آنرا تضییق و تشدید و لزوم مالایلزم نیز گویند و آن چنان است که خود را بکلفت اندازد و ردیف یا دخیل یا حرف بخصوصی را پیش از روی یا حرکت خاصی را التزام کند، چنانکه در آیۀ کریمۀ ’فاما الیتیم فلاتقهر و اما السائل فلاتنهر’. (از تعریفات جرجانی)
جَمعِ واژۀ عَم ّ، برادر پدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَعمام. عُمومَه. اَعُم ّ. (منتهی الارب) ، در کاری دشوار افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بکار سخت و دشوار افکندن. (آنندراج) (غیاث اللغات). در کاری افکندن که از آن بیرون نتوان آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید). در کاری دشوار انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، پیوند گرفته را باز شکستن، یقال: ’اعنت المجبور فصار معنتاً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). شکستن جراح استخوان پیوندیافته رابر اثر تباهی. یقال: ’اعنت الجابرُ الکسیر، اذا لم یرفق به فزاد الکسر فساداً’. (از اقرب الموارد) ، حمل کردن بزور بر مرکب باری را که نتواند حمل کردن آنرا تا لنگان شود: اعنت الراکب الدابه، حملها علی ما لاتحتمله من العنف حتی تظلع. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح بدیع، نام صنعتی که آنرا التزام مالایلزم نیز گویند. (غیاث اللغات). شمس قیس آرد: اعنات، آن است که شاعر حرفی یا کلمه ای که التزام آن واجب نباشد التزام کند و در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند و شعراء عجم آنرا لزوم مالایلزم خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 284). آنرا لزوم مالایلزم نیز خوانند و این چنان بود که دبیر یا شاعر از بهر آرایش سخن چیزی تکلف کند که بر او لازم نبود و سخن بی آن درست و تمام بود چنانکه در آخر اسجاع یا در آخر ابیات پیش از حروف روی یا ردیف حرفی را التزام کنند که اگر نکنند هیچ زیان ندارد و غرض او از آن جز آرایش سخن نباشد چون تاء کتاب و عتاب و قاف بقم و رقم که اگر در قوافی با کتاب صواب آرد هم روا بود و با رقم علم همچنین، اما نگاه داشتن این تا و آن قاف سخن را آراسته تر دارد و زیباتر گرداند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). در بدیع عبارت از صنعت تضمین باشد که آنرا التزام و لزوم مالایلزم و تشدید نیز گویند و شرح آن ضمن صنعت تضمین گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم بدیع آن است که شاعر یا دبیر در سخن خود رعایت چیزی را التزام کند که آن ضروری و واجب نباشد، مثل اینکه در قافیه قبل از روی یا حرف دیگر قافیه، خود را ملزم برعایت آوردن حرفی کند که اگر آن حرف هم رعایت نشود قافیه را نقصانی نباشد و شاعر در رعایت آن تنها آرایش کلام خویش و نمود قدرت قریحۀ خود خواهد: چشم بدت دور ای بدیعشمائل ماه من و شمع جمع و میر قبائل ذکر تو میرفت و... که شاعر در آن آوردن همزه را پیش از لام الزام کرده است و هم از اعنات است صنعت حذف و آن چنان است که شاعر یا نویسنده الزام کند که حرفی یا حروفی را در نوشته و گفتۀ خود نیاورد: غمزۀخون ریز تو، ریخت گرم خون چه غم زنده کند دیگرم لعل سخنگوی تو دیده همه دل کنم توسوی من ننگری دل همه دیده کنم من نگرم سوی تو. که شاعر خود را ملزم کرده که حرف الف در شعر نباشد. آنرا تضییق و تشدید و لزوم مالایلزم نیز گویند و آن چنان است که خود را بکلفت اندازد و ردیف یا دخیل یا حرف بخصوصی را پیش از روی یا حرکت خاصی را التزام کند، چنانکه در آیۀ کریمۀ ’فاما الیتیم فلاتقهر و اما السائل فلاتنهر’. (از تعریفات جرجانی)
