جدول جو
جدول جو

معنی اطرقه - جستجوی لغت در جدول جو

اطرقه
(اَ رِ قَ)
جمع واژۀ طریق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طریق. راهها. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
اطرقه
جمع طریق، راه ها
تصویری از اطرقه
تصویر اطرقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طرقه
تصویر طرقه
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
(رِ قَ)
حادثه. ج، طوارق. و منه، اعوذ من طوارق اللیل، ای ماینوب من النوائب فی اللیل. (منتهی الارب). غائله. آفه. رجوع به هر دو کلمه شود، سریری است خرد. تخت کوچک. تخت خرد، قبیلۀ مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب). خویشان و نزدیکان
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
از بلاد اسپانیا که بین آن و ابره زمینی قفر موسوم به سلانا واقع است. (حلل السندسیه ج 2 ص 176) ، و گفته اند نام مدینۀ سلمی که یکی از دو کوه طیی ٔاست، و گفته اند کوهی است غطفان را و یوم ذی ارک از ایام عربست، وادی ای است از اودیۀ مرتفعه بسرزمین یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ طریق. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء) ، سنام اطریح، کوهان دراز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کوهان دراز. (مهذب الاسماء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شتر سست زانو یا کج ساق. مؤنث: طرقاء. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر سست زانو. (از مهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، سمنو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طُ قَ / قِ)
مرغی است. نوعی مرغ است سیاه، دوچند گنجشکی و سخن گوی. قسمی مرغ که پرهای آن به سیاهی گراید و مانند طوطی تقلید صوت شنوده کند. شارک. شارو. شار. شحرور. قره طاوق. توکا. چاله خوس. چاله خسب
لغت نامه دهخدا
(طُ رَ قَ)
رجل طرقه، مرد به شب درآینده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ قَ / مُ طَرْ رَ قَ)
سپر توبرتو ساخته شده، مانند نعل مطرقه که توبرتو دوخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). سپری که تو بر تو از چندین قطعه چرم ساخته باشند. نعل مطرقه، نعلی که تو بر تو دوخته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ قَ)
خایسک آهنگران. (منتهی الارب) (آنندراج). پتک و چکش آهنگران که به هندی هتورا و گهن گویند. (غیاث). خایسک. (مهذب الاسماء) (لغت نامه اسدی) (زمخشری). چکوچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چکش. کوبیازه و کوبین و خایسک آهنگری و مسگری و چکش و پتک. (ناظم الاطباء). مطرق:
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف
آخر بود به مشقیه اول به مطرقه
بادا سرت به مطرقۀ هجو سوزنی
تا جایگاه درد شقیقه به مشققه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، چوبی که بدان پنبه زنند. (منتهی الارب). چوب پنبه زنی. (مهذب الاسماء). چوبی که بدان پشم زنند. چوب پنبه زنی. چوبک ندافی. معدکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ زَ / زِ بَ)
توانستن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان تهذیب عادل ص 14) (آنندراج). توانستن چیزی را. توانایی بر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ / قِ)
ارغه. عرقه. در تداول عامه، سخت گربز
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ قَ)
جمع واژۀ طبق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طبق، تاه هر چیز و پوشش آن. (آنندراج) ، انداختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اطرار چیزی، بریدن آن را. (از اقرب الموارد). بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اطرار کسی بر کاری، برانگیختن وی را. (از اقرب الموارد). اغراء کسی. (از لسان العرب) (از متن اللغه) ، اطرار محبوب، ادلال وی. (از اقرب الموارد). ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گستاخی نمودن و ناز کردن. (ناظم الاطباء). ابن سکیت گوید: گویند: اطر یطر، اذا ادل، یعنی ناز کرد، گویند: جاء فلان مطرّاً، ای مستطیلاً مدلاًّ، یعنی آمد متکبرانه و بناز. (از لسان العرب). ادلال. (متن اللغه) ، خوار نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بردمیدن بروت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، طرد کردن. راندن. اصمعی گوید: اطره یطره اطراراً، اذا طرده. اوس گوید:
حتی اتیح له اخوقنص
شهم یطرﱡ ضواریاً کثبا.
(از لسان العرب).
