جدول جو
جدول جو

معنی اضجم - جستجوی لغت در جدول جو

اضجم(اَ جَ)
کژدهن، و یا کژزنخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کژ دهن و بینی. (تاج المصادر بیهقی). کژدهن. (مهذب الاسماء). کژبینی و کژدهن. مؤنث: ضجماء. (از اقرب الموارد) ، اعراض کردن از کسی. (از اقرب الموارد). برگشتن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رو گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). روی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اضراب قوم، پشک افتادن بر ایشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شبنم افتادن بر آنان. (از اقرب الموارد) ، اضراب سموم آب را، جذب گردانیدن درآن چنانکه زمین را سیراب کند. (از اقرب الموارد). جذب گردانیدن و خشک کردن باد گرم آب را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضراب خبز، پخته شدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سر فروافکندن و خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر فروکردن. (غیاث). سر فروافگندن و خاموش ماندن. (آنندراج). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). اطراق. (اقرب الموارد) ، برافکندن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نر بر ماده افکندن. (غیاث). بگشنی فرادادن شتر. (تاج المصادر بیهقی). با شتر فرادادن شتر. (زوزنی) ، رسیدن سرما کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی را زدن فرمودن. (آنندراج). بر زدن کسی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، سیر گردانیدن، پدید گردانیدن مثل. (غیاث) ، در تداول نحویان، عبارت است از روی گردانیدن از چیزی آنگاه که بدان روی آورده باشند، مانند: ضربت زیداً، بل عمراً. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف آرد: در نزد نحویان عبارت از اعراض از چیزی پس از اقبال بر آن است و فرق میان اضراب و استدراک دراستدراک بیان شد و بنابرین معنی اضراب گاه ابطال چیزی است که پیش از آن آید و گاه بمعنی انتقال از مقصدی به مقصد دیگری است. صاحب اتقان آرد: لفظ ’بل’ حرف اضراب است، هرگاه جمله ای پس از آن بیاید. سپس گاه معنی اضراب ابطال ماقبل آن است، چون قول خدای تعالی: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون، ای بل هم عباد. و قول دیگر: ام یقولون به جنه بل جأهم بالحق. و گاه بمعنی انتقال از غرضی به غرض دیگر دراسناد است، چون قول خدای تعالی: و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون. بل قلوبهم فی غمره من هذا. و هرگاه پس از ’بل’ مفرد آید آنگاه حرف عطف است و نظیر آن در قرآن نیامده است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ص 873). رجوع به استدراک شود
لغت نامه دهخدا
اضجم(اَ جَ)
لقب ضبیعه. (منتهی الارب). و نام وی حرث بن عبدالله بن دوفن بن محارب بن نهیه بن حرث بن وهب بن حلی بن احمس بن ضبیعه بن ربیعه الفرس. وی را از آنرو به ضبیعه ملقب کردند که دچار لقوه ای شد. و این گفتۀ ابن کلبی است. و ابن اعرابی گفت: اضجم خود ضبیعه است و بنابراین اضافۀ ضبیعه به اضجم درست نیست زیرا چیزی به خود اضافه نشود و نزد من نام او ضبیعه و لقب وی اضجم و هر دو اسم مفرد است و هرگاه مفرد به مفرد ملقب گردد بدان اضافه شود چون قیس قفه و مانند آن، و بنابرین اضافه صحیح است. (از تاج العروس). و رجوع به ضبیعه شود
لغت نامه دهخدا
اضجم
کژ دهان، کژزنخ
تصویری از اضجم
تصویر اضجم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انجم
تصویر انجم
نجم ها، ستاره ها، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، اخترها، نیّرها، جرم ها، کوکبه ها، تاراها، استاره ها، نجمه ها، کوکب ها، ستارها، قسط ها، جمع واژۀ نجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجم
تصویر اجم
بیشه ها، نیستان، نیزار، جنگل کوچک، جای پردرخت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ضَ)
غضب. حقد و حسد. (معجم متن اللغه). حقدو حسد و غضب. ج، اضمات. ابن بری گفت:
و باکرا الصید بحده و اضم
لن یرجعا او یخضبا صیداً بدم.
(از لسان العرب).
