جدول جو
جدول جو

معنی اضبع - جستجوی لغت در جدول جو

اضبع
(اَ بُ)
جمع واژۀ ضبع. (منتهی الارب). جمع واژۀ ضبع، بمعنی کفتار، مؤنث است. (آنندراج). و آن جمع قلّه است. (معجم البلدان). رجوع به ضبع شود
لغت نامه دهخدا
اضبع
(اَ بُ)
موضعی است بر طریق حاج بصره بین رامتین و امره. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
اضبع
ماچه کفتار شاخ شکسته
تصویری از اضبع
تصویر اضبع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصبع
تصویر اصبع
انگشت دست یا پا، انگشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اربع
تصویر اربع
اربعه، چهارگانه مثلاً عناصر اربعه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ شِ)
بگشن آمدن اشتر ماده. (تاج المصادر بیهقی). آرزومند شدن ناقه به فحل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ضبعان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ ضرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرع شود، اضطلاع کسی به باری، تحمل کردن و حرکت دادن وی آن را و توانا شدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحمل بار گران کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جایی است در شعر راعی:
فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم
بانقاء یحموم و ورّکن اضرعا.
ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است. (از معجم البلدان). و خالد بن جبله گوید پشته های خردی است. (از لسان العرب) ، باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مضطمر شود، میان باریک شدن اسب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اضطمار لؤلؤ، میان باریک شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضطمر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ضارع. ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن. و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) :
اذا اعترض الخابور دون جیادنا
رعالاً فخذ ابن اللئیمه اضرع.
بحتری
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد مخالف زن خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از ضبع: ناقه ضابع، شتر بازویازنده در رفتن، فرس ضابع، اسب تیزرفتار یا بسیاررو یا گردن پیچان یک جانب رونده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
لاغر
لغت نامه دهخدا
(اَ ضِبْ بَ)
جمع واژۀ ضباب. (اقرب الموارد). رجوع به ضباب شود،
{{نعت تفصیلی}} اسم تفضیل است، گویند: هو اضخم منه، آن ستبرتر از آن است یعنی بیشتر ضخیم است. و گاه در شعر مشدد آید، چون:
ضخم یحب ّ الخلق الاضخمّا.
(از اقرب الموارد).
ضخم تر. سطبرتر. ضخیم تر: و لیس فی العضاه اکثر صمغاً منه و لا اضخم (ای من الطلح) . (تاج العروس، مادۀ طلح). و کان فیهم هو اضخم منه. (ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(اَضْ یَ)
هیچکاره تر، یقال: هو اضیع من قمرالشتاء. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَضْ وُ)
موضعی است. (تاج العروس) ، نزدیک گردیدن به کسی یا چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اطافه به امری، احاطه کردن بدان. و در لسان آمده است: طاف به، حام حوله. (از اقرب الموارد). احاطه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ ضلع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به ضلع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
رجل اضلع، مرد توانا درشت سطبر یا آنکه دندانش بزرگ و مانند استخوان پهلو باشد در کجی. دابه اضلع، کذلک. ج، ضلع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اضلع از مردان، آنکه شدید غلیظ باشد، و یا آنکه دندان وی همانند دنده باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و رجوع به ضلع شود، مقهور کردن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ سبع
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
تابعتر: و از عبداﷲ محمد بن الفضل البلخی می آید که گفت: اعرف الناس باﷲ اشدهم مجاهدهً فی اوامره و اتبعهم بسنه نبیه. (هجویری).
- امثال:
اتبع من تولب، پیروتر از خرکرّه
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
آنکه به هر دو دست خود کار کند. (از اقرب الموارد). آنکه به هر دو دست کار برابر کند. مؤنث: ضبطاء. ج، ضبط. (اقرب الموارد) (آنندراج). چپ و راست. ج، ضبط و انثی ضبطاء. (مهذب الاسماء). چپ راست. (مجمل اللغه) (زوزنی). چپ و راست. (تاج المصادر بیهقی). مرد چپ راست، یعنی آنکه به هر دو دست کار کند. (لغت خطی).
و در حدیث آمده است که از پیامبر درباره اضبط پرسیدند، گفت: آنکه بدست چپ آنچنان کار کند که بدست راست کار می کند، و همچنین هر کارگری که به هردو دست خود کار کند. و این بنقل ابوعبید است و چنین کسی را اعسریسر گویند. و ابن درید گوید: عمر (رض) اضبط بود. (از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
بنی اصبع، نام قومی است که تابعیت قرامطه پذیرفته بودند. (از قاموس الاعلام ترکی).
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نعت تفضیلی از شبع و شبعان. مشبعتر. سیرتر در رنگ: و کل ما کان لونه اشبع و طعمه اظهر و رائحته اذکی فهو اقوی فی بابه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 152 س 18)
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
کوهی است به نجد. (منتهی الارب) (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
چهار. اربعه، چهارگانه.
- آباء اربعه. رجوع به آباء شود.
- اخلاط اربعه. رجوع به اخلاط شود.
- ادلۀ اربعه. رجوع به ادله شود.
- ارکان اربعه. رجوع به ارکان شود.
- ازمان اربعه. رجوع به ازمان شود.
- اشکال اربعه. رجوع به اشکال شود.
- اعمال اربعه. رجوع به اعمال شود.
- اقطاب اربعه. رجوع به اقطاب شود.
- اوتاد اربعه. رجوع به اوتاد شود.
- خلفای اربعه. رجوع به خلفا شود.
- ذواربعه اضلاع. رجوع به ذواربعه اضلاع شود.
- ذواربعه و اربعین،هزارپا. اسقولوفندریا.
- ریاح اربعه. رجوع به ریاح شود.
- طبایع اربعه. رجوع به طبایع شود.
- عناصر اربعه. رجوع به عناصر شود.
- فصول اربعه. رجوع به فصول شود.
- قوائم اربعه. رجوع به قوائم شود.
- کتب اربعه. رجوع به کتب شود.
- محصورات اربعه. رجوع به محصورات شود.
- مذاهب اربعه. رجوع به مذاهب شود.
، چهار مرد
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ ربع. سرایها
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضابع
تصویر ضابع
تیز رفتار: اسپ، گردن پیچان یکسو رو: اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجع
تصویر اضجع
کژ دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضلع
تصویر اضلع
نیرومند، کلان، رشک، گنده دندان جمع ضلع دنده ها استخوانهای پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضیع
تصویر اضیع
آسیب رسان تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضبط
تصویر اضبط
برابر دست: کسی که با هر دو دست راست و چپ کار کند شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبع
تصویر اصبع
انگشت دست یا پا، ج آن اصابع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربع
تصویر اربع
چهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبع
تصویر اصبع
((اِ بَ))
انگشت، مفرد اصابع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اربع
تصویر اربع
((اَ بَ))
چهار، چهار زن
فرهنگ فارسی معین