طرد کردن کسی. (از متن اللغه) ، اترار. (لسان العرب). رجوع به اترار شود، بر کنارۀ راه رفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، بر کنارۀ رود رفتن. (زوزنی). و در مثل آمده است: اطرّی فانک ناعله، ای خذی طررالوادی و ادلّی او اجمعی الابل، فان علیک نعلین، یرید خشونه رجلها، یعنی درشت پای هستی هرجا می توانی رفت. قاله رجل لراعیه له کانت ترعی فی السهوله و تترک الحزونه. این مثل را نظر به توانایی مخاطب در وقت تحریض بر ارتکاب امر شدید استعمال کنند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صاحب تهذیب آرد: مثل را درباره جلادت مرد آرند و معنی آن است که بر امر سخت اقدام کن زیرا تو بر آن توانا هستی. و اصل مثل این است که مردی بزنی که چوپان وی بود و چارپایان را در زمینهای هموار میچرانید و زمینهای درشت و سخت را فرومی گذاشت گفت: اطرّی، یعنی اطرار وادی یا کناره های آن را بگیر، چه ناعلی یعنی ترا نعلین است... و جوهری گوید مقصود از نعلین درشتی پوست پاهاست. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ طَ)
مترادف ثرده یا ثرید، از کلمه لاتینی آتریتوس. (از دزی ج 1 ص 28)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
بصورت جمع سالم، کرانه ها. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ/ اِ یَ)
ماهیچه که نوعی از طعام اهل شام است. لا واحد له. و بعضی همزه را بکسر خوانند تا موافق بنای مفرد باشد. (منتهی الارب). رشته ای که از میده ساخته با شیر و شکر می خورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی، رشته ای که از آرد گندم سازند و ازآن آش و پلاو نیز ترتیب دهند، و آش اطریه آش رشته است و چون خوب پزند غذائی است بس لذیذ. (ناظم الاطباء). طعامی است از رشته های آرد. (از اقرب الموارد). بمعنی رشته باشد که از آرد سازند و با گوشت پزند و آش اطریه یعنی آش رشته، و گویند این لغت عربی است. (برهان). رشتۀ نشاسته. (یادداشت مؤلف). تتماج و نشاسته. (مهذب الاسماء). اگرا. (صراح). لاخشه. (صحاح جوهری). قسمی آش از آرد. اکرا. (بحر الجواهر). تتماج. نوعی از حسو. نوعی از آش آردینه. جون عمه. (یادداشت مؤلف). حلوای رشته و نماچ، بهندی سینوی، طبیعت آن حار است. (الفاظ الادویه). و ابن بیطار آرد: ابن سینا گوید رشته مانندی است که از فطیر سازند و با گوشت یا بی گوشت در آب پزند و در بلاد ما آن را رشته نامند. گرم است و رطوبتی مفرط دارد، بسیار دیرگوار و بر معده سنگین باشد زیرا فطیر غیر خمیر است و پختۀ بی گوشت آن در نزد برخی سبک تر است و شاید چنین نباشد و هرگاه بدان فلفل و روغن بادام شیرین درآمیزند اندکی صلاح پذیرد و چون بگوارد غذائیت آن بسیار باشد، ریه را از سرفه بهبود بخشد و بویژه هنگامی که آن را با بقلهالحمقاء بپزند نفث الدم را سودمند بود و برای شکم ملین است. (از مفردات ابن البیطار). و داود ضریر انطاکی آرد: هنگامی آن را رشته نامند که آرد را بدرازا ببرند ونازک کنند و اگر رشته های کوچک باشد بحجم یک جو آن را شعیریه خوانند و چون گرد بریده شود بفارسی بنام بغره خوانده شود که ترکان آن را ططماج (تتماج) گویند وهرگاه میان تکه های خمیر را از گوشت برشته بیاکنند آن را ششپرک نامند و ششپرک در دوم گرم و رطب است، غذای خوبی است و مقدار بسیارآن برای سرفه و درد سینه و لاغری کلیه و قرحه های روده ها و مثانه سودمند باشد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص 51 همان کتاب شود. و صاحب اختیارات بدیعی آرد: به پارسی رشته خوانند و از آرد فطیر سازند و طبیعت آن گرم و تر است و دیر هضم شود، نافع بود جهت سینه و سرفه و شش، چون قند با روغن بادام اضافه کنند یا بمشک و اگر با بقلهالحمقا پزند با لسان الحمل سودمند بود جهت نفث دم. و منفخ و بطی ءالانحدار بود و مصلح وی فلفل و سعتر و فودنج بود و از آن مثلث یا عسل یا زنجبیل مربا خورند - انتهی. و صاحب مخزن الادویه آرد: لغت عربی است و به فارسی آش آرد و رشته می نامند... از اغذیۀ معروف اهل ایران و خراسان و توران است بخصوص اهل خراسان و شامل ماهیچه و رشتۀ قطایف و بغرا و غیرهاست، و آن را انواع است. و آنگاه مؤلف بشرح انواع آن می پردازد و طرز ساختن هر یک و مواد و خاصیت طبی آنها را شرح می دهد و گوید گونه ای از آردخالص را بفارسی آش رشته و بترکی اوماج نامند. و گویند اوماج آرد خمیرکرده و آنگاه خردکرده و با عدس پخته است و اگر آن را مدور یا مربع یا به اشکال دیگر ببرند و بهمان قسم بپزند آن را بغرا و بفارسی آش برگ و ماهیچه و بترکی ططماج گویند و هرگاه خمیر آن را ازآرد سمید اندک نرم سازند و از قمع سوراخ تنگ بگذرانند... آن را بعربی شعیر و