حقد و حسد و غضب. (ذیل اقرب الموارد) (قطر المحیط). کینه و حسد و خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
زیاد اعجم. لقب زیاد بن سلیمان از موالی بنی عبدالقیس است که او را زیاد اعجم گویند. وی شاعری فصیح و جزیل الشعر بود و بدان جهت که لکنتی در زبان داشت ملقب به اعجم شد. او در اصفهان بدنیا آمد و سپس بخراسان رفت و در حدود سال 85 هجری قمری در همانجا درگذشت. وی از معاصران مهلب بن ابی صفره بودو در حق او مدایح و مراثی دارد. اعجم شاعری هجاگو بود که مهلب ممدوح وی از ترس خشمش با او مدارا میکرد. بیشتر اشعار او در مدح فرمانروایان عصر مهلب و هجو بخلاء آن قوم بود. فرزدق شاعر از ترس زبان وی از هجو کردن قوم عبدالقیس احتراز میکرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ ضِ)
خصومت رسیده. اذیت رسیده. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اِ ضَ)
موضعی است. نابغه گوید: واحتلّت الشرع فالاجراع من اضما. (از لسان العرب). و از آنجا براه عباثر به ینبع روند. (یادداشت مؤلف)
گفته اند: اضم وادیی است ازآن اشجع و جهینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ هامْ پَرْ وَ)
خشم گرفتن. (زوزنی). غضب کردن بر کسی. و ابن بری انشاد کرد:
فرح بالخیران جأهم
و اذاما سئلوه اضموا.
و عجاج گوید:
و رأس اعداء شدید اضمه .
و در حدیث نجران آمده است: و اضم علیه اخوه کرزبن علقمه حتی اسلم. (از لسان العرب). خشم کردن بر کسی. (از معجم متن اللغه). خشم کردن بر کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، اضواء زن، آوردن فرزندی لاغر و نزار. (از اقرب الموارد). فرزند ضعیف زادن. (تاج المصادر بیهقی). فرزند لاغر آوردن زن. و فی الحدیث: اغتربوا و لاتضووا، ای تزوّجوا الغرائب دون القرائب. و ذلک ان العرب تزعم ان ولدالرجل من قرابته یجی ٔ ضاویاً نحیفاً، غیر انه یجی ٔ کریماً علی طبع قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضواء کسی به کسی، مایل کردن وی را بسوی آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضواء امر، راست و استوار نکردن کاری را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استوار نکردن کاری را. (از اقرب الموارد). سست کردن کاری و استوار نکردن آن را. (از لسان العرب) ، اضواء فلان را، ضعیف کردن وی را. (از اقرب الموارد). ضعیف گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، اضواء حق کسی، کم کردن حق وی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاستن از حق کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ کُ)
خصومت کردن با کسی. (از لسان العرب). خصومت کردن با کسی و آزار کردن وی را. (از معجم متن اللغه). رنج رسانیدن گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَج ج)
بانگ کننده تر. فریادبرآورنده تر.
- امثال:
اضج من ذئب.
اضج من ظلیم، جمع واژۀ ضرّ، مانند اشدّ. عدی بن زید عبادی گوید:
و ضلال الاضر جم من العی
ش یعفی کلومهن البواقی.
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
اوجم الرمل، میانه و معظم ریگ توده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه در کنج دهنش سطبری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ جِ)
درشت اندام سطبرگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بعیر ازجم، شتر نر که بانگ نکند، یا آنکه آواز را بلند نکند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد مخالف زن خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ / اَ خَم م)
سطبر بزرگ تن از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضخام. (اقرب الموارد). و ضخام بمعنی بزرگ از هر چیزی یا بزرگ جسم پرگوشت است. (از اقرب الموارد). رجوع به ضخام شود، رجل اضرس، مرد خشمگین و تندخو. (ناظم الاطباء) ، غلام اضرس، کودک کلان دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند، گو از عرب باشد. (منتهی الارب). آنکه سخن فصیح نگوید اگرچه از عرب باشد. (آنندراج). آنکه سخن فصیح گفتن نتواند. (از منتخب و غیره از غیاث اللغات). آنکه فصیح نباشد و کلام پیدا گفتن نتواند اگرچه عرب باشد. (از اقرب الموارد). بدزبان. (دستوراللغه). رجل اعجم و قوم اعجم، مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، از عرب باشند یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اعجمی یکی آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
علی اکبرخان پسر محمدتقی خان شاعر و صاحب کمالات بود. در جوانی در اصفهان تحصیل کرد و در نزد حاجی محمدحسین صدر والی اصفهانی تقرب یافت و محرم اسرار او شد و پس از درگذشت پدر بشیراز آمد وبجای پدر بحکومت ایل نفر و بهارلو برقرار گردید و در زمان فریدون میرزا حاکم فارس در سالهای 1253 تا 1255 هجری قمری منصب ایشک آقاسی باشی داشت و به سال 1269درگذشت. دیوان شعر داشته که اکنون در دست نیست. داستان رستم و سهراب را بنظم آورده که پنجاه و سه بیت از آن در فارسنامۀ ناصری نقل شده. از آن جمله است:
شبی سرخ رو از می کامران
فتادم بدرگاه صدر جهان
ببزمی چو فردوس آراسته
مهیا دراو هر چه دل خواسته
برآن شد که تا آزماید مرا
پس از آزمودن ستاید مرا
بفرمود کانجم یکی داستان
ز سهراب و رستم بنظم آر و خوان
چو فردوسی اندر جهان شعر کس
نگفت و نگوید از این پیش و پس
روانش ز یزدان فروزنده باد
بر او آفرین زآفریننده باد
ز فرمان او چون نبودم گزیر
شدم خسته ناچار فرمان پذیر.