نام کشور اول است. (آنندراج). نخستین کشور از کشورهای هفتگانه. (بندهش، در پنجم بند 8 و در یازدهم بند 3) ، قیمت شدن. (آنندراج) ، قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. (شعوری). ارزش: از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک مشت خاک. فردوسی. فرو شد جهاندیدگان را بچیز که آن چیز گفتن نیرزد پشیز. فردوسی. بنزد کهان و بنزد مهان به آزار موری نیرزد جهان. فردوسی. نیرزند جانم به یک مشت خاک ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک. فردوسی. ز گفتار من سر بپیچید نیز جهان پیش چشمش نیرزد بچیز. فردوسی. که نزدم نیرزند یک ذره خاک بدین گرز از ایشان برآرم هلاک. فردوسی. نخواهم بدن زنده بی روی او جهانم نیرزد به یک موی او. فردوسی. ببخشیم شاهی به کردار گنج که این تخت و افسر نیرزد به رنج. فردوسی. چنین گفت کای خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان. فردوسی. نیرزد همی زندگانی بمرگ درختی که زهر آورد بار و برگ. فردوسی. وزین پس ترا هرچه آید بکار زدینار وز گوهر شاهوار فرستم نگر دل نداری برنج نیرزد به رنج تو آکنده گنج. فردوسی. ز پرویز خسرو میندیش نیز کز او یاد کردن نیرزد پشیز. فردوسی. که گفتار خیره نیرزد بچیز ازین در سخن چند رانیم نیز. فردوسی. نه او دست یابد بر این گنج تو نه ارزد همه گنجها رنج تو. فردوسی. همی جنگ ما خواهد از بهر گنج همه گنج گیتی نیرزد به رنج. فردوسی. یقین آشکارا همی دیدمی که هم سنگ خود زر بارزیدمی. فردوسی. جهانی کجا شربت آب سرد نیرزد، براو دل چه داری بدرد. فردوسی. که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد و آخر هیچ حکایت از نکته ای که بکار آید خالی نباشد. (تاریخ بیهقی). همی تا بود جان، توان یافت چیز چو جان شد، نیرزدجهان یک پشیز. اسدی. ز دانا موئی ارزد یک جهانی نیرزد صد سر نادان بنانی. ناصرخسرو. والله که بکفش تو نیرزند آنانکه ره سخا سپردند. مسعودسعد. اگر زنده ام هم بیرزم بنان. مسعودسعد. اگر خود نفاقیست جان را بکاهد وگر اتفاقی، بهجران نیرزد. سنائی. من سوزنیم شعر من اندر پی ان شعر نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته. سوزنی. زین سور بآیین تو بردند بخروار زرّ و درم آن قوم که نرزند به دو تیز. سوزنی. طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب که آن طرب بجفای طلب نمی ارزد خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد. (حاشیۀ نسخه خطی احیاءالعلوم متعلق بکتاب خانه مؤلف). بصد جان ارزد آن نازی که جانان نخواهم گوید و خواهد بصد جان. نظامی. ترکی که به رخ درد مرا درمانست اورا دل من همیشه در فرمان است بخریده امش بزر بصد جان ارزد جانی که بزر توان خرید ارزانست. شاه کبودجامه. لیک امیدوار باید بود که پس از مرگ تو هزار ارزد. سعدی. دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی. سعدی. - امثال: به این شکستگی ارزد به صدهزار درست. ، شایستن. سزاوار بودن. برازیدن. لایق بودن. (مؤید الفضلاء). لیاقت داشتن: ببرّم سرش را برم نزدشاه نیرزد که بر نیزه سازم براه. فردوسی. نیرزند آن همه خانان بپاک اندیشۀ خسرو مکن زین پس از ایشان یاد ایشان را به ایشان مان. فرخی
