جدول جو
جدول جو

معنی اصحر - جستجوی لغت در جدول جو

اصحر
(اَ حَ)
سرخ سپیدآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک به اصهب. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و گویند: حمار اصحر و اتان صحراء. (از اقرب الموارد) ، اصداع الجمع، در اصطلاح صوفیه، فرق است بعد از جمع بظهور کثرت در وحدت و اعتبار کثرت در وحدت، کذا فی لطایف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصغر
تصویر اصغر
(پسرانه)
کوچک تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
زرد، زرد رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصحا
تصویر اصحا
صحیح ها، تندرست ها، سالم ها، کنایه از بی عیب و نقص ها، درست ها، فاقد اشتباه ها، جمع واژۀ صحیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
صغیرتر، کوچک تر، خردتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ حُ)
جمع واژۀ صحن. (ناظم الاطباء) ، شتران خردسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
عظیم الصدر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بزرگ سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
مرد اصخرروی، وقیح. پررو. بیشرم. (از اقرب الموارد از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ حا)
هشیارتر
لغت نامه دهخدا
(اَ صِحْ حَ)
جمع واژۀ صحیح. (دهار) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صحیح شود
لغت نامه دهخدا
(اَحَ)
سیاه زردی مایل. مؤنث: صحماء. ج، صحم. (منتهی الارب). دارای صحمه، گویند: حمار اصحم و اتان صحماء. (قطر المحیط). دارای سیاهی که به زردی زند یا برنگ خاکی که اندکی به سیاهی زند یا برنگ سرخی درآمیخته به سپیدی. (از اقرب الموارد). سیاه به زردی مایل. ج، صحم. یقال: حمار اصحم. (ناظم الاطباء) ، میل دادن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ صطر و صطر. (منتهی الارب). رجوع به صطر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
مرد گلوگرفته و گرفته آواز. (منتهی الارب). مرد گلوگرفته آواز. (ناظم الاطباء). گران آواز. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
حمار اصحب، خر که رنگش مایل به سرخی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(نَ)
به صحرا بیرون شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به صحرا بیرون آمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اصحر القوم ، برزوا الی الصحراء لایواریهم شی ٔ، تقول: رأیتهم مصحرین، ای بارزین الی الصحراء. (اقرب الموارد) ، ریمناک شدن جراحت. (منتهی الارب) (آنندراج). زرداب گرفتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). چرک یافتن زخم. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ بحر. دریاها. نهرهای بزرگ. آبهای شور
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
زرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). آنچه رنگ صفره داشته باشد یعنی همچون زعفران و زر زردرنگ باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) :
سر کلک او بر تن کلک او
سر اسودی بر تن اصفری.
منوچهری.
شب را نهند حامله خاورچراست زرد
کآبستنی دلیل کند روی اصفرش.
خاقانی.
شاید که ناورم دل مجروح در برت
زیبد که ننگرم برخ اصفر آینه.
خاقانی.
وز بیم خوارداشت که بر زر رسید ازو
در کان همی کند رخ زر اصفر آفتاب.
خاقانی.
بروی اطلس نازک مزاج زد آن گرز
چنانکه گونۀ والا ز ترس شد اصفر.
نظام قاری (دیوان ص 18).
- یاقوت اصفر. رجوع به یاقوت و الجماهر بیرونی ص 52 و 74- 76 شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
بنو، یا بنی اصفر، بنوالاصفر روم. ملوک روم. اولاد اصفربن روم بن عیصوبن اسحاق. یا آنکه صنفی از حبش بر ایشان غالب آمدند پس با زنان آنها جماع کردند و اولاد آنها زردرنگ پیدا شد. (منتهی الارب). رومیها که صنفی از حبش بر ایشان غالب آمده و با زنان آنها جماع کرده و اولاد زردرنگ از آنها پیدا شده است. (ناظم الاطباء). ملوک روم. (از اقرب الموارد). تازیان این نام را به رومیان و دیگر طوایف فرنگی اطلاق میکردند و علت این بود که فرنگیها نسبت به اعراب سفیدرنگ و اغلب موطلایی می باشند. (از قاموس الاعلام ترکی). نامی است که تازیان بطور کلی بر غربیان و بویژه بر یونان و روم و اسپانیا و مسکوب اطلاق کنند. (از اعلام المنجد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
میخ طناب. (اقرب الموارد). میخ طناب خیمه. (منتهی الارب) (آنندراج). اصاره. ایصر.
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
کلمه یونانی بمعنی ترازو. (از برهان). بزبان یونانی ترازو را گویند. (غیاث) (هفت قلزم).
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
شکیباتر. صابرتر. بردبارتر.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
دوزان + ’ه’، دوزان. دوزنده، درانه و دوزانه. (از یادداشت مؤلف) :
درانه و دوزانه به سرکلک نیابی
درانه و دوزانه سرکلک و بنانست.
منوچهری.
رجوع به دوزان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
دریاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
زرد رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصیر
تصویر اصیر
موی پیچیده موی انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبر
تصویر اصبر
صابرتر، بردبارتر، تواناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصحا
تصویر اصحا
جمع صحیح درستان تندرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصحار
تصویر اصحار
به بیابان زدن، پهناور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصحن
تصویر اصحن
جمع صحن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصدر
تصویر اصدر
سینه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
خردتر، کوچکتر، حقیرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
((اَ غَ))
خردتر، کوچکتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
((اَ فَ))
زرد، زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
((اَ حُ))
جمع بحر، دریاها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
دریاها، رودها
فرهنگ واژه فارسی سره