(از فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 315).
و بنا به اشارۀ فرهنگ سخنوران در تذکرۀ مرآه الفصاحه، نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرائی نیز ذکر وی رفته است، گرد آمدن:
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بر او بر.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
جمع واژۀ نجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستارگان. اختران. ستاره ها. اخترها:
خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی.
ناصرخسرو.
هموشد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم.
ناصرخسرو.
اهل هنر بجمله بکردار انجمند
تو در میان اهل هنر بدر انجمی.
سوزنی.
نور دین ای بنور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر.
سوزنی.
صحن فلک از نران انجم
ماند رمۀ مضمران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33).
انجم و افلاک بگشتن درند
راحت و محنت بگذشتن درند.
نظامی.
ذره ای است انجم ز خورشید رخت
نقطه ای است افلاک از پرگار تو.
عطار.
دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریۀ ما تخم شرر ندارد.
کلیم (از آنندراج).
ز صبح دانۀ انجم تمام میسوزد
بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز.
صائب (از آنندراج).
از جنون شوری ببازار جهان انداختم
شیشۀ انجم ز طاق آسمان انداختم.
میرناصرعلی (از آنندراج).
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
ای ملک توکل و ملکها اجزا.
؟
- انجم فساردن (ظ: فشاردن) ، حکم کردن و شتابیدن. (مؤید الفضلاء) .و رجوع به انجم افشردن شود:
- پرانجم، پرستاره:
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم.
بدری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- شاه انجم، خورشید:
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید.
؟
- امثال:
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است. امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
خرد و عقل. (ناظم الاطباء). ورجوع به انجم داد شود.
- پادشاه انجم سپاه، پادشاهی که عقل و خرد سپاه اوست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
شتر که بانگ نکند. (منتهی الارب). اشتر که بانگ نکند. (مهذب الاسماء). ازیم
لغت نامه دهخدا
گنگ، کندزبان، جزتازی کسی که نتواند فصیح سخن گوید زبان بسته بسته زبان، کسی که نتواند بزبان عربی تکلم کند، کسی که عرب نباشد،جمع اعاجم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتجم
تصویر اتجم
تاژیمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضخم
تصویر اضخم
ستبرتر تنومند تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجع
تصویر اضجع
کژ دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضم
تصویر اضم
خشم گرفتن، غضب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجم
تصویر ضجم
کج دهنی، کج زنخی، کج شدن خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجم
تصویر انجم
جمع نجم، ستارگان ستاره ها جمع نجم ستارگان اختران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجم
تصویر اجم
((اَ جَ))
نیستان، بیشه، انبوه درختان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجم
تصویر اعجم
((اَ جَ))
کسی که نتواند فصیح سخن گوید، کسی که نتواند به زبانی غیرعربی سخن بگوید، غیرعرب، جمع اعاجم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجم
تصویر انجم
((اَ جُ))
جمع نجم، ستارگان
فرهنگ فارسی معین
اختران، ستارگان، سها، کوکب ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در کجور، هیزم یا چوب نیمه خشک
فرهنگ گویش مازندرانی