نام کشور اول است. (آنندراج). نخستین کشور از کشورهای هفتگانه. (بندهش، در پنجم بند 8 و در یازدهم بند 3) ، قیمت شدن. (آنندراج) ، قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. (شعوری). ارزش: از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک مشت خاک. فردوسی. فرو شد جهاندیدگان را بچیز که آن چیز گفتن نیرزد پشیز. فردوسی. بنزد کهان و بنزد مهان به آزار موری نیرزد جهان. فردوسی. نیرزند جانم به یک مشت خاک ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک. فردوسی. ز گفتار من سر بپیچید نیز جهان پیش چشمش نیرزد بچیز. فردوسی. که نزدم نیرزند یک ذره خاک بدین گرز از ایشان برآرم هلاک. فردوسی. نخواهم بُدن زنده بی روی او جهانم نیرزد به یک موی او. فردوسی. ببخشیم شاهی به کردار گنج که این تخت و افسر نیرزد به رنج. فردوسی. چنین گفت کای خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان. فردوسی. نیرزد همی زندگانی بمرگ درختی که زهر آورد بار و برگ. فردوسی. وزین پس ترا هرچه آید بکار زدینار وز گوهر شاهوار فرستم نگر دل نداری برنج نیرزد به رنج تو آکنده گنج. فردوسی. ز پرویز خسرو میندیش نیز کز او یاد کردن نیرزد پشیز. فردوسی. که گفتار خیره نیرزد بچیز ازین در سخن چند رانیم نیز. فردوسی. نه او دست یابد بر این گنج تو نه ارزد همه گنجها رنج تو. فردوسی. همی جنگ ما خواهد از بهر گنج همه گنج گیتی نیرزد به رنج. فردوسی. یقین آشکارا همی دیدمی که هم سنگ خود زر بارزیدمی. فردوسی. جهانی کجا شربت آب سرد نیرزد، براو دل چه داری بدرد. فردوسی. که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد و آخر هیچ حکایت از نکته ای که بکار آید خالی نباشد. (تاریخ بیهقی). همی تا بود جان، توان یافت چیز چو جان شد، نیرزدجهان یک پشیز. اسدی. ز دانا موئی ارزد یک جهانی نیرزد صد سر نادان بنانی. ناصرخسرو. والله که بکفش تو نیرزند آنانکه ره سخا سپردند. مسعودسعد. اگر زنده ام هم بیرزم بنان. مسعودسعد. اگر خود نفاقیست جان را بکاهد وگر اتفاقی، بهجران نیرزد. سنائی. من سوزنیم شعر من اندر پی ان شعر نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته. سوزنی. زین سور بآیین تو بردند بخروار زرّ و درم آن قوم که نرزند به دو تیز. سوزنی. طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب که آن طرب بجفای طلب نمی ارزد خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد. (حاشیۀ نسخه خطی احیاءالعلوم متعلق بکتاب خانه مؤلف). بصد جان ارزد آن نازی که جانان نخواهم گوید و خواهد بصد جان. نظامی. ترکی که به رخ درد مرا درمانست اورا دل من همیشه در فرمان است بخریده اَمَش بزر بصد جان ارزد جانی که بزر توان خرید ارزانست. شاه کبودجامه. لیک امیدوار باید بود که پس از مرگ تو هزار ارزد. سعدی. دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی. سعدی. - امثال: به این شکستگی ارزد به صدهزار درست. ، شایستن. سزاوار بودن. برازیدن. لایق بودن. (مؤید الفضلاء). لیاقت داشتن: ببُرّم سرش را برم نزدشاه نیرزد که بر نیزه سازم براه. فردوسی. نیرزند آن همه خانان بپاک اندیشۀ خسرو مکن زین پس از ایشان یاد ایشان را به ایشان مان. فرخی
مرد بی زن. (ناظم الاطباء). مرد بی زن. هوقلیل. او لاتقل: اعزب، للرجل الذی لا اهل له و یقال: رجل عزب و امراءه عزباء. (منتهی الارب). آنکه او را زن نباشد. و این نادر است و بیشتر عزب و عزیب گویندو مؤنث آن عزباء است. (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: ان النبی صلی اﷲ علیه و آله کان یعطی الاّهل حظین و الاعزب حظاً. (ناظم الاطباء).