بهندی سیوین نامند... و گاهی از آرد جو بقسم اول و دوم برای صاحبان حمّیات حادمانند دق و سل، بی گوشت با آب خالص ترتیب می دهند و دو قسم اول گرم در اول و با رطوبت بسیار و بی گوشت آن را آش بوان گویند جهت مرضی ̍. (از مخزن الادویه). و رجوع به ص 89 و 90 همان کتاب شود. و حکیم مؤمن نیز انواعی از اطریه بنامهای آش آرد و آش رشته و ماهیچه و رشتۀ قطایف و بغرا یاد می کند و گوید قطایف را بفارسی رشتۀ ختایی گویند. و در ترجمه صیدنه ذیل اطرین آمده است: طعامی است که گوشت ترکان است و صنعت او چنان است که گوشت را پزند و از سرشته فطیر بشکل رشته بپزند و با بعضی توابل پزند و در بعضی مواضع او را رشته خوانند و در ماورأالنهر اگرا گویند و آنچه صهاربخت می گوید اطریه نوعی است از انواع عطر، از منهج صواب دور است. و شمر گفته است اطریه نوعی است از اطعمه که از نشاسته سازند. ولیث گوید اطریه طعامی است که اهل شام سازند، و او را واحد نیست. و بعضی بکسر الف گویند، ازهری گوید صواب کسر الف است. (ترجمه صیدنه). و رجوع به تحفه ص 27و اطرین و آش در همین لغت نامه شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ قَ)
جمع واژۀ عراق، بمعنی کرانۀ آب یا ساحل دریا و جز آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عرق. عرق. (اقرب الموارد) ، یاران. یاوران. کمک کنندگان: اولاد و اعضاد و اتباع و اشیاع خویش را حاضر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 45). یقال: هم عضدی و اعضادی، ای عاضدی ّ. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ عضد، عضد، عضد، بمعنی بازوو از مرفق تا کتف. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عضد. (ناظم الاطباء) ، آنچه اطراف بنا و جز آن بدان محکم سازند، مانند صفحه ای که به اطراف پاشورۀ حوض نصب میکنند. عضد کل شی ٔ و عضده و اعضاده، ما شدّ حوالیه من البناء و غیره کالصفائح المنصوبه حول شفیرالحوض. (از اقرب الموارد). و رجوع به عضد شود.
- اعضادالحوض، سنگها و بنا که گرداگرد چاه را بدان می برآرند و کذا اعضادالطریق و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
یک بار، هرچه باشد. یقال: اتیته الیوم طرقهً او طرقتین، یعنی آمدم او را امروز یک بار یا دو بار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پیشه و صنعت: هذا طرقهالرجل، یعنی این پیشه و صنعت اوست. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ قَ)
مؤنث طرق. زن فال سنگک گیر. ج، طرقات. رجوع به طرقات شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ قَ)
پی شتران. یقال: جائت الابل علی طرقه واحده، و علی خف واحد، ای علی اثر واحد. (منتهی الارب). اثر الابل بعضها فی اثر بعض. (مهذب الاسماء) ، پر برهم نشسته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
از توابع خراسان، و دارای معدن زغال سنگ است. (جغرافی اقتصادی کیهان ص 40)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
پی که بر سوفار تیر پیچند.
لغت نامه دهخدا
تاریکی راه ها تاریکی، آزمندی، گولی، گول، خوی، راه روش، تو بر تو، بر هم، بر هم نهادن، دام کوچک روش نادرست نویسی تراکه ترغه از ترکیدن نادرست نویسی درغه از پرندگان جل جلک (گویش خراسانی) باروت، بازیچه ایست کودکان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
دریده پررو عرقه شخص سرد و گرم روزگار چشیده و نادرست جسور و دریده
فرهنگ لغت هوشیار
سپر مطرقه در فارسی خایسک پتک و چکش زر گری و مسگری و دیگر ها باشد و به تازی مطرقه گویند چکش، پتک، چوبی که بوسیله آن پنبه یا پشم را بزنند، جمع مطارق
فرهنگ لغت هوشیار
مونث طارق: و گزند ناگهانی آستانک (بلا)، زند (طایغه)، مرو نیش هم آوای سرد سیر (فالگیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطبقه
تصویر اطبقه
تاه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرقه
تصویر طرقه
((طَ رَ قِّ))
ترقه، نوعی بازیچه برای بچه ها حاوی مقداری باروت که با آتش زدن منفجر شده و صدای زیادی می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
((اَ قِ))
حیله گر، هوشیار، زرنگ، عرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطرقه
تصویر مطرقه
((مِ رَ قَ یا قِ))
چکش و پتک آهنگری
فرهنگ فارسی معین
پتک، چکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارغه، دریده، رند، زرنگ، غرشمال، قرشمال، کلاش، نابکار، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توکا، چکاوک، جل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قراضه، لباس مندرس و نامناسب، لاابالی، پالان ساییده و هفت
فرهنگ گویش مازندرانی