مرد بی زن. (ناظم الاطباء). مرد بی زن. هوقلیل. او لاتقل: اعزب، للرجل الذی لا اهل له و یقال: رجل عزب و امراءه عزباء. (منتهی الارب). آنکه او را زن نباشد. و این نادر است و بیشتر عَزَب و عزیب گویندو مؤنث آن عزباء است. (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: ان النبی صلی اﷲ علیه و آله کان یعطی الاَّهل حظین و الاعزب حظاً. (ناظم الاطباء).
نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب. (از معجم البلدان) : لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل. جریر (از معجم البلدان). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود، بگیاه تر رسیدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رسیدن قوم بگیاه تر. یقال: اعشبت فانزل، ای اصبت العشب فانزل. (از اقرب الموارد). گیاه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گیاه تر چریدن شتر و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، توانگر گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شتر کلانسال دادن. یقال: سئلته فاعشبنی، ای اعطانی ناقه مسنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شتر کلانسال دادن بکسی. یقال: سئلته فاعشبنی، از آن سؤال کردم پس شتری پیر بمن عطا کرد. (ناظم الاطباء). عطا کردن عشبه، یعنی ناقۀ پیر به کسی. (از اقرب الموارد)
نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب. (از معجم البلدان) : لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل. جریر (از معجم البلدان). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود، بگیاه تر رسیدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رسیدن قوم بگیاه تر. یقال: اعشبت فانزل، ای اصبت العشب فانزل. (از اقرب الموارد). گیاه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گیاه تر چریدن شتر و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، توانگر گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شتر کلانسال دادن. یقال: سئلته فاعشبنی، ای اعطانی ناقه مسنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شتر کلانسال دادن بکسی. یقال: سئلته فاعشبنی، از آن سؤال کردم پس شتری پیر بمن عطا کرد. (ناظم الاطباء). عطا کردن عشبه، یعنی ناقۀ پیر به کسی. (از اقرب الموارد)
نام موضعی است. (منتهی الارب). وادیی ازآن عنبربن عمر بن تمیم. (از معجم البلدان) ، صاحب شتران خورنده یک عشر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتران کسی عشر (ده روز یا نه روز یا هشت روز تشنه نگه داشتن و روز بعد آب خورانیدن) شدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دهم بازآمدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، ده تن گشتن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ده تن شدن قوم، ده گردانیدن عدد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ده شدن. (یادداشت بخط مؤلف) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی ترا رهبر بود قرآن بسوی سرّ یزدانی. سنائی. ، در عشرذی الحجه گشتن، یقال: اعشر القوم، صاروا فی عشر ذی الحجه، و یقال: اعشرنا منذ لم نلتق، ای اتی علینا عشر لیال. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
نام موضعی است. (منتهی الارب). وادیی ازآن عنبربن عمر بن تمیم. (از معجم البلدان) ، صاحب شتران خورنده یک عشر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتران کسی عِشر (ده روز یا نه روز یا هشت روز تشنه نگه داشتن و روز بعد آب خورانیدن) شدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دهم بازآمدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، ده تن گشتن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ده تن شدن قوم، ده گردانیدن عدد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ده شدن. (یادداشت بخط مؤلف) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی ترا رهبر بود قرآن بسوی سِرِّ یزدانی. سنائی. ، در عشرذی الحجه گشتن، یقال: اعشر القوم، صاروا فی عشر ذی الحجه، و یقال: اعشرنا منذ لم نلتق، ای اتی علینا عشر لیال. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)